رفتن به مطلب

شعـری بـرای تـو...


ارسال های توصیه شده

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

 

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

 

به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد

فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

 

شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

 

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

 

بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد

صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

 

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم

سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

 

من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش

هوای مغبچگانم در این و آن انداخت

 

کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم

نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

 

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود

که بخشش ازلش در می مغان انداخت

 

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان

مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

لینک به دیدگاه

سرشک نیاز

 

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود

 

هوا گرفته ی عشق از پی هوس نرود

 

به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار

 

وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

 

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم

 

که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

 

نثار آه سخر می کنم سرشک نیاز

 

که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

 

دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق

 

کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

 

فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است

 

که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

 

دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید

 

چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

 

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر

 

که هر که پیش تو ره یافت باز پس نرود

لینک به دیدگاه

با تو می توان

با تو می توان بهار شد

می توان هزار شعر عاشقانه را

سرود و ماندگار شد

با تو می توان در این دیار پر فریب

ره نورد جاده های روزگار شد

با تو، می توان دوباره دید

چهار فصل سال را

بر تن تمام روز های سال

رنگ دل کشید و یادگار شد

می توان در کنار تو به جنگ روزگار رفت

یا که با درخت سبز صلح

تا همیشه

همدیار شد

با تو، می توان ستاره چید

می توان به آسمان نگاه کرد و بی قرار شد

می توان جدا شد از زمین و از زمان

ابر شد

پرنده شد

رنگ روح یار شد

می توان دواند ریشه در زمین

می توان درخت شد

جوانه زد

بهار شد...

لینک به دیدگاه

درين سراي بي كسي اگر سري درآمدي

هزار كاروان دل ز هر دري درآمدي

 

ز بس كه بال زد دلم به سينه در هواي تو

اگر دهان گشودمي كبوتري در آمدي

 

سماع سرد بي غمان خمار ما نميبرد

به سان شعله كاشكي قلندري درآمدي

 

خوشا هواي آن حريف و آه آتشين او

كه هر نفس ز سينه اش سمندري درآمدي

 

يكي نبود از اين ميان كه تير بر هدف زند

دريغ اگر كمان كشي دلاوري درآمدي

 

اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا

از آستين عشق او چو خنجري درآمدي

 

فرو خليد در دلم غمي كه نيست مرهمش

اگر نه خار او بدي به نشتري درآمدي

 

شب سياه آينه ز عكس آرزو تهي ست

چه بودي ار پري رخي ز چادري درآمدي

 

سرشك سايه ياوه شد درين كوير سوخته

اگر زمانه خواستي چه گوهري درآمدي

لینک به دیدگاه

یادت نماند .

یادت نماند و باز ماند

پنجره ی دل حیرت زده ام !

در غروب بوران زده ای که

سنگفرش پرت بی عبورش ،

هیچ ذوق تماشا نداشت ..

 

دستهای بی توشم ...

همچون تاکی پیر و خسته ...

به هر آسمانی ..

به هر فصلی ...

گرمای وجودت را به تُهی آغوش ،

خواهش می کند ...

و نمی یابد !

 

دورم ،

دور مانده ام ..

از هیاهوی تن ت ،

از تمامی من ،

در تمنای ما ،،،

 

نیستی ...

نماندی ...

افسانه ام شدی .

یادی و رویایی در خواب شبانه ..

 

آوایی می آید ،

آوای دوری می آید ...

صدایی ..

ناله ای ..

نشسته بر امواج خروشان ای کاش ها و افسوس ها ..

 

بیا ،

با من ،

به خاطره ، خاطر من ....

پاییز آخر ،،

آنجا .. کنج تک نیمکت غریبه ی پارک ...

با شاخه ای سوال بی جواب در دست ...

ماندم ..

 

برگهای خرد شده به زیر گام های رفتنت را ...

می شناختم .

یکی شان ،

همان بهار اول

به رویم خندیده بود ....

 

کاش ،

تویی که می دانستی

زمستان ،

طولانی تر از خواب من است ..

هُرم نفس های شبانه ات را دریغ نمی کردی ..

لینک به دیدگاه

با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

 

من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب

با یکی افتاده‌ام کو بگسلد زنجیر را

 

چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن

آرزویم می‌کند کآماج باشم تیر را

 

می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن

گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را

 

کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن

شکر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را

 

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش ای پسر کفت بود تأخیر را

 

ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

 

زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را

 

سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را

لینک به دیدگاه

از دل افروز ترين روز جهان،

خاطره اي با من هست.

به شما ارزاني :

سحري بود و هنوز،

گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .

گل ياس،

عشق در جان هوا ريخته بود .

من به ديدار سحر مي رفتم

نفسم با نفس ياس درآميخته بود .

***

مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !

بسراي اي دل شيدا، بسراي .

اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !

تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !

آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،

روح درجسم جهان ريخته اند،

شور و شوق تو برانگيخته اند،

تو هم اي مرغك تنها، بسراي !

همه درهاي رهائي بسته ست،

تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !

لینک به دیدگاه

به شبهای جـــــــــدایی بسکه با یاد تو خو کردم

دل از غــم سوخت لیک از دیده کسب آبرو کردم

ز مهـــــــر و مه از آن گفتم بود روی تو روشن تر

که با مهر و مهت یک روز و یک شب روبرو کردم

مگر ســـــــــــر زد نسیم صبحدم بر سنبل مویت

که از بویش مشام جــــان و دل را مشکبو کردم

بیان حــــــــال خود می کردم و توصیف جانان را

به هر مجلس که از مجنون و لیلی گفتگو کـردم

دم پیر مغان کرد آگهـــــــــــــم از رمز هوشیاری

پس از عمری که خون اندر دل جام و سبو کردم

اگر اهل دلی دیدی ســــــــــلام ما رسان بر وی

که کمتر یافتم هـــــــــر جا فزونتر جستجو کردم

مرا در نوجوانی آرزوها بود چون صــــــــــــــــابر

به پیری چون رسیدم ترک آز و آرزو کــــــــــــردم

 

اسدالله صابر همدانی

لینک به دیدگاه

چشم هایت را به من ببخش ...

و قلبت را به سینه ام ...

تا پلنگی که در وجودم خفته است بیدار شود...

مهربانم ...

همان که هستی باش... نه آنکه مینمایی...

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

شبها که چشم مست تو پرناز می شود

یعنی گره زکار دلم باز می شود

ساز غم کلام تو شیوا و دلپذیر

در خلوت شبانه من ساز می شود

با قصه های روشن باران طلوع صبح

در من سرود عشق بو آغاز می شود

نقش نگاه گرم تو در ذهن سرد من

کم کم بدل به صورت یک راز می شود

یک روز یا دو روز ندانم تمام عمر

دل با غم فراق تو دمساز می شود

با مرغکان عاشق و گنجشککان کوی

بر بام و بر درخت هماواز می شود

وقتی روی زپیشم و تنها شود دلم

آنوقت پای غم به دلم باز می شود

لینک به دیدگاه

کاشکـــــی تا بــــا دلت امشب کمــــــی خلوت کنی

در سکوت پنجــــــــره ، از خــــــــاطره صحبت کنی

مثل پرواز پرستـــــــــــوهای عاشـــــق ، بی قــــــــرار

تا خلـــــــوص همزبـــــــــانی های دل ، هجرت کنی

با سِرِشک دیدگـــــــانت ، قطره قطـره ، بی صـــــــدا

برکه خشکیـــــــده را ، دریــــــــا ی بـی وسعت کنی

کاشکی تا ســــــــایه های خستــه همســـــــــــــایه را

درکنــــــارِ سایبــــــان ِکلبــــــــه ات ، دعــوت کنی

در طلوع عـــــــــــاطفه ، مانند مهـــــــــــــــرِآسمــا ن

مهربـــــانی را میـــــــــان دست هـــــا ، قسمــت کنی

مثــــــل ِ روح پاک بــــــاران ، مثل ابر نوبهـــــــــــار

غنچه هـــــــــای تشنه را ، سرشــــــار از رحمت کنی

کاشکـــــــــــی تا در هجوم لحظــــــــه های زندگی

لحظـــــه ای را هم برای عــــــــــــاشقی فرصت کنی

تشنه و عطشـــــــــان میان ساکنـــــــــــــان شهر عشق

ارزشِِ یک جرعـــــــــــه از پیمـــــــانه را قیمت کنی

روبروی قبـــــــــله گلــــــدان ِ نرگس هـــــــای مست

هر نمــــــــــازت را به یاد چشــــــــــــم او نیت کنی

کاشکــــــــی در پشت یک تنهــــــــــــایی آشفتگی

زندگی را در فـــــــــراغ دوست ، بی طــــــاقت کنی

با مناجــــــــات و دعــــــــا ، در خلوتِ تاریک شب

بالهــــــــــای بسته را ، آزاد از حســـــــــــــرت کنی

درخمِ پس کوچـــــــه های راه ِ سخت ِ انتظــــــــــار

با تبســــــــم راه را بر همـــــــرهان ، راحــــــت کنی

ساده مثل ِ روزهـــــــــــای بی ریـــــــــــای کودکی

با نگـــــــاه سادگی هــــــــا ، ســـاده تر عادت کنی

کاشکـــــــــی تا لااقل در بین حجـــــم آینــــــــــــه

سینــــــه پرکینــــــه را خــــــالی زِ هر نفــــرت کنی

از نیستــــــــان جدایـــــــی با نــــــوای «نینــــــــــوا»

بنــــد بنـــــدت را ، رهــــا از بنـــــد این غـربت کنی

لینک به دیدگاه

میان کوچه می پیچد صدای پای دلتنگی

 

به جانم می زند آتش غم شبهای دلتنگی

 

چنان وامانده ام در خود که از من می گریزد غم

 

منم تصویر تنهایی منم معنای دلتنگی

 

چه می پرسی زحال من؟ که من تفسیر اندوهم

 

سرم ماوای سوداها دلم صحرای دلتنگی

 

در آن ساعت که چشمانت به خوابی خوش فرو رفت

 

میان کوچه های شب شدم همپای دلتنگی

 

شبی تا صبح با یادت نهانی اشک باریدم

 

صفایی کرده ام در آن شب زیبای دلتنگی

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...