mahdi No1 604 ارسال شده در 18 مرداد، 2010 در کویر سبز عشق این سخن از من بگیر مرگ تو مرگ من است پس تمنا میکنم هرگز نمیر 4
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 27 مرداد، 2010 خوشا فصل بهار و رودکارون افق از پرتو خورشید،گلگون ز عکس نخلها بر صفحهیآب نمایان صدهزاران نخل وارون دمنده کشتی کلگای زیبا به دریا چون موتور بر روی هامون قطار نخلها از هر دوساحل نمایان گشته با ترتیب موزون چو دو لشکر که بندد خط زنجیر به قصد دشمن از بهرشبیخون 5
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 27 مرداد، 2010 سلام ای غروب غریبانه دل سلام ای طلوع سحرگاه رفتن سلام ای غم لحظههای جدایی خداحافظ ای شعر شبهای روشن خداحافظ ای شعر شبهای روشن خداحافظ ای قصه عاشقانه خداحافظ ای آبی روشن عشق خداحافظ ای عطر شعر شبانه خداحافظ ای همنشین همیشه خداحافظ ای داغ بر دل نشسته تو تنها نمیمانی ای مانده بی من تو را میسپارم به دلهای خسته تو را میسپارم به مینای مهتاب تو را میسپارم به دامان دریا اگر شب نشینم اگر شب شکسته تو را میسپارم به رویای فردا 5
lovestory 995 ارسال شده در 30 مرداد، 2010 اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد، اگر به حجله آشنایی، در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی و عده ای به تو گفتند، کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد! تو حرفشان را باور نکن! تمام این سالها کنار ِ من بودی 2
هوتن 15061 ارسال شده در 30 مرداد، 2010 یادت میاد اونروزا بستنی داشتیم بستنیمون شیرین بود مشتری داشتیم مشتریمون کچل بود دوسش نداشتیم اونی که دوسش دارم میدونه چی میگم میان عاشق و معشوق رمزیست چه داند انکه اشتر میچراند 1
*Polaris* 19606 ارسال شده در 30 مرداد، 2010 نمي دانم چرا دوستت دارم ، من که با تو یک لحظه حرف زدم نمي دانم چرا دوستت دارم ، من كه فقط یک لحظه تو را ديدم صدايت را از دور شنيدم ، نمي دانم چرا دوستت دارم اين عشق در يك لحظه بود ؛اما سالهاست بامن است بدون اينكه بتوانم به تو حرفي بزنم،بدون اينكه بداني دوستت دارم به هر سوي دلم كه مي نگرم تو را مي بينم عشقي نامتعارف؛عشقي كه براي بعضي ها خنده دار است اما براي من يك عشق پاک است.سالهاست تو را جستجو مي كنم ، مي يابم! امّا از پشت قاب ، قاب شيشه اي تنهايي ، دستم را به سويت دراز مي كنم ، به تو نمي رسد.مي دانم كه زندگي در گذر است و شاید هيچ گاه با تو نباشم. نمي دانم چرا دوستت دارم با اينكه مي دانم" ديدار تو برايم فرصتي نخواهد داد" روز ها خواهند گذشت و اين حرفها به يادگاري در كاغذ هاي فرسوده ، در دل خواهد ماند و شايد روزي يك خاطره باشد كه كسي ، كسي ديگر را دوست داشت ازدور و نامتعارف و هيچگاه او وسعت این دوست داشتن را نفهمید. 5
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 30 مرداد، 2010 تو يعني گونه هاي غنچه اي را به رسم مهرباني ناز کردن تو يعني کوچه باغ آرزو را به روي گام ياسي باز کردن تو يعني وسعت معصوم دل را به معناي شکفتن هديه دادن تو يعني بوته اي از رازقي را ميان حجم گلداني نهادن تو يعني جستجوي آبي عشق تو يعني فصل پاک پونه بودن تو يعني قصه شوق کبوتر تو يعني لذت سبز شکفتن تو يعني با تواضع راز دل را به يک نيلوفر بي کينه گفتن تو يعني وسعتي تا بي نهايت تو يعني نغمه موزون باران تو يعني تا ابد آيينه بودن براي خاطر دلهاي ياران تو يعني در حضور نيلي صبح گلي را به بهار دل سپردن تو يعني ارغواني گشتن و بعد هزاران دست تنها را فشردن تو يعني مثل شبنم عاشقانه گلوي ياس ها را تازه کردن تو يعني حجم روياي گلي را ميان کهکشان اندازه کردن تو يعني پونه را زير باران ميان کهکشان اندازه کردن تو يعني بي ريا چون ياس بودن و يا به شهر شبنم ها رسيدن تو يعني انتظار غنچه ها را ميان شهر رويا خواب کردن تو يعني غصه هاي زرد دل را به رنگ نقره مهتاب کردن تو يعني در سحرگاهي طلايي به يک احساس تشنه آب دادن تو يعني نسترن هاي وفا را به رسم مهرباني تاب دادن تو يعني غربت يک اطلسي را ز شوق آرزو سرشار کردن تو يعني با طلوع آبي مهر صبور و شوق آرزو سرشار کردن تو را آن قدر در دل مي سرايم که دل يعني ترا زيبا سرودن.. 3
lovestory 995 ارسال شده در 30 مرداد، 2010 قسم خوردم كه پا به پای تو مسیر جاده عشق را بپویم اما جاده عشق همراهی نمی كند قسم خوردم كه همراه تو آرامش دریای عشق را حس كنم اما دریای عشق سرابی بیش نبود قسم خوردم تا لحظه مرگ ، عشقی جز تو در قلبم نباشد اما حس می كنم تو عشقم را فراموش كرده ای قسم خوردم تنها امید قلب بیقرارم ، نگاه چشمهای مهربانت باشد اما تو نگاه زیبایت را از من دیوانه پنهان می كنی قسم خوردم تا آخرین نفس دوستت بدارم و عاشقت باشم اما می دانم كه تو دیگر دوستم نداری قسم خوردم جز عشق تو ، هیچ عشقی را به سراچه قلبم راه ندهم اما فهمیدم كه تو معنای عشق مرا از یاد برده ای قسم خوردم از غم عشق تو دیوانه شوم و بمیرم اما فهمیدم كه حتی برای مردن هم خیلی دیر شده خیلی ! شاید هیچ وقت احساس مرا درك نكنی و عشق مرا نادیده بگیری اما سوگند یك عاشق ، هرگز شكستنی نیست پس باز هم قسم می خورم كه هرگز و هرگز سوگندهایم را نشكنم و تا پای جان عاشق بمانم و عاشق بمیرم می دانم کوله ام سنگین و دلم غمگین است اما تو دلواپس نباش...نیامدم که بمانم 4
lovestory 995 ارسال شده در 30 مرداد، 2010 آنگاه که نگاهت...فراسوی چهره اش ...آنسوی آسمان را نشانه می رود...در اعماق برکه روشن چشمانت...نی نی گلهای نیلوفر موج می زند....موج در موج..و غرق در سرور همچون پگاهی خجسته 2
lovestory 995 ارسال شده در 30 مرداد، 2010 من یکی قطره و تو..... ساحل دریای وجود کمتر از هیچم اگر............ من به تو واصل نشوم 3
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 31 مرداد، 2010 سلام دريا، سلام دريا، فشانده گيسو! گشوده سيما ! هميشه روشن، هميشه پويا، هميشه مادر، هميشه زيبا ! سلام مادر، كه مي تراود، نسيم هستي، زتار و پودت . هميشه بخشش، هميشه جوشش، هميشه والا، هميشه دريا ! سلام دريا، سلام مادر، چه مي سرائي؟ چه مي نوازي ؟ بلور شعرت، هميشه تابان، زبان سازت، هميشه شيوا . چه تازه داري؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته ! كه از سرودم رميده شادي، كه در گلويم شكسته آوا ! چه پرسي ازمن: - « چرا خموشي؟ هجوم غم را نمي خروشي ! جدار شب را نمي خراشي، چرا بدي را شدي پذيرا ؟ شكسته بازو گسسته نيرو، جدار شب را چگونه ريزم ؟ سپاه غم را چگونه رانم، به پاي بسته، به دست تنها ؟ خروش گفتي ؟ چه چاره سازد، صداي يك تن، درين بيابان ؟ خراش گفتي ؟ كه ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته ! درين سياهي، از آن افق ها، شبي زند سر، سپيده آيا ؟ فريدون مشيري 3
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 31 مرداد، 2010 صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهار می گشاید مژه و می شکند مستی خواب آسمان تافته در برکه و زین تابش گرم آتش انگیخته در سینه افسرده آب آفتاب از پس البرز نهفته ست و ازو آتشین نیزه برآورده سر از سینه کوه صبح می اید ازین آتش جوشنده به تاب باغ می گیرد ازین شعله گل گونه شکوه آه دیری ست که من مانده ام از خواب به دور مانده در بستر و دل بسته به اندیشه خویش مانده در بسترم و هر نفس از تیشه فکر می زنم بر سر خود تا بکنم ریشه خویش چیست اندیشه من ؟ عشق خیالی آشوبی که به بازویم گرفته ست به بیداری و خواب می نماید به من شیفته دل رخ به فریب می رباید ز تن خسته من طاقت و تاب آنچه من دارم ازو هست خیالی که ز دور چهر برتافته در اینه خاطر من همچو مهتاب که نتوانیش آورد به چنگ دور از دست تمنای من و در بر من می کنم جامه به تن می دوم از خانه برون می روم در پی او با دل دیوانه خویش پی آن گم شده می گردم و می ایم باز خسته و کوفته از گردش روزانه خویش خواب می اید و در چشم نمی یابد راه یک طرف اشک رهش بسته و یک سوی خیال نشنوم ناله خود را دگر از مستی درد آه گوشم شده کر یا که زبانم شده لال چشم ها دوخته بر بستر من سحرآمیز خواب بر سقف نشسته ست چو جادوی سیاه آه از خویش تهی می شوم آرام آرام می گریزد نفس خسته ام از سینه چو آه بانگ برمی زنم از شوق که : آنا آنا ناگهان می پرم از خواب گشاده آغوش می شود باز دو دست من و می افتد سست هیچ کس نیست به جز شب که سیاه است و خموش 3
lovestory 995 ارسال شده در 31 مرداد، 2010 روزهای بلند بی تو بودن می گذرند اما دل نوشته هایم هنوز بوی تو را می دهند . . . و عطر یادت مشامم را نوازش میدهد انگار که هستی . . .!! 2
*Polaris* 19606 ارسال شده در 31 مرداد، 2010 می خواهم در بودنت نبودنت را تجربه کنم دردناک است که وقتی هستی بگویم با خود که نیستی .... که رفته ای ..... می خواهم در بودنت ؛ بودنت را حس کنم از همین راه دور دور از تو و نگاه تو .... باور کن دیوانه نیستم فقط دلتنگم حالا نه دیگر برای تو برای خودم برای سکوت و تنهایی خودم 3
lovestory 995 ارسال شده در 31 مرداد، 2010 در این غزل که نام تو.............. تفسیر می شود از آن به چشم های تو ..............................تعبیر می شود وقتی خدا میان نگاهت نشسته است خیلی عجیب نیست.......................... که تکبیر می شود ذکر مدام و ورد لب آسمانی ام ! خورشید در نگاه تو.............................. تصویر می شود 3
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 1 شهریور، 2010 از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم آوار پریشانیست ، رو سوی چه بگریزیم ؟ هنگامۀ حیرانیست ، خود را به که بسپاریم ؟ تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما» ، کوریم و نمیبینیم ، ورنه همه بیماریم دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهست امروز که صف در صف خشکیده و بیباریم دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را تیغیم و نمیبریم ، ابریم و نمیباریم ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم. من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم 2
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 1 شهریور، 2010 این پایان توست پیش از اینها ارتباطم با تو آبی بود و نیست با حضورت لحظههایم آفتابی بود و نیست بیهراس زخمخوردن بال پروازیم نیست با که گویم؟ آسمانم را عقابی بود و نیست ای معمای همیشه! تا کجا خواهیم برد؟ پرسشم را پیش از این از تو جوابی بود و نیست تا نشستن بر لب بام تو دیگر دیر بود روزگاری در پر و بالم شتابی بود و نیست ماهی من با تو حتی خواب دریا را ندید با دل خوشباورم، رقص سرابی بود و نیست آخرین برگ تو را سوزاندم، این پایان توست اینچنین میخواستی، آری! کتابی بود و نیست سوسن رئیسی 3
ارسال های توصیه شده