رفتن به مطلب

شعـری بـرای تـو...


ارسال های توصیه شده

رود پاهایم را با خود می برد

باد موهایم را

باران اشک چشمهایم را

شب سایه ام را با خود می برد

وتو

دلم را

و من تنها می مانم

با خاطره ای که باخود می برم!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

داری بی همسفر میری مسیر اشتباهاتو

غبار بی کسی پوشوند تمام رد پاهاتو

بیا برگردیم اون روزا ما که همدیگه رو داریم

کی گفته آخر خطیم ، کی گفته آخر کاریم

تو دستاتو تکون میدی همینجا آخر راهه

داریم از هم جدا میشیم داریم میریم تو بی راهه ...

عاااااااااااااشقتم ... چرا چشاتو روم بستی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

واژه ها یکی یکی بال گرفتند

در نگاهم

درکلامم!

آوای سخت حقیقت بود!

انگاره ای خیالی درباد بود!

به عبث رفت

ریشه های من!

من باورت را نمی شناختم

تا اتفاق...

تنها فریادزدم

نه!

در خلوت باتو گریستم!

با تو بغض های دیرینم را

چه ساده فریاد کردم!

دگرگونه بودن را

برای فردای نیامده

برای رویای بارانی

به بهارمرده قلبم

صبوری می دهم...

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

برای یقین از یاد رفته باید دوید

 

 

برای دستهای رهایی باید بدانم!

 

 

از کجا به این فصل رسیده ام!؟

 

 

که میان دودیوار

 

 

دست وپا می زنم!

 

 

برای خویشتن خود زمزمه می کنم

 

 

و رهایی را با دستهای پینه بسته ام

 

 

از وسعت نگاه آسمان می خواهم!

 

 

بگو

 

 

برایم بگو

 

 

بارش واژه های سوخته!

 

 

تمام فریاد من

 

 

برای بودن یقین برافروخته !

 

 

دستهایم را دوباره بگیر

 

 

رهایم مکن

 

 

رهایی را باتو آغازکردم

وبا تو به یقین آشفته پایان می دهم....

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

برای تمام روزهای بربادرفته

غمی نیست!

اگرچه باز نخواهند گشت

وارام درخاطرات خفته اند!

من برای شکاف قلبم

تنها دستهای تورا می شناسم!

این راز میان نگاه من و توست!

هیچگاه از یاد نخواهم برد

لحظه ای که

از حصار دردها

از آن ره سوخته

با اشاره ای لطیف

ارامم کردی!

وآسمان خالیم را

دوباره از نو ساختم!

 

وچه ساده روحم با تو می نوازد...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

با شین پُر ملات…

به سردی دست‌هایت که همیشه تیز بودند

به سردی دست‌هایت که داشتند پیر[تر از خودت] می‌شدند

به سردی دست‌هایت که یک بار تمام تلاش‌م را کردم گرم‌شان کنم، اما تو

یاد چیز سردی افتادی و با کلّی تف توی دهانت

فرار کردی!!!!!!!!!!!!!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

گاه در پاسخ نگا هت

باد خزان

برگهای خشکیده ام را تکانی می دهد!

من با همان نجوای دلم

به دنیای دیگری برگزیده شده ام!

خدای من

شانه هایم با دستهای تو ارامند!

لا به لای گرمای مهربانیت

خودرا آغاز می کنم!

خیالم را از نو می سازم!

فرصت رهایی را می چینم!

و آرام رقص تردید را

از پلکهایم برمی دارم!

تنها بگو به من

به کدام آ سمان

بال پروازی نمی خواهد..!

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

اگر گاهي صدايم مي گريد ببخش

اگر ماه شب را خريده ام ببخش

صداي من پاياني براي بارانش نيست

نوشتن ازسكوت تلخ زيبا نيست

بر دستم سوزانده ام سيگارغم را

ولي هنوز دوده اش

نشسته است چشمهايم را

كلام من با تو بي صداست

به شب بگو كه ماه كجاست!

ببخش كه بال زخمي تورا

از پنجره نگاهم دور ديدم

به هر كتاب كه مي روم

نمي رود غزل به راه خود!

ببخش كه درهواي من

پرنده خواب نمي رود

به سادگي فراموشي

ببخش بیهودگی پنجره ام را...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

برایِ بارِ هزارم می خوانم :

آقای مسافر

قادرم شما را با چهارده شاخه گل سرخ

یک جلد دیوانِ حافظ

و به عددِ سالِ تولدتان ، بوسه ؛

از رفتن منصرف کنم ؟

آیا قادرم ؟!!!

  • Like 7
لینک به دیدگاه

بعد از یکسال دیروز از کنارت بی هوا رد شدم و نفهمیدی...

ولی من تو را دیدم... و دوباره زخمم پاره شد.

عیب ندارد...

  • Like 7
لینک به دیدگاه

رفتی و خاطره های تو نشسته تو خیالم

بی تو من اسیر دست آرزو های محالم

یاد من نبودی اما من بیاد تو شکستم

غیر تو که دوری از من دل به هیچ کسی نبستم

اگه باشی با نگاهت می شه از حادثه رد شد

میشه تو آتیش عشقت گر گرفتنو بلد شد

  • Like 4
لینک به دیدگاه

rldzo3bzawlrjyhy2yh7.jpg

کاش می دانستی

 

بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت

 

من چه حالی بودم!

 

خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید

پلک دل باز پرید

 

من سراسیمه به دل بانگ زدم

 

آفرین قلب صبور

 

زود برخیز عزیز

 

جامه تنگ در آر

 

وسراپا به سپیدی تو درآ.

 

وبه چشمم گفتم:

 

باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟

 

که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!

 

چشم خندید و به اشک گفت برو

 

بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.

 

و به دستان رهایم گفتم:

 

کف بر هم بزنید

 

هر چه غم بود گذشت.

 

دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده!

 

وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بكند

 

خاطرم راگفتم:

 

زودتر راه بیفت

 

هر چه باشد بلد راه تویی.

 

ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی

 

بغض در راه گلو گفت:

 

مرحمت کم نشود

 

گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست.

 

جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم

 

پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

 

و به لبها گفتم:

 

خنده ات را بردار

 

دست در دست تبسم بگذار

 

و نبینم دیگر

 

که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

 

مژده دادم به نگاهم گفتم:

 

نذر دیدار قبول افتادست

 

ومبارک بادت

 

وصل تو با برق نگاه

 

و تپش های دلم را گفتم:

 

اندکی آهسته

 

آبرویم نبری

 

پایکوبی ز چه برپا کردی

 

نفسم را گفتم:

 

جان من تو دگر بند نیا

 

اشک شوقی آمد

 

تاری جام دو چشمم بگرفت

 

و به پلکم فرمود:

 

همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه

 

پای در راه شدم

 

دل به عقلم می گفت:

 

من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد

 

هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی

 

من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند

 

و مرا خواهد دید

 

عقل به آرامی گفت:

 

من چه می دانستم

 

من گمان می کردم

 

دیدنش ممکن نیست

 

و نمی دانستم

 

بین من با دل او صحبت صد پیوند است

 

سینه فریاد کشید:

 

حرف از غصه و اندیشه بس است

 

به ملاقات بیندیش و نشاط

 

آخر ای پای عزیز

 

قدمت را قربان

 

تندتر راه برو

 

طاقتم طاق شده

 

چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم میكرد /دست بر هم میخورد

 

مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می كوبید

 

عقل شرمنده به آرامی گفت:

 

راه را گم نکنید

 

خاطرم خنده به لب گفت نترس

 

نگران هیچ مباش

 

سفر منزل دوست کار هر روز من است

 

عقل پرسید :؟

 

دست خالی که بد است

 

کاشکی...

 

سینه خندید و بگفت:

 

دست خالی ز چه روی !؟

 

این همه هدیه کجا چیزی نیست!

 

چشم را گریه شوق

 

قلب را عشق بزرگ

 

روح را شوق وصال

 

لب پر از ذکر حبیب

 

خاطر آکنده یاد...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

تمام می شوم ...

 

در هجوم غریبانه ی واژه ها و حرفها ...

 

تمام می شوی ...

 

در هجوم وحشی بادها و یادها ...

 

ثانیه ها ...

 

ایستاده می میرند !

 

دستهای من ...

 

دستهای تو ...

 

نقطه ...

 

ته خط ...!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

شـــعـرهـایم را ببـیــــن

 

از بــس نبــودی مرده اند

 

مثــــل یـک مـــــردابِ تنهـــا

 

مثــل ِرودی مرده اند

 

یـک دو بیتی ... یا که صدتا ...

 

باز هم شرمنده ام

 

مثنــوی ها پیـــش چشــمـت از کبــودی مرده اند

 

تـوی ایــن آشفتــــــه بــازاری که آدم مانده است

 

عــاشقــی هــایـم ســـراســر در رکودی مرده اند

 

یـک بـه یک مـــوهای مـن شــد

 

مثل دندانم سپید

 

ایــن غـــزل هــا هم بـــدون هیــچ سودی مرده اند

 

دسـت حـق پشـت و پنـاهت

 

مال من هم نیستی

 

عالمــی در پشت پــایــــت از حســــودی مرده اند

  • Like 3
لینک به دیدگاه

تکیه می دهم به موّازیتِ شانه هات

و تو ... برای جشنِ گریه ی من ،

سرودِ سکوت می خوانی

ایّوب می شوم و زیر نگاه نکردن های تو

آتش می گیرم !

تو را به جانِ صداقتِ دست هایت

فکری بکن به حالِ

انحنای خطی که یک سرش تو و ...

سرِ دیگرش ... یک منِ بی تو انتظار می کشد...

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...