رفتن به مطلب

حس مرموز...


ارسال های توصیه شده

خود را چو ز نسل نور می نامیدند

رفتند و به کوی دوست آرامیدند

سیراب شدند،زانکه در اوج عطش

آن حادثه را به شوق آشامیدند

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • پاسخ 627
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ببین چگونه هیچ می شوم

میان لحظه های پوچ دارم تمام می شوم

مثله سوال بی جواب پر از چرا می شوم

به دورها نمی روم فقط تمام می شوم

مرا به خاطرت سپار ببین فنا می شوم

  • Like 5
لینک به دیدگاه

قلبم را تا میکنم

می گذارم لابلای صفحات کتاب

تا، دست نخورده بماند

برای زمانی که باز می گردی

موریانه بیداد می کند!

دیر نکنی...؟؟!!!

  • Like 12
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

جا مانده است

چيزي جايي

که هيچ گاه ديگر

هيچ چيز

جايش را پر نخواهد کرد

نه موهاي سياه و

نه دندانهاي سفيد...!

  • Like 10
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

.

.

.

سیگار روی لبهایم جان می دهد ...

نه! سیگار ژستی ست که همه دارند ...

می خواهم ژست هایم متفاوت باشد !

هیچ کس در تنهایی هایش اسمارتیز نمی خورد !

پس من می خورم ...!

  • Like 9
لینک به دیدگاه

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب

برق از پولک ما رفت که رفت

ولی آن نور درشت

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد

چشم ما بود

روزنی بود به اقرار بهشت

 

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن

و بگو ماهی ها ,حوضشان بی آب است

 

سهراب

  • Like 7
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...