from_hell 10964 این ارسال پرطرفدار است. ارسال شده در 19 شهریور، 2011 احوال این روزهای من را بخواهید خبری نیست جز تلخی تند و گزنده که زیر لایه های پوستم نفوذ کرده ، از رگ و پی گذشته و به استخوان رسیده.... این روزها حرف نمی زنم ، نمی نویسم ؛ به چشم آدمها نگاه نمی کنم نکند که تلخیم از زیر پوست بجهد بیرون - روی پوستشان - یا در چشمهایشان بنشیند.... من تمام تلاشم را می کنم که این تلخی از من به بیرون تراوش نکند اما گاهی نمی شود. انگار که یک جوی کوچکی باز می شود و من آدمها را آزار می دهم.... خودم هم ؛اولین بار است که اینهمه تلخم ...و اولین بار است که دیگر علاقه ای به تلاش برای کم کردنش ندارم.... بگذار همانطور بماند.... در پاهایم رسوب کرده. آمده بالا تا توی شکم. گاهی پیچ و تاب می خورد و دلم را به درد می آورد.... بعد می آید بالاتر ، می پیچد دور قلبم و فشارش می دهد. بگذار بدهد.... انقدر زیاد که چیزی ازش نماند. .... .. بعد بالاتر تا توی چشمها. انجا هم رسوب کرده. انقدر که نگاهم خالی است و تلخ. بگذار همانجا بماند. بگذار تلخی بیاید و من را با خودش ببرد. هزار اما و اگر در سرم تاب می خورد و ای کاشها می آیند و می روند و من تلختر و تلختر می شوم. تلخی هم بهای زندگی من است. زندگی کرمی ست که خواست ادای پروانه ها را در بیاورد.... من خوب نیستم..... ... .. 56
shahdokht.parsa 50877 ارسال شده در 19 شهریور، 2011 نمی دونم چرا ولی انگاری این انجمن شده محلی برای دور هم جمع شدند یک سری از انسانها و جوونهایی که یک جای دلشون یا زندگیشون یک جوری لنگ میزنه..........حالا به هرشکلی دلتنگی یا دوری یا شکست یا تنهایی...... اکثر فعالهاش دچار یک عارضه هستند..... و چه خوبه وجود همچین جایی برای کم کردن استرسهامون یا ناراحتیهامون و یاد گیری چیزیهایی که بلد نیستیم....... خیلی خوشحال که اینجا هستم خیلی جای خاصیه....... امیدوارم که مشکلات و دلهره های بچه های اینجا و کلا همه جا کمرنگ و کمرنگ و بی رنگ بشه...... ........... دوستتون دارم 45
Nightingale 10531 ارسال شده در 22 شهریور، 2011 گاهی آدم باید خودشو از هر کسی تو این دنیا بیشتر دوست داشته باشه تا زندگی کنه ! 31
Mohammad Aref 120459 ارسال شده در 22 شهریور، 2011 خیلی دوست دارم بنویسم اما نمیتونم فقط امیدوارم زودتر بتونم رنگ روشنایی رو ببینم 39
Ssara 14641 ارسال شده در 25 شهریور، 2011 نمی دونم چرا با اینکه اول جوونیه ولی احساس خوشحالی نمی کنم! جایی دنیا اومدم که باید آرزوها رو فراموش کرد و بیخیال شد تا شاد زندگی گرد!!!! شاد..! به این میگن شادی..! مردم سرزمین من سال هاست شادی از یادشون رفته!! 36
حانی 3371 ارسال شده در 26 شهریور، 2011 چقدر تلخه ببینی همه دارن راجع به تو قضاوت میکنن همه دارن راجع خوشبختیی که میگن حقت نیست حرف میزنن و حتی نمی تونم بگم بابا دروغه همش به خدا اونی که فکر میکنید نیستم... فقط می تونم بی صداتر از همیشه به قضاوتای بی رحمانشون نگاه کنم و فقط به خودم بگم حق دارن زندگی سخته ولی کاش می دونستن زندگی منم قدر اونا سخته منم مثل اونام رنگ اونام هم دردشونم 27
Nightingale 10531 ارسال شده در 27 شهریور، 2011 چدر خوبه آدم گاهی بزنه زیر گریه اصلا هم خجالت نداره من زدم زیر گریه ....... گریه بقیم دیدم حرفمم راحت زدم مشکلم حل نشده ولی حداقلش اینه که 4 نفر حرفمو شنیدند چقدر بده گاهی احساس تنهایی کنی ......... ندونی به کی چیو بگی .......... ندونی مشکل از توئه یا خودشون یا بقیه ......... اینکه از ترس تمسخر یا اینکه مشکل تو بی ارزشه هیچ وقت حرفتو نزنی .......... من با این دارم میجنگم ............ 29
کتایون 15176 ارسال شده در 27 شهریور، 2011 این روزا زیاد خوشحال نیستم... می دونم چرا... من تصمیمو گرفتم دیگه نمی تونم این جا بمونم حالا که باید برم همه چی قاطی شده... کاش می شد زود برم... 22
bme.masood 5832 ارسال شده در 28 شهریور، 2011 قبلا همیشه میخندیدم و شاد بودم اصن مگه میشد که مسعود عصبانی بشه ؟ حتی وقتی غمگین بودم پشت خنده مخفی میشدم اما الان دیگه هیچکدومش ندارم حتی سنگینی غمهام از پشت خنده های مسخرم معلومه همش همه میگن دیدیییییییییی ؟ مسعود عصبانی شد !!! شاید دارم کم میارم اما من برمیگردم . میدونم 27
nazfar 8746 ارسال شده در 28 شهریور، 2011 بعد از 27 سال زندگیم، دیشب خوابی رو دیدم که شاید 5 ساعت بود یا شایدم کمتر. فقط میدونم طولانی بود... هیچ وقت اینجوری خواب ندیده بودم. یه خوابی که همش حرف بود... حرفای 2 نفره... اونقدر حرف زده بودم که خسته خسته بودم. ساعت 06:20 وقتی ساعتم زنگ زد میخواستم بیدار نشم اما کار چی میشد... کاش بازم 4 سال پیش بود. کاش دروغش رو قبول می کردم. کاش مثل دهقان فداکار نمیرفتم واسه یکی دیگه. اما مثل این 4 سال همش یه ای کاشِ متاسفم که هنوز خواب میبینم 34
Nightingale 10531 ارسال شده در 29 شهریور، 2011 در نهفته ترين باغ ها ، دستم ميوه چيد. و اينك ، شاخه نزديك ! از سر انگشتم پروا مكن. بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست ، عطش آشنايي است. درخشش ميوه ! درخشان تر. وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد. دورترين آب ريزش خود را به راهم فشاند. پنهان ترين سنگ سايه اش را به پايم ريخت. و من ، شاخه نزديك ! از آب گذشتم ، از سايه بدر رفتم. رفتم ، غرورم را بر ستيغ عقاب- آشيان شكستم و اينك ، در خميدگي فروتني، به پاي تو مانده ام. خم شو ، شاخه نزديك! 18
from_hell 10964 مالک ارسال شده در 29 شهریور، 2011 وقتی دختر باشی و تنها ... وقتی روز تعطیل باشد و وسط بعد از ظهر ... وقتی بدانی دوره و زمانه بد شده است ... تنهایی قدم زدن در یک کوچه 100-150 متری باریک و خلوت... در یک غروب دلگیر.... دیگر آنقدرها هم شاعرانه نیست ... دائم خدا خدا میکنی کوچه کوتاهتر شود... چشمت دائم به آن انتهای کوچه است....:( همان جا که دخترکی با دوچرخه اش در حال بازی است و موهای بلندش زیر نور آفتاب برق میزند.... امیدوار میشوی که در کنارش خانه ای ست و خانواده ای... و حتما به آنجا که برسی دلت قرص تر میشود برای ادامه راه.... ..... چرا اینطور شده است ؟ چرا همه ش قصۀ فلان دختر و زنی که آن بلا سرش آمد ؟ . . . چرا نمیشود از خلوت و تنهایی لذت برد ... مثل سابق ! تک و تنها ؟!؟! 24
zahra-d 4993 ارسال شده در 29 شهریور، 2011 چي بگم چندروزه بدجور دلم گرفته دارم ميتركم اما نميدونم چه مرگمه از همه چيز خسته شدم،تنوع ميخوام،خوشي ميخوام يادم نمياد آخرين باري كه تو يه مجلسي رفتم و خوش بودم كي بود از بعده فوت پسر خالمم بيشتر احساس افسردگي ميكنم چون تنها چيزي كه صداشو خوب ميشنوم تو خونه صداي گريس يه چندوقته يكي شوخي ميكنه و صداشو از دور ميشنوم فك ميكنم داره گريه ميكنه و تمومه تنو بدنم به لرزه ميفته همش ميترسم نكنه دوباره يه خبره بدي بياد خلاصه مطلب اينكه خستم از همه چيز 14
Valentina 13664 ارسال شده در 30 شهریور، 2011 قلبم الان تو حلقم داره میزنه... انگار میخواد کنده شه از جاش.. کاش نوشتن بلد بودم... دلم گریه میخواد... 16
zzahra 4750 ارسال شده در 1 مهر، 2011 به قول دوستی: بهترین سال های عمرمون رو داریم به این امید میگذرونیم که بگذرن...تموم شن زودی... 15
from_hell 10964 مالک ارسال شده در 5 مهر، 2011 بعضی آدمها، آدم فاصله نیستند، از بس که فاصله سرخودند، از بس که خودشان خودشان را یک عالمه راه، دور نگه میدارند.... بعضی آدمها، باید همسایه باشند با همهی آنها که مهرشان به دلشان هست. نه که بیابان و خار مغیلان بترساندشان ها، ...نه… ! فقط باید آنقدر نزدیک باشند، که شرم، که تردیدها، این “که چی”ها، این خود را مسخره دیدن لعنتی، این اندوه بیپیر که؛ یکهو رنگ میاندازد روی همهی شوق رفتن و رسیدن، اصلا وقت نکنند که سر برسند.... . . . بعضی آدمها، گاهی دلشان میخواهد بروند دم در خانهی دوستشان، زنگ در را بزنند، هدیهای، حرف کوچک خندهداری، دلگرمی ناچیزی، بگذارند توی گودی دستهای دوستشان و بعد آرام مشتاش را ببندند، تندی ببوسندش، لبخند ی بزنند و زود برگردند، آنقدر زود، که تا نرفتهاند دوستشان وقت نکند مشتاش را باز کند، که درست و حسابی بفهمد چی به چی بوده....;) . . . بعضی آدمها، آدم فاصله نیستند، از بس که ممکن است توی راه پرکردن این فاصلهها، دلشان بگوید نرو، و راه نیمه رفته را برگردند. از بس که این نیمهرفتنها را به پای نرفتنشان مینویسند، از بس که کسی خبردار نمیشود از آن همه شوقی که تا نیمه زنده مانده و بعد، مرده. از آن دلی که قرص و قایم نشده به اینکه میتواند برود.... دلی که یاد نگرفته تنها هم که باشد، دیوانگیهایش را دست کم نگیرد.... . . این شهر، این دنیا، گاهی از جنس این آدمها نیست.... از جنس هوس کردن جایی، دلتنگی برای دوستی، خانهای، و زود، قبل از رسیدن تردیدها، رسیدن بهش... برای آدمهایی که زنگ تلفن به دومی و سومی که برسد، میپرسند از خودشان که زنگ نمیزدم بهتر نبود؟؟؟ ، این شهر و خیابانهای شلوغش، این دنیا و راههای دورش، جای خوبی نیست گاهی.... . . . با این همه، کی میداند؟ چه کسی میفهمد که این آدمها چه سر نترسی دارند، و برای هر دیدار تازه، هر هدیه، هر جملهای که سکوت را بشکند، چهقدر، چهقدر، در سکوت، میجنگند...؟؟!/ 13
pari daryayi 22938 ارسال شده در 6 مهر، 2011 حرف دلمممم؟؟ دلم چرا دل می بندی دلم؟ دلم چرا می شکنی دلم؟ دلم خیلی تنگ شدی دلم... 15
کتایون 15176 ارسال شده در 7 مهر، 2011 من چرا این جوری شدم... چرا هیچی خوشحالم نمی کنه... چرا این قدر از دست بعضی ها عصبانیم... چرا یادم نمیره بعضی چیزا... چرا همش حس می کنم دارن بهم دروغ میگن... 16
partow 25305 ارسال شده در 7 مهر، 2011 نمیدونم ... ناراحتم ... تو رو میبینم ... ناراحتیم یادم میره ... دوست دارم... 11
ارسال های توصیه شده