رفتن به مطلب

شعـری بـرای تـو...


ارسال های توصیه شده

  • 2 هفته بعد...

خوشا فصل بهار و رودکارون

افق از پرتو خورشید،گلگون

ز عکس نخلها بر صفحه‌یآب

نمایان صدهزاران نخل وارون

دمنده کشتی کلگای زیبا

به دریا چون موتور بر روی هامون

قطار نخلها از هر دوساحل

نمایان گشته با ترتیب موزون

چو دو لشکر که بندد خط زنجیر

به قصد دشمن از بهرشبیخون

لینک به دیدگاه

سلام ای غروب غریبانه دل

سلام ای طلوع سحرگاه رفتن

سلام ای غم لحظه‌های جدایی

خداحافظ ای شعر شب‌های روشن

خداحافظ ای شعر شب‌های روشن

خداحافظ ای قصه عاشقانه

خداحافظ ای آبی روشن عشق

خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

تو تنها نمی‌مانی ای مانده بی من

تو را می‌سپارم به د‌ل‌های خسته

تو را می‌سپارم به مینای مهتاب

تو را می‌سپارم به دامان دریا

اگر شب نشینم اگر شب شکسته

تو را می‌سپارم به رویای فردا

لینک به دیدگاه

اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد،

اگر به حجله آشنایی،

در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی

و عده ای به تو گفتند،

کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!

تو حرفشان را باور نکن!

تمام این سالها کنار ِ من بودی:icon_gol:

لینک به دیدگاه

یادت میاد اونروزا بستنی داشتیم

بستنیمون شیرین بود مشتری داشتیم

مشتریمون کچل بود دوسش نداشتیم

اونی که دوسش دارم میدونه چی میگم

میان عاشق و معشوق رمزیست

چه داند انکه اشتر میچراند

لینک به دیدگاه

نمي دانم چرا دوستت دارم ، من که با تو یک لحظه حرف زدم

نمي دانم چرا دوستت دارم ، من كه فقط یک لحظه تو را ديدم

صدايت را از دور شنيدم ، نمي دانم چرا دوستت دارم

اين عشق در يك لحظه بود ؛اما سالهاست بامن است

بدون اينكه بتوانم به تو حرفي بزنم،بدون اينكه بداني دوستت دارم

به هر سوي دلم كه مي نگرم تو را مي بينم

عشقي نامتعارف؛عشقي كه براي بعضي ها خنده دار است اما

براي من يك عشق پاک است.سالهاست تو را جستجو مي كنم ، مي يابم!

امّا از پشت قاب ، قاب شيشه اي تنهايي ، دستم را به سويت دراز

مي كنم ، به تو نمي رسد.مي دانم كه زندگي در گذر است

و شاید هيچ گاه با تو نباشم.

نمي دانم چرا دوستت دارم با اينكه مي دانم" ديدار تو برايم

فرصتي نخواهد داد" روز ها خواهند گذشت و اين حرفها به

يادگاري در كاغذ هاي فرسوده ، در دل

خواهد ماند و شايد روزي يك

خاطره باشد كه كسي ، كسي ديگر را دوست داشت ازدور و

نامتعارف و هيچگاه او وسعت این دوست داشتن را نفهمید.

لینک به دیدگاه

تو يعني گونه هاي غنچه اي را

به رسم مهرباني ناز کردن

تو يعني کوچه باغ آرزو را

به روي گام ياسي باز کردن

تو يعني وسعت معصوم دل را

به معناي شکفتن هديه دادن

تو يعني بوته اي از رازقي را

ميان حجم گلداني نهادن

تو يعني جستجوي آبي عشق

تو يعني فصل پاک پونه بودن

تو يعني قصه شوق کبوتر

تو يعني لذت سبز شکفتن

تو يعني با تواضع راز دل را

به يک نيلوفر بي کينه گفتن

تو يعني وسعتي تا بي نهايت

تو يعني نغمه موزون باران

تو يعني تا ابد آيينه بودن

براي خاطر دلهاي ياران

تو يعني در حضور نيلي صبح

گلي را به بهار دل سپردن

تو يعني ارغواني گشتن و بعد

هزاران دست تنها را فشردن

تو يعني مثل شبنم عاشقانه

گلوي ياس ها را تازه کردن

تو يعني حجم روياي گلي را

ميان کهکشان اندازه کردن

تو يعني پونه را زير باران

ميان کهکشان اندازه کردن

تو يعني بي ريا چون ياس بودن

و يا به شهر شبنم ها رسيدن

تو يعني انتظار غنچه ها را

ميان شهر رويا خواب کردن

تو يعني غصه هاي زرد دل را

به رنگ نقره مهتاب کردن

تو يعني در سحرگاهي طلايي

به يک احساس تشنه آب دادن

تو يعني نسترن هاي وفا را

به رسم مهرباني تاب دادن

تو يعني غربت يک اطلسي را

ز شوق آرزو سرشار کردن

تو يعني با طلوع آبي مهر

صبور و شوق آرزو سرشار کردن

تو را آن قدر در دل مي سرايم

که دل يعني ترا زيبا سرودن..

لینک به دیدگاه

قسم خوردم كه پا به پای تو مسیر جاده عشق را بپویم

اما جاده عشق همراهی نمی كند

قسم خوردم كه همراه تو آرامش دریای عشق را حس كنم

اما دریای عشق سرابی بیش نبود

قسم خوردم تا لحظه مرگ ، عشقی جز تو در قلبم نباشد

اما حس می كنم تو عشقم را فراموش كرده ای

قسم خوردم تنها امید قلب بیقرارم ، نگاه چشمهای مهربانت باشد

اما تو نگاه زیبایت را از من دیوانه پنهان می كنی

قسم خوردم تا آخرین نفس دوستت بدارم و عاشقت باشم

اما می دانم كه تو دیگر دوستم نداری

قسم خوردم جز عشق تو ، هیچ عشقی را به سراچه قلبم راه ندهم

اما فهمیدم كه تو معنای عشق مرا از یاد برده ای

قسم خوردم از غم عشق تو دیوانه شوم و بمیرم

اما فهمیدم كه حتی برای مردن هم خیلی دیر شده خیلی !

شاید هیچ وقت احساس مرا درك نكنی و عشق مرا نادیده بگیری

اما سوگند یك عاشق ، هرگز شكستنی نیست

پس باز هم قسم می خورم كه هرگز و هرگز سوگندهایم را نشكنم

و تا پای جان عاشق بمانم و عاشق بمیرم

 

می دانم کوله ام سنگین و دلم غمگین است

 

اما تو دلواپس نباش...نیامدم که بمانم

لینک به دیدگاه

آنگاه که نگاهت...فراسوی چهره اش ...آنسوی آسمان را نشانه می رود...در اعماق برکه روشن چشمانت...نی نی گلهای نیلوفر موج می زند....موج در موج..و غرق در سرور همچون پگاهی خجسته

16.gif

لینک به دیدگاه

سلام دريا، سلام دريا، فشانده گيسو! گشوده سيما !

 

هميشه روشن، هميشه پويا، هميشه مادر، هميشه زيبا !

 

سلام مادر، كه مي تراود، نسيم هستي، زتار و پودت .

 

هميشه بخشش، هميشه جوشش، هميشه والا، هميشه دريا !

 

سلام دريا، سلام مادر، چه مي سرائي؟ چه مي نوازي ؟

 

بلور شعرت، هميشه تابان، زبان سازت، هميشه شيوا .

 

چه تازه داري؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته !

 

كه از سرودم رميده شادي، كه در گلويم شكسته آوا !

 

چه پرسي ازمن: - « چرا خموشي؟ هجوم غم را نمي خروشي !

 

جدار شب را نمي خراشي، چرا بدي را شدي پذيرا ؟

 

شكسته بازو گسسته نيرو، جدار شب را چگونه ريزم ؟

 

سپاه غم را چگونه رانم، به پاي بسته، به دست تنها ؟

 

خروش گفتي ؟ چه چاره سازد، صداي يك تن، درين بيابان ؟

 

خراش گفتي ؟ كه ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟

 

بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته !

 

درين سياهي، از آن افق ها، شبي زند سر، سپيده آيا ؟

 

فريدون مشيري

لینک به دیدگاه

صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهار

می گشاید مژه و می شکند مستی خواب

آسمان تافته در برکه و زین تابش گرم

آتش انگیخته در سینه افسرده آب

آفتاب از پس البرز نهفته ست و ازو

آتشین نیزه برآورده سر از سینه کوه

صبح می اید ازین آتش جوشنده به تاب

باغ می گیرد ازین شعله گل گونه شکوه

آه دیری ست که من مانده ام از خواب به دور

مانده در بستر و دل بسته به اندیشه خویش

مانده در بسترم و هر نفس از تیشه فکر

می زنم بر سر خود تا بکنم ریشه خویش

چیست اندیشه من ؟ عشق خیالی آشوبی

که به بازویم گرفته ست به بیداری و خواب

می نماید به من شیفته دل رخ به فریب

می رباید ز تن خسته من طاقت و تاب

آنچه من دارم ازو هست خیالی که ز دور

چهر برتافته در اینه خاطر من

همچو مهتاب که نتوانیش آورد به چنگ

دور از دست تمنای من و در بر من

می کنم جامه به تن می دوم از خانه برون

می روم در پی او با دل دیوانه خویش

پی آن گم شده می گردم و می ایم باز

خسته و کوفته از گردش روزانه خویش

خواب می اید و در چشم نمی یابد راه

یک طرف اشک رهش بسته و یک سوی خیال

نشنوم ناله خود را دگر از مستی درد

آه گوشم شده کر یا که زبانم شده لال

چشم ها دوخته بر بستر من سحرآمیز

خواب بر سقف نشسته ست چو جادوی سیاه

آه از خویش تهی می شوم آرام آرام

می گریزد نفس خسته ام از سینه چو آه

بانگ برمی زنم از شوق که : آنا آنا

ناگهان می پرم از خواب گشاده آغوش

می شود باز دو دست من و می افتد سست

هیچ کس نیست به جز شب که سیاه است و خموش

لینک به دیدگاه

می خواهم در بودنت نبودنت را تجربه کنم

دردناک است که وقتی هستی

بگویم با خود که نیستی .... که رفته ای .....

می خواهم در بودنت ؛ بودنت را حس کنم

از همین راه دور

دور از تو و نگاه تو ....

باور کن دیوانه نیستم

فقط دلتنگم

حالا نه دیگر برای تو

برای خودم

برای سکوت و تنهایی خودم

لینک به دیدگاه

در این غزل که نام تو.............. تفسیر می شود

از آن به چشم های تو ..............................تعبیر می شود

 

وقتی خدا میان نگاهت نشسته است

 

خیلی عجیب نیست.......................... که تکبیر می شود

 

ذکر مدام و ورد لب آسمانی ام !

 

خورشید در نگاه تو.............................. تصویر می شود

 

16.gif16.gif

لینک به دیدگاه

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم

آوار پریشانی‌ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟

هنگامۀ حیرانی‌ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما» ،

کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم ، ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم.

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

لینک به دیدگاه

این پایان توست

پیش از این­ها ارتباطم با تو آبی بود و نیست

با حضورت لحظه­هایم آفتابی بود و نیست

بی­هراس زخم­خوردن بال پروازیم نیست

با که گویم؟ آسمانم را عقابی بود و نیست

ای معمای همیشه! تا کجا خواهیم برد؟

پرسشم را پیش از این از تو جوابی بود و نیست

تا نشستن بر لب بام تو دیگر دیر بود

روزگاری در پر و بالم شتابی بود و نیست

ماهی من با تو حتی خواب دریا را ندید

با دل خوش­باورم، رقص سرابی بود و نیست

آخرین برگ تو را سوزاندم، این پایان توست

اینچنین می­خواستی، آری! کتابی بود و نیست

 

سوسن رئیسی

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...