goddess_s 16415 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ دلنوشته ها رو پیدا نکردم میشه همینجا بگم که الان دلم کلیپ ی بخشی از فیلم up رو میخواد هر چی سرچ می کنم همه *****ه ... 12 لینک به دیدگاه
viviyan 12431 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ دلم گرفته، دلم یه نفس عمیق میخواد، از ظهر تا حالا... تو سلف غذاخوری دانشگاه، سه تا دختر جوری بام حرف زدن که انگار پدر کشتگی داشتن، تا حالا کسی اینجور بام حرف نزده بود خسته شدم از درس و دانشگاه، اصلا هم دلم نمیخواد برم خونه، میدونم پاسیو رو گذاشتن من بشورم و گلا رو تمیز کنم. صورتم لاغر شده، احساس میکنم دماغم دراز شده شام دانشگاه نمیخورم، زیر چشمم چروک شده چشمام رفته ته از بی خوابی شکمم گنده شده، چربی دور کمرمو گرفتم چرا بخوام رژیم بگیرم صورتم لاغر میشه؟ پای چپم از دیروز دم غروب که چهار زانو نشستم رو زمین تا زیر ابروی دوستمو تمیز کنم تا حالا خواب رفته، احتمالا عصب سیاتیکم آسیب دیده، تکونش میدم گز گز میشه توش با لپ تاپ دوستمم، گذاشتیم یه فیلم علمی () درباره ارگاسم زنان که دو بخشه دانلود کنیم، سرعت دانلود 3/8 کیلوبایته، یکیش نصفه قطع شد دانلودش؛ فکر کنم ویروسی بود، حذف نمیشه، دوستم میره خونه؛ داداشش کلا با لپ تاپ اون کار میکنه، میگه حالا آبروش میره. الان هم از لپ تاپ دوستم آهنگ ابی رو گذاشتم و گوش میکنم. لپ تاپ خودم داغون شده، از وقتی ارور صفحه آبی داد و بردمش بیرون واسه تعمیر و ویندوزش رو عوض کردن و 10 هزارتومن ازم گرفتن زود زود هنگ میکنه، خاموش هم نمیشه مجبور میشم باتریشو در بیارم. الان هم باید بشینم زبان تخصصی بخوونم. 20 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ گاهی فراموش می کنیم باید فراموش کنیم . . . 12 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ آنشرلی هم نشدیم .... یکی ازمون بپرسه : آنه ؛ تکرار غریبانه ی روزهایت ؛ چگونه گذشت ؟ 17 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ نمیخواستم نتمو باز شارژ کنم...لعنت به حذف و اضافه بی موقع..:( 14 لینک به دیدگاه
.Pa.Ri.Sa. 4116 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ چرا من آدم نمیشم؟ چرا با دستای خودم دارم گور اعصاب خودمو میکنم؟ چرا نمیذارم یادم بره؟ چرا هی درست موقعی که داره خاطره اش فراموش میشه واسه خودم تجدیدش میکنم؟ اههههههههً آدم شو دیگه پریسا! 14 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ مه سیما جان با این شعر انه اتیش زیر خاکستر وجودمو شعله ور کردی الان که بدجور دلم هوای کودکی مو کرده بدجور هوای معصومیت کرده گریه امونم نمیده چیکار کنم باید این کاسه لبریز بشه تا اروم بشم وای کاش کسی نا غافل اتاقم نیاد نمیخوام اشکامو کسی ببینه آنه ! تكرار غريبانه ي روزهايت چگونه گذشت وقتي روشني چشمهايت در پشت پرده هاي مه آلود اندوه پنهان بود با من بگو از لحظه لحظه هاي مبهم كودكيت از تنهايي معصومانه دستهايت آيا مي داني كه در هجوم دردها و غم هايت و در گير و دار ملال آور دوران زندگيت حقيقت زلالي درياچه نقره اي نهفته بود؟ آنه ! اكنون آمده ام تا دستهايت را به پنجه طلايي خورشيد دوستي بسپاري در آبي بيكران مهرباني ها به پرواز درآيي و اينك آنه شكفتن و سبز شدن در انتظار توست... در انتظار تو 18 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ ای جنگل شکوفه های هزار رنـــــگای همه یرنگ ها از تو بی رنـــــگسر فرود می آورم، همچو گل های آفتـــــــاب گـــــــردانو چشم میگردانم به دور خویـــــــشتا ببینم دشـت های سـرسـبـز رااز کران تا کرانمن شما را باور میکنممن لبخـــــــند را با شما تجربه میکنمتو حتما از من نرنجیده ایمن اسم بونی را برای نیمه دوم تنهایی ام برگزیدمنه برای آنکه جرانیم(گل شمعدانی) گوشــــنـــواز نیست.ای جنگل سربلندای کـــاج هــای سرسبزای آرزو های بزرگ منای نشاط و شــــادمانی منشمارویــــاهای سبزمن هستیدشما دوســـتــان صادق تـنـهایی من هستیدو من شما راهمـیـشـه دوست خواهم داشتافسردگی من از شما نیستدرد دوری از شماســـت که مرا چنین می آزارد برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 9 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ سارا این متن و دکلمه رو دقیقا بعد از ظهر گوش دادم دقیقا به یاد ظهر های جمعه که انه پخش میشد چقدر هم گریه کردم ... چقدر دلمون نزدیکه به هم .... مرسی ازت 12 لینک به دیدگاه
sadafv 6584 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ وقتی گریه می کنم سبک می شوم! عجب وزنی داره این چند قطره اشک !!! . . . دلم زمستونی شده!گرفته ی گرفته!!! چقدر بده اینجوری!! اعصابم خورده! دنیاتون شاد... 15 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ اینو حفظ کرده بودم انقدر هم تمرین کرده بودم تا مثل دوبلور شخصیت انه دقیقا با صدای خودش بخونم (یادش بخیر ) مرداب این سرزمین پیرهمچون سطوح دیده طفلان بی گناهنقش آفرین چهره ماه و ستاره هامی خواهد از نسیم سحرگهان پاسخ دهد به پرسش او همره فلقای روزگار لعنتی با اوچه کرده ایبا آن بلند همت اکنده از غروربا آن که بود سراچه چشمش پر زنوربا آن بزرگ بانوی روشندل شیلاتمی بافد از کلاف یاس روز و شب دیباجی از امیددر دل هراس نیستدر دل بانوی روشندل شیلاتقایقش در دل امواج خروشان و بلند گرچه شد بازیچه خشم دریاچشم امید به هر حال به هر سو افکندتا ببیند که کسی نیست به ساحل پیداکه بجوید از وی راه فردااینک ز پشت پلک پنجره می دیدسیما به صبح پرزنور و می شنید آوایی زدوربانوی روشندل شیلاتای روزگار لعنتی با اوچه کرده ایبا او که از کلاف یاس روز و شب می بافد از امیددیباج و پرنیان به دلبانوی روشندل شیلات 16 لینک به دیدگاه
Artaria 13629 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۹۰ میدونم تکراریه، حتماً همتون شنیدین ، ولی دلم میخواد بنویسم... فردا روز تولد عشقش بود . بعد از کلی حرفای قشنگ، قرار میذارن که فردا ساعت 10 صبح ببینن همو، تا فرهاد کادوی شیرین رو بده بهش. بالاخره صبح شد. فرهاد خیلی استرس داشت . دلش شور میزد . تو دلش آشوب بود . سعی کرد خودشو آروم کنه . با همون احساس پاکی که تو دلش حس میکرد، یه ربع زودتر رفت سر قرار. به ساعتش نگاه کرد . 9:45 بود . این 15 دیقه براش مثل 15 سال گذشت تا عشقشو ببینه . از شیرین خبری نبود . ساعت 10 شد . شیرین نیومد . فرهاد نگران شد . پیش خودش فکر میکرد حتما اتفاقی براش افتاده ، بازم منتظر موند . از دور دید که شیرین داره میاد . نزدیکتر که شد، قیافه پر از لبخند شیرین رو دید . اعصابش خُرد شد . فرهاد رفت . شیرین بهش نزدیک میشد و فرهاد دور میشد . شیرین صدا میزد : فرهااااد ... فرهاااااااد وایسا اومدم . ولی فرهاد به راهش ادامه می داد . فرهاد از عرض خیابون رد شد که یهو صدای تصادف وحشتناکی شنید . آره شیرین بود. ماشین زد به شیرین . فرهاد برگشت . دید شیرینه . دوید طرفش . بغلش کرد . ولی شیرین آروم خوابیده بود . شیرین رفته بود. شیرین مُرده بود. نگاه به ساعت شیرین کرد . ساعت 10 بود . به ساعت خودش نگاه کرد . ساعت 10:15 بود . به ساعت داخل ماشین نگاه کرد . ساعت 10 بود . فقط ساعت فرهاد 15 دیقه جلو بود . همین... 9 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۹۰ این روزها اکثرا نسبت به اطرافیان بی تفاوت هستند و به گفتن یک آخی، چرا آخه، چه بد و ..... همراه با قیافه به ظاهر اندوهگین اکتفا می کنند و یا دست کم وانمود می کنند که این طور نیستند شما چه طور؟ 15 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۹۰ بالاخره شالم تموم شد رفتم به دوستم سرزدم تولدش بود با نی نیش کل کل کردیم یه کار تایپ انجام دادماوف چه روز شلوغی داشتما 11 لینک به دیدگاه
*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۹۰ همـیـشه دلـتنـگی بـه خـاطر نـبـودن شـخصـی نیست گــاهی بـه عـلت حضــور کسی در کنـارت است کـه حـواسش بـه نـگــاه عـاشق تـو نیست ..! 8 لینک به دیدگاه
Mahsa.Gha 6571 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۹۰ وقتی درد میکشی و آنکس که دوستش داری به فکر چیز دیگری است آنگاه است که درد واقعی را حس میکنی... 13 لینک به دیدگاه
Mahsa.Gha 6571 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۹۰ آسمانم هم شد بارانی... دیدگانم همه شد گریانی... تو چرا سنگ شدی؟؟؟ تو چرا یکدفعه بی رنگ شدی؟؟؟ 8 لینک به دیدگاه
*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۹۰ من زنم...وقتی خسته ام وقتی کلافه ام وقتی دلتنگم بشقاب ها را نمی شکنم... ... شیشه ها را نمی شکنم ... غرورم را نمی شکنم دلت را نمی شکنم در این دلتنگی ها زورم به تنها چیزی که میرسد این بغض لعنتی است 14 لینک به دیدگاه
panisa 12132 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۹۰ ماه سیما ؛ تکرار غریبانه ی روزهایت ؛ چگونه گذشت ؟ 13 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده