رفتن به مطلب

تو می‌خندی! حواست نیست ...


MEMOLI

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 323
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

تو را با دیگری دیدم گرم گرفته بودی

با او آهسته می رفتی سراپا محو او بودی

صدایت کردم به من چو بیگانه نگاه کردی

شکستی عهد دیرینه گناه کردی

چه شبها که من تنها به یاد تو سحر کردم

چه عمری که بیهوده با تو هدر کردم

تو عمرم را تباه کردی گناه کردی

گناه کردی

گناه کردی

گناه کردی

 

 

 

 

 

 

 

  • Like 6
لینک به دیدگاه

تو میخندی ... حواست نیست

من... آروم میمیرم

تو می رقصی و من ... عاشق شدن رو یاد میگیرم

چه جذابی , چه گیرایی... چه بی منطق به چشمات میشه عادت کرد

توی دستای تو باید به سیــــــــــــــــــــگار م حسادت کرد

  • Like 6
لینک به دیدگاه

بخند

 

بلندتر بخند

 

جدی نگیر افتادن هایم را

 

تلو تلو خوردن هایم را

 

و این کلاهی که به سرم زار می زند

 

بخند

 

بلندتر بخند

 

دلقک شده ام که بخندانمت

  • Like 6
لینک به دیدگاه

تو می خندی و حواست نیست...که انعکاس این خنده در زمان بر لب دیگری می نشیند ...

 

با این تفاوت که این بار تو جای آن هستی که نمی خندد و فقط تو را نگاه می کند...

 

اینبار تو فقط نگاه می کنی....

 

 

این بار بخند ولی حواست باشد که.....

  • Like 8
لینک به دیدگاه

شبیــه مــه شــده بــودی!

 

نــه مــی‌شــد در آغــوشــت گــرفــت

و نــه آن‌ســوی تــو را دیــد!

 

 

تنهــا مــی‌شــد، در تــو گــم شــد!

گــم شــدم . . .

 

 

رویا شاه حسین زاده

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در صمیمیت انتهای حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد

و .....

خاصیت عشق این است

  • Like 5
لینک به دیدگاه

تو را صدا کردم

تو عطر بودی و نور

تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال

درون من ابر بود و باران بود

صدای سوت ترن

صوت سوگواران بود

ز پشت پرده باران

تو را نمی دیدم

تو را که می رفتی

مرا نمی دیدی

مرا که می ماندم

میان ماندن و رفتن

حصار فاصله فرسنگ ها ی سنگی بود

غروب غم زدگی

سایه های دلتنگی

تو را صدا کردم

تو رفتی و گل و ریحان تو را صدا کردند

و برگ برگ درختان تو را صدا کردند

صدای برگ درختان صدای گل ها را

سرشک دیده من ناله تمنا را

نه دیدی و نه شنیدی

ترن تو را می برد

ترن تو را به تن و تاب تا کجا می برد؟

و من حصار فاصله فرسنگ ها ی آهن را

غروب غم زده در لحظه های رفتن را

نظاره می کردم

 

زنده یاد حمید مصدق

  • Like 4
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...