رفتن به مطلب

حس مرموز...


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 627
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

هر شب که می خوابم

می گویم

صبح که آمدی با شاخه ای گل سرخ

وانمود می کنم

هیچ دلتنگ نبودم

صبح که بیدار می شوم

می گویم

شب، با چمدانی بزرگ می آید

و دیگر

نمی رود..

  • Like 11
لینک به دیدگاه

قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد

نه، هیچ اتفاقی نمی افتد

روزها

همان طور به روودِ شب می ریزند

که شب ها

به سپیده ی روز...

 

نه پرده ای

به ناگهان کشیده می شود

نه سرانگشت شاخه ای

به هوای ماه می جنبد

نه تو

از راه می رسی!

*

قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد

مثلن این که:

تو با شاخه ای گل سرخ در دست هات

از راه برسی و ...!

نه،

عین روز روشن است،

تو رفته ای بازنگردی

و من

مانده ام پشت این همه کاغذسیاه

تا هر لحظه

به اتفاق خاصی که قرار نیست بیفتد

فکر کنم!

از : رضا کاظمی

  • Like 9
لینک به دیدگاه

آدم ها می گذرند

آدم ها از چشم هایم می گذرند

و سایه ی یکایکشان

بر اعماق قلبم می افتد

مگر می شود

از این همه آدم

یکی تو نباشی

لابد من نمی شناسمت

وگرنه بعضی از این چشم ها

این گونه که می درخشند

می توانند چشم های تو باشند

 

رسول یونان

  • Like 5
لینک به دیدگاه

به کدام وسوسه وا دادی؟

مسیحِ من!

که چشمان تو

-لب به جام نبرده- مستند

وهژمونیِ مژگانت بر شب سیطره دارد

یک شب بیا و

یهوداباش

تو توطئه بچینی

من مصلوبِ توباشم!

  • Like 9
لینک به دیدگاه

شادی ها را ببین

که با چه سرعتی

بین انگشت های بی توجهی ما

پر پر می شوند !

و بغض های لعنتی ...

که مثل علف هرز

روی تمام ثانیه هامان

ریشه دوانده اند !

.

.

.

آغوشت را باز کن

ترسیده ام ...

  • Like 11
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

افکار گرفته و مغموم

 

از کندوهای متروک همه ی دوران

 

در هوا چرخ می زنند و هجوم می آورند

 

در اطراف دلم وز وز می کنند

 

و به دنبال صدایم می گردند...!

 

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دیواری کوتاه تر از خودم پیدا نمی کنم ؛

 

که به وقت دلتنگی بد و بیراه نثارش کنم ،

 

سرزنشش کنم و مدام بسوزانمش که

 

ببین حق با تو نیست....

 

که لحظه ها را سوزانده ای

 

که خدای ِ فرصت سوزی بوده ای....

  • Like 6
لینک به دیدگاه

انگشتـــــــانم ..

 

برای شـمـردن تعداد دوست داشتنت کافی نیست !..

انگشتان ظریفت را لحظه ای قرض می دهی؟

نه

انگار باز هم کافی نیست !

باید بروم ســـراغ تــار مـوهـایـت ..

نه باز هم کافی نیست..

  • Like 8
لینک به دیدگاه

شاید از مد افتاده باشد

شاید دیگر اندازه ام نباشد

اما هنوز بوی خاطره میدهد

پیراهنی که تو روی شانه های ان اشک ریختی.....

  • Like 6
لینک به دیدگاه

من عاقبت از اینجا خواهم رفت

پروانه ای که با شب می رفت

این فال را برای دلم دید.

دیری ست،

مثل ستاره ها چمدانم را

از شوقِ ماهیان و تنهاییِ خودم

پر کرده ام،ولی

مهلت نمیدهند که مثل کبوتری

در شرم صبح پرگشایم

با یک سبد ترانه و لبخند

خود را به کاروان برسانم.

امّا،

من عاقبت از اینجا خواهم رفت.

پروانه ای که با شب میرفت،

این فال را برای دلم دید.

از زبانِ برگ/شفیعی کدکنی/

  • Like 5
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...