رفتن به مطلب

شعـری بـرای تـو...


ارسال های توصیه شده

آمدی جانم به قربانت ، ولی حالا چرا؟

بی وفا ! حالا که من افتاده ام از پا ، چرا؟

 

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل! این زود تر می خواستی ، حالا چرا؟

 

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام، فردا چرا؟

 

نازنینا! ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟

 

وه ! که با این عمر های کوته بی اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا ، چرا؟

 

شور فرهادم به پرسش ، سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین ! جواب تلخ سر بالا چرا؟

 

ای شب هجران ! که یک دم در تو چشم من نخفت

این قدر با بخت خواب آلود من ، لالا چرا؟

 

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند

در شگفتم من ، نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟

 

در خزان هجر گل ، ای بلبل طبع حزین!

خامشی شرط وفاداری بُوَد ، غوغا چرا؟

 

شهریارا ! بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت می روی ، تنها چرا؟

لینک به دیدگاه

تا جرعه ای ز خون دلم نوش می کنی

 

مستانه ، عهد خویش فراموش می کنی

 

ان شمع مهر را که به جان برفروختم

 

از باد قهر ، یکسره خاموش می کنی

 

هر دم مرا ببوی دلاویز موی خویش

 

از دست می ربائی و مدهوش می کنی

 

ترسم که همچو طبع تو سودائیم کند

 

این طره ای که زیب برو دوش می کنی

 

راز نهان عشق خود از چشم من بخوان

 

تا چندش از زبان کسان گوش می کنی

 

گر یک نظر به جوش درون من افکنی

 

کی اعتنا به خون سیاووش می کنی

 

ای ماه! رخ مپوش که چون شب دل مرا

 

در سوگ هجر خویش سیه پوش می کنی

 

ما را که بر وصال تو دیگر امید نیست

 

کی با خیال خویش هماغوش می کنی

 

گفتار نغز((سایه)) ما گرچه ((نادر)) است

 

اما به از دری است که در گوش می کنی

لینک به دیدگاه

چشمهایم اگر بی افق هستند

و

اگر دیگر مثل گذاشته به کوهها نمینگرند...

اگر دستهایم سرد و سفید و بی حرکت اند

به خاطر توست

نمیخواهم تورا داشته باشم

اما نمیدانم چرا

چرا اگر دوستت ندارم

دیگر حتی خودم را هم ندارم

4963960-lg.jpg

لینک به دیدگاه

مرا خود با تو سری در میان هست

وگرنه روی زیبا در جهان هست

وجودی دارم از مهرت گدازان

وجودم رفت و مهرت همچنان هست

مبر ظن کز سرم سودای عشقت

رود تا بر زمینم استخوان هست

اگر پیشم نشینی"دل نشانی"

وگر غایب شوی در دل نشان هست

به گفتن راست ناید شرح حسنت

ولیکن گفت خواهم تا زبان هست

ندانم قامتست آن یا قیامت

که می گوید چنین سرو روان هست؟

توان گفتن به مه مانی ولی ماه

نپندارم چنین شیرین دهان هست

بجز پیشت نخواهم سر نهادن

اگر بالین نباشد آستان هست

برو-سعدی-که کوی وصل جانان

نه بازاریست کآنجا قدر جان هست

سعدی

لینک به دیدگاه

شعر من از عذاب تو ، گزند تازيانه شد

ضجه ي مغرور تنم ، ترنم ترانه شد

 

حماسه ي زوال من ، در شب تلخ گم شدن

ضيافت خواب تو را ، قصه ي عاشقانه شد

 

براي رند در به در ، اين من عاشق سفر

واي كه بي كراني حصار تو كرانه شد

 

واي كه در عزاي عشق ، كشته شد آشناي عشق

واي كه نعره هاي عشق ، زمزمه ي شبانه شد

 

اي تكيه گاه تو تنم ، سنگر قلب تو منم

واي كه نيزه ي تو را ، سينه ي من نشانه شد

 

درخت پير تن من ، دوباره سبز مي شود

كه زخم هر شكست من ، حضور يك جوانه شد

 

واي كه در حضور شب ، در بزم سوت و كور شب

شب كور وحشت تو را ، قلب من آشيانه شد

 

واي كه آبروي تو ، مرد انالحق گوي تو

بر آستان كوي تو ، جان داد و جاودانه شد

 

من همه زاري منم ، زخمي زخمه ي تنم

براي هاي هاي من ، زخمه ي تو بهانه شد

لینک به دیدگاه

دیوانه منم من که بماندم به هوایت

 

ترسم که شود عاقبت این عشق فدایت

 

عمریست به در دوخته ام چشم تمنا

 

باز آی که جان را کنم ای یار فدایت

 

صدبارجفارکردی وپیمان بشکستی

 

یک با ببر عاشق مسکین به سرایت

لینک به دیدگاه

کاش باران بودم تا غبار غمهایت را میشستم

کاش نسیم بودم تا صورتت را نوازش می کردم

کاش گل بودم تا غنچه هایم را به تو هدیه میدادم

افسوس نه نسیمم و نه گل اما هرچه هستم:

:icon_gol: "دوستت دارم":icon_gol:

لینک به دیدگاه

رمز شيرينی اين قصه کجاست؟

که نه تنها شيرين ،

بی نهايت زيباست :

آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :

جان چراغان کنی از عشق کسی

به اميدش ببری رنج بسی .

تب و تابی بودت هر نفسی .

به وصالی برسی يا نرسی!

سينه بی عشق مباد ...

 

فريدون مشيري

لینک به دیدگاه

ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد

چون بشد دلبرو با يار وفادار چه كرد

اه از ان نرگس جادو كه چه بازي انگيخت

اه از ان مست كه با مردم هوشيار چه كرد

اشك من رنگ شفق يافت زبي مهري يار

طالع بي شفقت بين كه دراين كار چه كرد.

لینک به دیدگاه

ای خوشــــــــا مستانه سر در پای دلبـــــــر داشتن

دل تهی از خوب و زشت چـــــــــــــرخ اخضر داشتن

نزد شــــــــــــــــاهین محبت بی پر و بال آمــــــــدن

پیش باز عشـــــــق آئین کبوتر داشـــــــــــــــــــــتن

سوختن بگـــــــداختن چون شمع و بزم افـــــروختن

تن به یاد روی جــــــانان انــــــــــــدر آذر داشتـــــن

اشک را چون لعــــــــــل پروردن بخوناب جگـــــــــر

دیده را سوداگر یاقوت احمــــــــــــــــــــــــر داشتن

هر کجــــــــــــا نور است چون پروانه خود را باختن

هر کجا نار است خود را چون سمنــــــــــدر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علـــــــــــــــــــــم

عقل را مانند غواصـــــــــــــــان، شنــــــــاور داشتن

گوشوار حــــکمت اندر گوش جـــــــــــــــــان آویختن

چشــــم دل را با چــــــراغ جــــــــان منـــــور داشتن

در گلستــــــــــــان هنــــــر چون نخــــــل بودن بارور

عــــــــــــــــــــار از ناچیزی ســــــرو و صنوبر داشتن

از مس دل ســـــــــــاختن با دست دانــــــش زر ناب

علــــــم و جـــــان را کیــــمیـــاگـــــــــــــــــــر داشتن

همچو مور اندر ره هــــمــت همــــــــــــــی پا کوفتن

چون مگس همواره دست شوق بر ســـــــر داشتن

 

پروین اعتصامی

لینک به دیدگاه

شب عاشقان بی​دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

 

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

 

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آنست که پاکباز باشد

 

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

 

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم که محل راز باشد

 

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

تو صنم نمی​گذاری که مرا نماز باشد

 

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می​گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

 

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

 

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

لینک به دیدگاه

هزار سال درین آرزو توانم بود

تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود

تو سخت ساخته می ایی و نمی دانم

که روز آمدنت روزی که خواهد بود

زهی امید شکیب آفرین که در غم تو

ز عمر خسته ی من هر چه کاست عشق افزود

بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای

کزین بد آمده راه برون شدی نگشود

برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت

که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود

دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم

که دشنه هاست در آن آستین خون آلود

چه نقش می زند این پیر پرنیان اندیش

که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود

لینک به دیدگاه

عطر ِ آرامشگر ِ آغوش ِ شب

می برد گل های وحشی را به خواب

می شود شبنم شرابی خوش گوار

زیر پایم سبزه ها مست از شراب

 

باد می خواند میان شاخه ها

شاخه ها غوغا کنان کف می زنند

برگ ها چون حلقه های دایره

با تکان ِ شاخه ها دف می زنند

 

ماه امشب هم دلش از غم پر است

می چکد اشک ِ سپیدش توی رود

هم نوا با موج های سر به زیر

مرغ ِ شب، آرام، می خواند سرود:

 

«آه اگر می شد که پیدایش کنم!

گشته ام دنبال ِ عشقم کو به کو

کس خبر دارد از آن آرام ِ جان؟

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...