goddess_s 16415 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ خسته نمیشین انقد همیتون خسته و غمینیننننننن ای بابااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا :vahidrk: 7 لینک به دیدگاه
shamim _ thr 505 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ وقتی از همه کس و همه جا آروم آروم دور بشی و موقع دور شدن پشتتو نگاه کنی و کسی حواسش بهت نباشه ، متوجه میشی که هنوز یه روز خوب نیومده... آره دوستم ، یه روز خوب هنوز نیومده... 6 لینک به دیدگاه
Ha.Mi.D 8376 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ خدا و بهشت و جهنم و روح و دین و پیامبر و امام و ثواب و گناه رو فهمیدم که وجود ندارن الان به این شک کردم که انسان ها شاید وجدان هم ندارن.چون به راحتی هر حرفی بخوان راجع به بقیه میزنن.هر کاری بخوان انجام میدن. فکر کنم به جای اینکه دنبال نداشته ها بگردم بهتره دنبال داشته ها بگردم.چون جستجوم زودتر تموم میشه 8 لینک به دیدگاه
haniye.a 5626 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ وقتی هستش قدرشو نمیدونی اما وقتی میره حس میکنی یه چیزی تو یه جایی خالیه.... بهاره عزیزم مدیر زحمت کش همینجا بهت خسته نباشید میگم با اینکه از انجمن رفتی اما جات معلومه 12 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ ارتفاع وحشتناک نیست افتادن از ارتفاع وحشتناک است. 15 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ یکشنبه 27 فرودین 91 روز پر بارانی بود. هرچه صبر کردم باران بند بیاد ، فایده ای نداشت.:icon_razz: اول با ترس و لرز گفتم میرم توی راه بارون قطع میشه. اما تندتر و تندتر شد،هرچی بیشتر میدویدم بیشتر خیس میشدم. دیگه دیدم کار از کار گذشته با آرامش تا رسیدن به خانه زیر باران تند راه رفتم و اکنون مثل موش آب کشیده هستم. باران اونقدرها هم ترس نداشت،لحظه ای که در برابر خیس شدن تسلیم شدم،لحظه عجیبی بود. 21 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ واسه چهارشنبه باید تمرین تحویل بدیم...به دوستام میگم بیایید بریم کتابش رو از انتشارات بگیریم .....میگن با شناختی که از تو داریم میتونی از کمترین داده ها مساله رو حل کنی و به جواب برسی....(ترم پیش هر وقت باید تمرین تحویل میدادیم بلاخره با یه روشی به جواب ..گاهی اوقات غلط بلاخره میرسیدم....اینا هم ما رو سوژه کردن:vahidrk:) آب بازی هم عجب کیفی داره ها....:hapydancsmil: سه تا مهندس کلی محاسبات مهندسی کردیم که از فواره های آب و آتش بدون خیس شدن رد بشیم....به محض اینکه اولین قدم رو گذاشتیم...از اول تا آخرش همه با هم فعال شدن:icon_pf (34):آبرو واسمون نموند 13 لینک به دیدگاه
AvIn. 58 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ بعدها كنار ِ ي ِ رختخواب وقتي قرار ِِ قصه منو بگن روي ِ يه كلمه گير ميكنن ... دلتنگي ... دلتنگي ... دلتنگي ... ميدوني ... همه غمها كه اشك آدمو در نميارن يه سري غم ها هستن كه به مرور زمان توو دل ِ آدم رخنه ميكنن و تو ديگه آدمي نيستي كه ي ِ زماني ي ِ غمي توو دلش بوده ... غمي هستي كه يه زماني آدم بوده ... !! + برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 8 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ امروز باران می کوفت فکر من طوفانی بود قلبم کویر لوت چشمم پاییز برگ ریز چهار فصلم از این حجمه! پریشانی روزگار تا کی؟ اگر از دوشم باری کس برنداشت مولوی نزدیک است حمال خوبی هستم آینه داشت مستراح(!) دستم را شستم همه جا سفید بود چشم دیگران ، موی من! تار در دست بود حالی هم بود مضراب طلایی بود مانند خنجر شد سیم سل پاره گشت . . . . . . 9 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ درد آدم ها از فرسایش بد تر است خزیدن در تنهایی مامنیست که از فرسایش می کاهد امروز و امشب یکی بودند هر دو غارتگر روح سرکش ولی چروک منند بقول شریعتی عزیز: دل که میگیرد تاوان لحظاتیست که دل داده ایم دل ما تا عمر دارد باید بگیرد به تاوان لحظاتی که خوش بودیم ولی فکر میکردیم که خوشیم بلکه بقول پدر بزرگ سرخوش بودیم! دلخورم از خویشی که یک عمر خسته کردم از دلی که یک عمر نابودش کردم از عقلی که یک عمر درگیرش کردم به چشمان ناز خدا قسم - خسته ام . . . . 6 لینک به دیدگاه
s.zarei 3090 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ من كه هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم حال براي چون تويي اگر كه لايقم بگو 9 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ بزرگ شدیم،آخرشم نفهمیدیم این بچه های مردم کیا بودن که تو همه چیز از ما موفق ترن... 13 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ بیدار است...خود را به خواب زده... چشمانش را گاه و بی گاه باز می کند...رو به رویش آینه ای است... دوست دارد چشم باز می کند..فقط خود را ببیند... او به غیر از خود کسی دیگر را نمی بیند...دوست ندارد که ببیند... هر بار که حس کند..کسی دیده می شود به جای او... حسادت تمام وجودش را می خورد...دفترچه اش را سیاه می کند از خاکستری ها... خود...خوره می شود بر روح خود....و چه بد خوره ای است حسادت... و با اینکه ظالم است به خود و آنان که بهشان حسودی می کند... ولی من دل می سوزانم برای او... من دل می سوزانم در مواجه با این آدمکان.... قابل ترحم هستند... . . . هیچ وقت دوست ندارم..وقتی چشمانم بعد از خواب باز می شود...رو به رویم آینه باشد... می خواهم رو به روی یک پنجره باشد...تا دیگری را ببینم...تا دیگران را ببینم... 20 لینک به دیدگاه
s.zarei 3090 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ تا گل غربت نروياند بهار از خاك جانم با خزانت نيز خواهم ساخت خاك بي خزان من گرچه خشتي از تورا حتي به رويا هم ندارم زير سقف آشنائي ها ي خواهم بمانم 6 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ هفت قسمت کلاه قرمزی رو دان کردم و نیگا کردم هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا:hapydancsmil: کاش پروپوزال نوشتن هم مثل پسرعمه زا و بعی بعی شیرین بود:5c6ipag2mnshmsf5ju3 10 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ از اینکه دیدنم باعث میشه یک نفر یا حتی بیشتر از یک نفر و بیشتر دوستام البته بهشون انرژی مثبت منتقل بشه خیلی خوشحالم:hapydancsmil: البته این حالت کاملا دوطرفه هست بالاخره درسه منم تموم شد رفت پی کارش... چرا حوصله ام نمیشه زنگ بزنم و برم سرکار چرا آخه:icon_pf (34): 10 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ یادش بخیر یه زمان می اومدیم اینجا گاه نوشته میزاشتیم الان میایم اینجا اسپمممم میزاریم 1 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ کاش در دهکده عشق فراوانی بود توی بازازار صداقت کمی ارزانی بود کاش اگر ما کمی لطف به هم میکردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود کاش به حرمت دل مسافر هر شب روی شفاف ترین خطره مهمونی بود کاش دریا کمی از درد خودش کم میکرد برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ در خلقت شترها در مانده ام عمری و وقتی بخود آمدم که دیگر شتری هستم که جحاز و مهبل آدمیان روی کوهان هایم سنگینی میکند در بیابان ها هر روز مسیری را طی میکنم بی آنکه صاحبمانمان بدانند بی آبم - خسته ام و یا دیگر پیر شدم و طاقت بارکشی ندارم روزی فهمیدم که صولت و عزت پرنده بودن و پرواز بسیار بسیار رفیع تر از هر چیزیست دوست دارم کبوتر باشم نه کبوتر نمیخواهم یا کریم یا کریم باشم ، آزادانه پرواز کنم ، یا کریم ها دنیای عجیبی دارند و من در حسرت تخریب تمام وجودم حاضرم یا کریم باشم روزگارم شتریست اُشتری بخت برگشته ام شتری من در این وحشت اقلیم به زندان گشتم گشتم و دیدم و این بار چه تنها هستم دیگران قرعه اقبال زدند بر این دل خوب دیدند بر گرده ی من این مهبل شتری خسته و بی آب شدم از مردم نای رفتن نبود بر قدمم بر این ثم شیره ی جان به پشیزی دادم همسفر با گون امروز شدم با بادم دیگر اما شتری عمری داشت بر دلم تخم نبودن او کاشت خواهم این بار نگویم آه آه گر سُبُک شم بشوم همچون کاه بال گیرم بپرم بروم آنجایی نه بود روح زمن نکه ماند جانی منم و صولت پرواز کبوتر یا باز منم و کبک و پرستو یا غاز خواهم این بار به بیابان نروم به سرای فخر فروشان نروم نشوم بنده طاعت نشوم بنده کس بکنم تازه هوا بکنم تازه نفس . . . . . 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده