خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ اگر شکوه پروانه را ندیده بودم همیشه در پیله ای که ساخته بودم از تو، می ماندم و فکر می کردم دنیا بیرون از این تار و پود فشرده، چقدر تاریک است. حالا که پروانه ام در هر پروازی فکر می کنم که حق با من بود 5 لینک به دیدگاه
yara 39 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۸۹ گرفتار سنگينی سكوتی هستم كه قبل از هر فرياد لازم است! اما چه فايده ! از آنجا كه هيچ فريادرسی نيست و اگر هم باشد در پی خفه كردن فرياد است، سكوت در گرفتاری سكوت به! 4 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۸۹ فال میگیرم ... آن هم با ورق های تا خورده ی قدیمی! چشمانم را میبندم و به تو فکر میکنم! اولین کارت را که میکشم، مردی ست با موهای مشکی چشمانم را باز میبندم و کارت میکشم به امید آمدن آس دل! میخواهم ثابت کنم که عاشقم بودی! کارت میکشم کارت میکشم . . . . . . کارت ها تمام شد و من آس دلم را پیدا نکرده ام هنوز! از رویایت بیرون میایم! یادم آمد،روز آخر آس دلم را با خودت برده بودی که به من ثابت کنی هیچ وقت عاشقم نشدی!!! 4 لینک به دیدگاه
کامیلا 422 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۸۹ بیاد آن عزیزی که سخت مشغوله شطرنج زندگیه و نمیدونه من هنوز مات محبتشم............. 4 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۸۹ مست مستم ساقیا دستم بگیر تانیفتادم ز پا دستم بگیر 5 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۸۹ دلم گرفته است دلم گرفته است … به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیدهی شب میکشم چراغهای رابطه تاریکند چراغهای رابطه تاریکند … کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد … پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست … فروغ فرخزاد 5 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۸۹ نیستی نیست هستی هست پایان نیست راه هست تولد هرکودک نشان این است که: خدا هنوز از انسان نا امید نشده است.......... 7 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ بنده پیرخراباتم که لطفش دایم است ورنه لطف شیخ و زاهد گاه است و گاه نیست 3 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مهر، ۱۳۸۹ گاهـی دلــم می گيــرد از آدم هايی كه در پس نگـاه ســردشان با لبخندی گرم... فريبت می دهند دلــم ميگيـرد از خورشيــدي كه گـرم نمی كند... و نوري كه تاريكي مي دهد ازكلماتي كه چون شيريني افسانه ها فريبت مي دهند... دلم مي گيرد...! از سردي چندش آور دستي كه دستت را مي فشارد و نگاهي كه به توست و هيچ وقت تو را نمي بيند از دوستي كه برايت هديه ، دوبال براي پريدن مي آورد و بعد ... پرواز را با منفورترين كلمات دنيا معني مي كند دلم مي گيرد از چشم اميد داشتنم به اين همه هيچ گاهي حتي... از خودم هم دلم ميگيرد...! 6 لینک به دیدگاه
baraan 1186 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مهر، ۱۳۸۹ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام خسته ام... خسته از تکرارهای بیهوده... خسته از نفسهای عمیق و سرد و مرده...! و چه حجمی دارد: حجم تنهایی من،.. حجم تنهایی من، قدر رویاهای نابود من انبوه است حجم تنهایی من زیاد است، زیاد...! و چه طعمی دارد: طعم تاریکی من،.. بی تو مثل قصه های ناتمومم.. از منی که بی تو ویرون شده , خسته ام...! بی تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست.. 7 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مهر، ۱۳۸۹ دارو خانه ها را بیهوده نگردید درمان ندارد درد را از هر سو که بخوانی درد است آینه « نامرد » را « درمان » می کند ؟ و درد همچنان درد است....... 6 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۸۹ در کوره راه گمشده سنگلاخ عمر مردی نفس زنان تن خود میکشد به راه خورشید و ماه روز و شب از چهره زمان همچون دو دیده خیره به این مرد بی پناه ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ ای بس به سر فتاده در آوش سنگ ها چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت خو کرده با سکوت سیاه درنگ ها حیران نشسته در دل شبهای بی سحر گریاندویده در پی فردای بی امید کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید سو سو زنان ستاره کوری ز بام عشق در آسمان پخت سیاهش دمید و مرد وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس تنها به دست تیرگی جاودان سپرد این رهگذر منم که همه عمر با امید رفتم به بام دهر برایم به صد غرور اما چه سود زین همه کوشش که دست مرگ خوش می کشد مرا به سراشیب تنگ گور ای رهنورد خسته چه نالی ز سرنوشت دیگر ترا به منزل راحت رسانده است دروازه طلایی آن را نگاه کن تا شهر مرگ راه درازی نمانده است 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۸۹ در خموشی همه صلح است ، نه جنگ است اینجا غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا چشم بربند ، گرت ذوق تماشایی هست صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا 3 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۸۹ مرگ آن نيست كه در قبر سياه دفن شوم . مرگ آن است كه از خاطر تو با تمام خاطره ها محو شوم 4 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۸۹ اتاقم پر از اشک هاي مچاله ست از سرگيجه هاي ساعت مي خوابم و با ساعت هاي خوابيده غلت مي زنم من از ارتفاع تختم مي ترسم.... در خواب هاي تو پرت مي شوم در صبحي که سر نزده طلوع کن... سنگيني ابرهاي پلکت را من مي بارم 4 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۸۹ یک لیوان چای سبز می نوشم پنجاه و پنج ترانهء حزن می شنوم بیست و سه شعر موزون را مرور میکنم و چند مصرع هذیان می نویسم اما زمان نمی گذرد زمان نمی گذرد 5 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۸۹ برای من از دور دست تکان نده من تو را همین نزدیکی گم کرده ام 3 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۸۹ و من پنداشتم او مرا خواهد برد به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان به همان خانه ی بی رنگ و ریا و همان لحظه که بی تاب شوم او مرا خواهد برد به همان سادگی رفتن باد او مرا برد ولی برد ز یاد ... 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده