رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

فیلم سه گانه وضعیت بشری The Human Condition

The_Human_Condition_VideoCover.jpeg

 

فیلم عمر من تا این لحظه

بالاتر از هفت فیلم درخشان تارکوفسکی فقید ، شاعرانگی عصیان زده پازولینی و پیامبریِ اشفته گون کیشلوفسکی

ماساکی کوبایاشی در این سه گانه هرچیزی را که برای عاشق سینما شدن لازم است با نهایت هنرمندی گرداورده است...عشق ، تنفر ، عدالت ، جنگ ، زندگی ، تباهی ، ابزورد ابزورد ، امیدهای واقعی و...

قاب بندی های دقیق و بی نقص ، لوکیشن های بدیع و بازی با نور و نیز هنر بازیگردانی از خصایص و توانمندی های سینمای کوبایاشی است که در این سه گانه به اوج خود رسیده است

دیالوگ ها و داستان کاملا بی نقص و در خدمت هدف غایی اندیشه کارگردان است

اگر خواستید فیلم را ببینید حتما روی کلوراپ ها تامل بیشتری داشته باشید که منشا خودش رو از هنرهای نمایشی سنتی ژاپنی وام گرفته است

نه ساعت و نیم فیلم دیدن اون هم فیلم سیاه و سفید که خط روایی و هیجانی ان اشفتگی ندارد و داستان عاطفی ان تخیلی نیست کمی بیش از حوصله نیاز دارد!

قبلا از این کارگردان هاراکیری را در همین تاپیک معرفی کرده بودم که ان هم شاهکاریست در نوع خود و اعتراضی عمیق بر باورهای دگم (در فیلم اندیشه سامورایی) در ستیز با تغییر

باید فیلم کوایدون رو هم حتما ببینم که خیلی تعریفشو میکنن!

 

سال تولید : 1959 - 1961 - 1961

کشور تولیدکننده : ژاپن

محصول : شیگرو واکاتسکوکی، تاتسوئوهاسویا و ماساکی کوبایاشی.

کارگردان : کوبایاشی

فیلمنامه‌نویس : زنزو ماتسویاما، کویچی ایناگاکیو کوبایاشی، برمبنای شش جلدی نوشته جومئی گومیکاوا.

فیلمبردار : یوشیو میاحیما.

آهنگساز(موسیقی متن) : چوبی کینوشیتا.

هنرپیشگان : تاتسویا ناکادائی، میچیو آراتاما، سو یامامورا، آکیرا ایشیهاما، شینجی نامبارا و اینکه آریما.

نوع فیلم : سیاه و سفید، ۲۱۱ دقیقه. (قسمت اول)، ۱۸۱ دقیقه. (قسمت دوم) و ۱۹۰ دقیقه. (قسمت سوم).

 

 

منچوری تحت اشغال ژاپن، سال‌های ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۵. قسمت اول ـ عشق بزرگ‌تری وجود ندارد: "کاجی" (ناکادائی) در مقام سرپرست کارگردان یک معدن در بهبود شرایط کار و رفاه کارگران می‌کوشد، اما متهم به خیانت می‌شود و او را به خدمت سربازی می‌فرستند. قسمت دوم ـ جاده ابدیت: "کاجی" در ارتش از خشونت بیزار است و به همین خاطر افسران را علیه خود برمی‌انگیزد. پس از نبردی خونین با سربازان چینی، او از معدود بازماندگان است. قسمت سوم ـ دعای یک سرباز، "کاجی" پس از شکست ژاپن و در راه بازگشت نزد همسرش (آراتاما)، اسیر روس‌ها می‌شود. او می‌گریزد، با این همه سرانجام در سرما و بوران، جان می‌دهد.

٭ این سه گانه عظیم کوبایاشی با زمانی قریب به نه ساعت‌ونیم، حماسه‌ای انسانی است درباره قهرمانی که می‌کوشد تحت تأثیر زمانه ددمنش و نابکار قرار نگیرد. با صحنه‌هائی نیرومند و تأثیرگذار که عوارض دردناک بی‌عدالتی و جنگ ـ به‌ویژه زوال و بی‌منزلتی خصایل انسانی ـ را به‌تصویر می‌کشند. این بی‌شک تجربه‌‌ای اخلاقی و تزکیه بخش است برای تماشاگر و نشانگر مهارت‌های کارگردانی کوبایشی که همواره به این گونه مضامین اجتماعی علاقه داشت وخود در دوران جنگ جهانی دوم، مصایب و ویرانی جنگ را از نزدیک لمس کرده بود.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

کد داوینچی :banel_smiley_4: 2007 بود فک کنم :ws3:

اعدا فیلم اینکه مسیح زن داشته. بچه هم داشته و از این حرفا و از تابلو شام اخر داوینچی رمز گشایی می کنه :ws3:

طولانیه و پر مکالمه. ولی ب خاطر بازیگرش دیدمش :ws3:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

91imd33p9gk76irmq3q.jpg

 

بیست انگشت

نویسنده و کارگردان: مانیا اکبری

محصول 2004 ایران

بازیگران: مانیا اکبری، بیژن دانشمند

 

درباره فیلم:

فیلم بیست انگشت فیلمی است که هفت زاویه از زندگی خصوصی یک زوج را به تصویر می‌کشد.

خوب بنده از همین تریبون اعلام می کنم که از خانوم اکبری ناامید شدم :ws3:

متاسفانه این فیلم در سطح مونده و بیشتر شعاری هست. تم کلی فیلم که به روابط زوج ها و همینطور دغدغه های زن امروزی در جامعه ی ایران می پردازه در سطح مونده و عمق نداره. دیالوگای فیلم هم بیشتر بشدت تصنعی و شعاریه، به همه ی اینها اضافه کنید بازی بسیار بد مانیا اکبری رو ( در صحنه های دعواش)

هر چی تو 10 خوب بود اینجا زد داغون کرد رفت بصورت پکیج:icon_razz:

این فیلمش هم اپیزودیک هست و در چند اپیزود به زندگی خصوصی یه زوج در بازه های زمانی مختلف پرداخته(مثل همیشه با یه حالت مستند وار). این فیلم هم تحت تاثیر سینمای کیارستمی هست و فیلم رو هم به ایشون تقدیم کرده. البته فیلم دست گذاشته رو یه سری خطوط قرمز در خصوص روابط. گویا ابتدا مجوز فیلم دیگه ای رو گرفته بود و بعدش این فیلم رو تولید کرده که خوب هیچ وقت اکران نشد در داخل کشور به دلیل تابو شکنی هایی که در فیلم میبینیم و زیر بار نرفتن کارگردان برای سانسور.

البته تم کلی فیلم فی نفسه چالشی و جذابه و مباحث عمیقی رو هم مطرح میکنه ولی خوب متاسفانه به دلیل پرداخت سطحی نتیجه ی کار رضایت بخش نیست.

:a030:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

سه گانه ریچارد لینکلیتر (قبل از طلوع Before Sunrise ، قبل از غروب Before Sunset ، قبل از نیمه شب Before Midnight) / ریچارد لینکلیتر / 1995-2004-2013

 

_po_0i9mny87b6r5vec6s_1.jpg

 

تقریبا به جز فیلم پدرخوانده فرانسیس فورد کاپولا تریلوژی یا سه گانه معتبر دیگری در سینما وجود ندارد که ساختن ان بیست سال طول کشیده باشد و انسجام داستانی و خط روایی ان تا این حد مقبول بیننده باشد.

 

لینکلیتر با ساختن سه گانه قبل از به یک مکاشفه در روابط انسانی دست زده که از دوران نوجوانی و اوج فوران احساسات شروع می شود و به استانه پیری و دوران پختگی سنی ختم می شود.

اگر داستان کاپولا یک بازه ده ساله را در بر می گیرد این سه گانه همان بیست سال شیرین را با تمامی اتفاقات ریز و درشتش و با ساده ترین امکانی که وجود دارد بیان می کند.اگر کاپولا ادعا کرده که کاش فقط قسمت اول پدرخوانده را ساخته بودم (هرچند از نظر اغلب بینندگان قسمت دوم پدرخوانده بهترین قسمت ان است!) سه گانه قبل از کاملا بهم پیوسته و مکمل یکدیگرند.

سه گانه قبل از لینکلیتر یک داستان کاملا مقبول دارد. داستانی که هرروز و هرروز در زندگی مان ان را تجربه می کنیم و شاید ازمون ریسک های ان قطعی باشد(انتخاب ها و کنش ها) و برخلاف داستان های با پایان چندگانه پیامبر سینما (کیشلوفسکی فقید) منویات ذهنی کارگردان را با یک پایان عاشقانه و رمانتیک نمایش می دهد اما این قضیه چیزی از ارزش این سه گانه کم نمیکند.به قول منتقد la weekly اگر از مردم درباره فیلم های محبوبشان بپرسید معمولا چند نام را می شنوید - کازابلانکا ، پالپ فیکشن ، آنی هال ،همشهری کین- ولی بعضی فیلم ها هستند که با وجود این که در لیست محبوب ترین هایشان قرار نمی گیرند ولی برای تماشاگر جایگاه خاصی دارند.این ها فیلم های مخفیانه ای هستند که مثل سکه شانس در جیبمان نگه می داریم و در ما حسی را به وجود می آورند که گویی فقط به ما تعلق دارند.این سه فیلم قطعا جزء همان فیلم ها به حساب می آیند.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

سه گانه ریچارد لینکلیتر (قبل از طلوع Before Sunrise ، قبل از غروب Before Sunset ، قبل از نیمه شب Before Midnight) یک فیلم کاملا دیالوگ محور و بدون از پیچیدگی های فرم و داستان هست و همانطوری که جدیدترین فیلم لینکلیتر (دوران بچگی) هم نشان داده پرسمان ذهنی کارگردان به دنبال واقعی ترین و البته مقبول ترین داستان و اتفاق است.نگاهی کاملا واقع گرایانه با پرسش هایی عمیق درباره مسئله ارتباط ، زندگی ، عشق ، نفرت ، فاصله ، خانواده ، امکانات ، پول و شهرت و...

 

بازی اتان هاوک در نقش جسی و ژولی دلپی در نقش سلین (ارتباطی با سلین نویسنده و گفتارهای ژولی دلپی پیدا میکنید؟) بسیار روان و دلنشین هست.در اولین فرصتی که داشتید به تماشای این سه گانه زیبا بنشینید!

در ادامه دیالوگ های منتخبی از سه گانه تقدیم حضورتان می شود.کل این سه گانه بر محور همین دیالوگ ها بنا شده است پس هنگام تماشا در دیالوگ ها غرق شوید!

 

« دیالوگ های جسی (ایتان هاوک) »

یه چیز جالبی تو این طور سفرهاست (تورهای سراسری اروپایی) تمام مدت سعی می کنی به مقصد برسی ولی وقتی به مقصد می رسی هیچ چیزی باب میلت نیست، به امید اینکه به چیز بهتری برسی، می ری یه جای دیگه.

 

من خودِ سفر رو دوست دارم، می تونی بشینی با آدم های جالب صحبت کنی، یه منظره زیبا ببینی، کتاب بخونی و همین کافیه تا یه روز خوب داشته باشی. اگه همین کارو تو خونه ات بکنی همه فکر میکنن آدم مفت خوری هستی.

 

شاید این یه حقیقت تلخ زندگی باشه که نبودِ ارتباط بیشتر از طرف زن هاست تا مردها.

 

من اسمِ تمام کارای زمینی کسل کننده ای که آدما هر روز انجام میدن رو «شاعرانگی زندگی» می ذارم. منظورم اینه چرا اگه سگت تو آفتاب بخوابه عالیه؟ ولی یه نفر که داره از عابر بانک پول برمیداره احمقه؟

 

مردم فکر میکنن یه چیزی رو دارن از دست میدن، فکر میکنن بقیه یه زندگی عالی و هیجان انگیز دارن و اونا همچین چیزی ندارن. ولی همه مون باید لباس بپوشیم، بچه ها رو غذا بدیم، گواهینامه مون رو تمدید کنیم ...

 

پدر و مادرها فقط میخوان آدم یه کار خوب داشته باشه تا بتونن برای اطافیانشون چیزای جالب تعریف کنن.

 

تو بهترین شرایط ما فقط یه تیکه از یه روح هستیم. به خاطر همینه که این قدر از هم جدائیم.

 

این طرز فکر (آدمایی که منو به دنیا آوردن، اگه کنترل بیشتری روی وضعیت خودشون داشتن، من الان وجود خارجی نداشتم) یه آرامشی بهم میده که پیش خودم خیال می کنم همه چیز این زندگی بر اساس رفتار خودم شکل گرفته.

 

هیچ کس نمی تونه طرف مقابلش رو بشناسه، نکته رابطه هم همین جاست... برای هرکسی شناختن خودش هم کار سختیه، «من کی هستم» همیشه عوض میشه، پس چطور میتونی شناخت از خودتو با بقیه تقسیم کنی.

 

من همیشه فکر می کنم همون پسر سیزده ساله ای هستم که نمی دونه چطور باید یه آدمِ بالغ باشه. پس فقط به نظر می آد دارم ادای زندگی کردن رو درمی آرم و دارم برای یه زندگی واقعی تجربه جمع می کنم.

 

داستان افتضاحیه، ولی شاید الان وقت گفتنش باشه. با یکی از دوستای بی دینم داشتم رانندگی می کردم، بعد به چراغ قرمز رسیدم، پشت چراغ قرمز یه گدا وایستاده بود، یه پلاکارد گرفته بود دستش و روش نوشته بود کار لازم داره، دوستم یه اسکناس صد دلاری گرفت طرفش و ازش پرسید: «به خدا اعتقاد داری؟» مرد بهش نگاه کرد و گفت «بله» دوستم گفت:«جوابت غلط بود» و گاز ماشین رو گرفت و رفتیم.

 

اگه بتونیم بپذیریم زندگی باید سخت باشه و انتظارمون هم به همین سختی باشه، اون وقت دیگه سرش عصبانی نمیشیم و وقتی اتفاق خوبی میوفته خوشحال میشیم.

فکر می کنم بیشتر از اینکه با زندگی حال کنم، با یه بازنمایی خوش ساخت از زندگی حال می کنم.

 

عشق برای آدمایی که یادنگرفتن تنها باشن یا از خودشون چیزی برای ارائه داشته باشن، یه جور فراره. مردم فکر می کنن عشق یعنی خودخواه نبودن یا در اختیار گذاشتن همه چیز. ولی اگه این طوری بهش نگاه کنید، یه جور خودخواهی کامل به حساب میاد.

 

می دونی وقتی یکی باهات بهم میزنه بدترین چیزش چیه؟ یادت میوفته چقدر آدمایی که باهاشون بهم زدی برات بی اهمیت هستن و چقدر تو براشون بی اهمیتی. دوست داری فکر کنی هردوتاتون دارین زجر می کشین، ولی واقعیت اینه فقط از شر همدیگه خلاص شدین.

 

زنا میگن نمی خوان مدام ازشون محافظت کنی و یه جا نگهشون داری، اما وقتی این کارو نکنی بهت میگن ترسو و بزدل.

 

تنها باری که تو عمرم افسرده شدم، وقتی بود که احساس کردم زندگی یه سری ارتباطاتِ لحظه ایه.

 

ما همگی حاصل لحظات زندگی مون هستیم.

 

همیشه دلم می خواست کتابی بنویسم که تمام اتفاقاتش تو دل یه آهنگ پاپ قرار بگیره.

 

خوشبختی تو انجام یه کاره نه تو به دست آوردن آنچه می خواین.

 

دنیا هم میتونه مثل یه فرد تغییر کنه... بهتر بشه... بدتر بشه...

 

این خودش یه جور درگیریه. به نظر میاد ما همه مون طوری طراحی شدیم که باید نسبت به همه چیز احساس نارضایتی داشته باشیم. به یکی از خواسته هات می رسی، میری سراغ بعدیش. ولی از یه طرف دیگه باید گفت آرزومند بودن خودش سوخت زندگیه.

 

حقه که تمام دردها بریزه سر آدم... زندگی سخته، باید هم باشه. اگه درد نکشیم، هیچ وقت هیچی یاد نمی گیریم.

 

فکر نمیکنم کسی در کل تغییر کنه... به نظر میاد ما فقط یه سری لحظات تغییر درونی داریم، ولی هیچ وقت کلیت مون زیاد عوض نمیشه.

 

اگه به اکثر رابطه های روزمره مون فکر کنی، می بینی شبیه کنترل ترافیک می مونه.

 

آدم باید تو رابطه اش بیشتر عشق بورزه تا همه چیز از روی تعهد پیش بره.

 

« دیالوگ های سلین (ژولی دلپی) »

 

تو پیری مردا دیگه نمی تونن صداهای تُنِ بالا رو بشنون و زنا هم نمی تونن صداهای پایین رو بشنون. همین باعث میشه (هرچی زن و شوهرها پیرتر میشن) حرفای همدیگه رو نشنون.

 

وقتی سفر می کنم سعی می کنم از کسی یا جایی انتظاری نداشته باشم. اون موقع هر اتفاقی بیفته مثل سورپریزه. کوچیک ترین چیزی می تونه برات جذاب باشه.

 

نویسنده های آمریکایی هر چیزی رو که نمی خوان باهاشون زندگی کنن، توضیح میدن و تو هم اصلا از خوندن این زندگی کسل کننده ی هیجان انگیز خسته نمی شی.

 

یه وقتایی زبان خیلی محدوده (دستاش رو هوا میبره و اونا رو خیلی از هم باز میکنه) این تجربه ذهن و ادراک افراده... (دستاش رو به هم نزدیک میکنه و دایره کوچکی رو نشون میده) از طریق زبان این قدرش رو میشه نشون داد. ما واسه خیلی از احساساتی که داریم کلمه جایگزینی نداریم (دستاش رو از هم باز میکنه و دایره بزرگی روی هوا ترسیم میکنه) تو بیشتر وقتا نمی تونیم احساسمون رو به کسی نشون بدیم.

 

من از چند ثانیه باقی مونده به مرگ می ترسم، منظورم وقتیه که مطمئنی داری می میری.

 

آمریکایی ها همیشه فکر میکنن اروپا جای عای ایه. ولی این همه زیبایی و تاریخ می تونه آدم رو خرد کنه. فردیت آدم رو به صفر میرسونه. مدام بهت میگه که یه نقطه کوچک تو تاریخ هستی، اما توی آمریکا احساس می کنی داری تاریخ رو می سازی. به خاطر همینه که از لس آنجلس خوشم می آد...

 

مردم به خاطر این ماه عسل شون رو می ندازن ونیز که تو دو هفته ازدواج شون اون قدر حواسشون به محیط اطرافشون باشه که با هم دعواشون نشه.

 

جای رومانتیک، یعنی جایی که زیبایی جلوی خشم اولیه رو میگیره.

 

وقتی جوون تر بودم فکر می کردم اگه خونواده ت و دوستات ندونن که مُردی، انگار نمردی.

 

کل نژاد بشر شبیه یه بدنه و ما همه سلول های اون بدن هستیم.

 

اگه آدم علیه پدر و مادرش و تمام چیزای گذشته طغیان کنه، کار درستیه. در واقع آدم هرچی بیشتر سرکشی کنه، این احساس رو پیدا می کنه که تو رابطه ش با عشق، جامعه و هر چیز دیگه راه های تازه ای پیدا می کنه.

 

ما همیشه باید یه چیزی رو از نو بسازیم و اونو شبیه خودمون کنیم.

 

با اینکه به مسائل مذهبی علاقه ای ندارم ولی برام جالبه چطور چنین جایی (کلیسا) تونسته درد و خوشبختی نسل های مختلف رو تو خودش جمع کنه.

 

وقتی می خوام با یه نفر دوست بشم، احساس می کنم ژنرال یه دسته نظامی هستم، باید حساب تمام استراتژی ها و مانورام رو بکنم، نقاط ضعفم رو بشناسم، بدونم چی آزارم میده، بعدش سعی کنم اونا رو به طرف خودم جذب کنم.

 

یکی از بزرگترین ترس هام اینه که شبیه یکی از این آدمای دانشگاهی بشم که نگاه جدا و تک و دوری نسبت به همه چیز داره. یعنی یه نگاهی که هیچ ربطی به زندگی واقعی نداره.

 

من همیشه خیال می کنم دارم خودمو نظاره می کنم، عوض اینکه تو دل خودِ ماجرا باشم.

 

چرا آدم همش به آدمایی که دیگه براش ارزش ندارن فکر میکنه؟

 

من احساس می کنم فمینیست ساخته مرداست فقط برای اینکه بتونن بیشتر خودشونو توجیه کنند. اونا به زن ها میگن ذهن خودشون رو آزاد کنن، بدن خودشونو آزاد کنن، با مردا بگردن، این طوری آزاد و شاد هستن و مردا تا وقتی می تونن هر کاری بخوان انجام می دن.

 

فکر می کنم زندگی به خاطر اینکه می دونیم یه روزی تموم میشه، این قدر جالبه.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
. امشب هم برای ما همچین شکلیه، اگه می دونستیم قرار هفته دیگه همدیگه رو ببینیم، این قدر انرژی بوجود نمی اومد.

 

یه رابطه ایده آل دو سال اوله، تو اون دو سال میشه آدم رابطه شو از سر بگیره، به خوشی جدا بشه، با طرف حسابی دوستی کنه و از این طور چیزا. مثل این میمونه که اگه آدم بدونه رابطه اش سر دو سال تموم میشه دیگه نه دعوا می کنه، نه وقتی رو تلف میکنه. می تونه بینشون عشق و محبت بیشتری هم پیش بیاد.

 

برای بعضی از آدما، خداحافظی واقعی وجود نداره، فکر می کنم اگه یه رابطه پرمعنا با کس دیگه ای داشته باشی، اونا تا ابد با تو می مونن. ما همگی یه جوری بخشی از همدیگه هستیم.

 

من از اینکه رقص رو به عنوان یه کارکرد مشترک زندگی در نظر میگیرن، خوشم میاد. رقص چیزیه که همه باهاش درگیر هستن.

 

باور دارم اگه خدایی وجود داره، توی هیچ کدوم از ما نیست ( نه من، نه تو) بلکه توی فاصله بینمونه. اگه توی این دنیا جادویی وجود داشته باشه، باید همون تلاشی باشه که برای درک همدیگه می کنیم.

 

همین که بخشی از خاطرات یکی دیگه باشی، هم برام لذت بخش بود، هم آزار دهنده.

 

واقعیت همینه که اگه می خوای اوضاع رو بهتر کنی، باید تو همین کارای روزمره نتیجه اش مشخص باشه و به خاطر همینه که باید از بودن تو دل کار کار لذت ببری.

 

نخواستن چیزی نشانه افسردگیه... آرزو داشتن خیلی انسانیه.

 

وقتی به یه چیزی بیشتر از نیازهای ضروریم احتیاج پیدا میکنم، بیشتر احساس انسان بودن می کنم. خواستن چیز زیباییه (چه برقراری ارتباط با یه شخص باشه، چه خرید یه جفت کفش تازه) از اینکه علایقی داریم که مدام دچار باز زایشمون میشه، خوشم میاد.

 

خاطره چیز خوبیه، به شرطی که بخاطرش نخوای با گذشته بجنگی.

 

من یه سری خاطره از دوران کودکیم دارم که تازگی ها متوجه شدم هیچ وقت اتفاق نیوفتادن.

 

انیشتین میگه اگه به هیچ گونه جادو یا راز و رمزی اعتقاد نداشته باشید، با مرده ها فرقی ندارید.

 

آدما تو یه رابطه قرار میگیرن، بعدش از هم جدا میشن و همه چیز رو فراموش میکنن، طوری از کنار هم می گذرند که انگار دارن مارک مواد غذایی خودشون رو عوض میکنن.

 

هیچ وقت نمیشه آدمی رو جایگزین آدم دیگه ای کرد، چون هر آدمی جزئیات زیبای مخصوص به خودش رو داره.

 

وقتی آدم جوونه، فکر میکنه کلی آدم میبینه و باهاشون رابطه برقرار می کنه، اما وقتی زندگی بیشتر میگذره، متوجه میشه فقط با یه عده آدم محدود ارتباط برقرار کرده.

 

تمام زوج هایی که باهم زندگی میکنن، انتظار دارن بعد از یه مدت اون حرارت اولیه رو از دست ندن ولی غیرممکنه همچین اتفاقی نیفته.

 

تنها بودن بهتر از اینه که کنار معشوقت نشسته باشی و بازم احساس تنهایی کنی.

 

رومانتیک بودن برام آسون نیست. وقتی چندبار به در بسته می خوری تمام فکر و ذکرت رو کنار میزاری و هرچی وارد زندگیت میشه رو می پذیری.

 

این حرف که میشه با یه انسان دیگه کامل شد، فکر شیطانیه.

 

دخترا معمولا ادا در میارن که چیزی یادشون نمی مونه.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

« مکالمات دو نفره »

 

جسی: منم می تونم درباره اولین رابطه عاطفیم برات توضیح بدم، ولی اگه ازت درباره عشق بپرسم چه جوابی میدی؟

سلین: بهت دروغ میگم، ولی حداقلش یه داستانِ عالی، سرِهم میکنم.

جسی: می بینی، مفهوم عشق خیلی پیچیده تره، عشق شبیه خدا می مونه: همه جا هست، می بینیش، احساسش می کنی، ولی فکر نمی کنم ممکنه یه نفر دیگه عشقشو دو دستی به من تقدیم کنه

 

سلین: آدما میتونن همه زندگی شون رو با دروغ بگذرونن... مادر بزرگم یه بار بهم اعتراف کرد که تمام عمرش رو با تجسم مردی که واقعا عاشقش بوده گذرونده...

جسی: بهت تضمین میدم این طوری خیلی بهتر بوده. اگه با اونی که می خواست بود، بالاخره ازش جدا میشد

 

جسی: کی میتونه بگه زندگی واقعی چیه؟

سلین: خب منم نمی دونم. سوال بزرگ همینه، نه؟ می دونم که زندگی واقعی نه تجربه زندگیه و نه بررسی زندگی. ولی بررسی زندگی تجربه ی زندگیه (درنگ) شاید اگه هیچ کدوم از این ادعاهای هنری رو نداشتم، نگاه متفاوتی به دنیا داشتم

جسی: می دونم منظورت چیه

سلین: این همون چیزیه که توماس مان میگه «ترجیح میدم درگیر زندگی بشم تا صدها داستان بنویسم»

جسی: هوووم، خوشم اومد (درنگ) یه آدم بدریخت و قیافه ای رو می شناختم. یه روز داشته از کنار خیابون رد میشده، ماشین بهش میزنه. ما همه رفتیم بیمارستان عیادتش، اونم حالش خوب شد، ولی بهمون گفت قوی ترین چیزی که از این تصادف بهش رسیده، لذتشه، اون در نهایت فهمیده یه اتفاقی براش افتاده

 

جسی: نمی خوای دیگه درباره اش صحبت کنیم؟

سلین: آره. وقتی درباره زن و مرد شروع به صحبت می کنی، حرفا تمومی نداره.

جسی: می دونم مدام از این شاخه به اون شاخه میشه. بشر میلیون ها ساله داره سعی میکنه جواب همین چیزا رو پیدا کنه. هر هنرمندی سعی کرده یه نظری ارائه بده...

سلین: ولی هیچ کس هم نتونسته موفق بشه

 

جسی: احساس می کنم داریم تو یه رویا با هم قدم می زنیم

سلین: خیلی مسخره ست. انگاری زمانی که با هم هستیم فقط مال خودمونه. خودمون خلقش کردیم. انگاری من تو رویای تو هستم و تو توی رویای من

جسی: آره. تمام کارایی که ما امشب داریم می کنیم، اصلا نباید اتفاق می افتاد

سلین: شاید به خاطر همینه که حسش این قدر زمینی نیست. ولی خب عوضش صبح میشه و جفت مون کَدو می شیم

جسی: آه. نمی خوام به صبح فکر کنم.

سلین: ولی الان فکر می کنم باید کفش بلوری رو درست کنی و ببینی به پام میره یا نه؟

 

(سکانس پایانی قسمت اول)

سلین: ممکنه بتونیم پنج سال دیگه همدیگه رو ببینیم

جسی: آره، این طور فکر می کنی؟ پنج سال دیگه؟

سلین: نه نه. پنج سال خیلی زیاده. اون موقع شبیه یه آزمایش جامعه شناختی میشه. یه سال چطوره؟

جسی: باشه، یه سال. یه سال؟ شیش ماه چطوره؟

سلین: میوفته تو فصل سرما

جسی: باشه، اینجا قرار میزاریم، بعدش میریم یه جای دیگه

سلین: باشه. ولی شیش ماه از الان شروع میشه یا دیشب؟

جسی: دیشب. باشه. از دیشب تا شیش ماه دیگه. شانزدهم دسامبر، ساعت شش بعداز ظهر، سکوی یازده. تو میتونی با قطار بیای ولی من باید با هواپیما بیام، ولی خودمو میرسونم

سلین: خوبه. قرار هم نیست برای هم نامه بنویسیم و بهم زنگ بزنیم؟

جسی: آره. ولی فقط برای شش ماه.

سلین: خداحافظ

جسی: خداحافظ

 

خبرنگار فرانسوی: کتاب شما با ابهام تموم میشه، نمیشه پایانش رو حدس زد. شما فکر می کنید اونا بعد از شش ماه همون طوری که نوشتید، به همدیگر می رسند؟

جسی: فکر می کنم جواب این سوال بستگی به این داره که شما چقدر رومانتیک باشید و یا بدبین. شما فکر می کنین به هم میرسن، نمی رسن، امیدوارید به هم برسن ولی زیاد مطمئن نیستید

خبرنگار فرانسوی: ولی شما فکر می کنید به هم برسند؟ شما خودتون رسیدید؟

جسی: خُب به قول پدر بزرگم که میگه جواب به این سوال ممکنه به همه چیز گِند بزنه.

 

جسی: باید بگم اینکه تو داری واقعا یه حرکتی انجام میدی، خیلی قابل تحسینه. اکثر آدما که خودمم جزوشون هستم، درباره همه چیز غز می زنن...

سلین: خوشحالم می بینم تو یکی از آمریکایی های پیام آور آزادی نیستی

 

سلین: خوش شانسم که دارم کار مورد علاقه ام رو انجام میدم

جسی: می دونی من خودم همیشه بین این دوتا فکر که همه چیز دنیا یا به طور کلی به هم ریخته ست و راهی برای برگشت نیست، با این فکر که همه چیز به طور عمومی ممکنه بهتر بشه، درگیر بودم

سلین: همه چیز بهتر بشه! چطور میتونی فکر کنی دنیا داره بهتر میشه؟

جسی:می دونم شاید مسخره به نظر بیاد، ولی فکر می کنم میشه به یه چیزایی خوش بین بود

 

سلین: آمریکا خیلی چیزایی داره که دلم براشون تنگ شده

جسی: مثلا چی؟

سلین: آدمایی که در کل روحیه شون خوبه، حتی تو بدترین وضعیت هم باشن به هم میگن «هی چه میکنی؟ عالی ام! تو چه می کنی؟ عالی ام! روز خوبی داشته باشی» پاریسی ها خیلی بداخلاق هستند. متوجه نشدی؟

جسی: جدی؟ آدمایی که اینجان به نظر میاد خوشحال باشن

سلین: اونا خوشحال نیستن. شاید منظورم مردای فرانسویه، اونا دیوونه ام میکنن... باهاشون باشی بهت خوش میگذره ولی دلنشین نیستند

 

سلین:ما بعد از سن بیست سالگی دیگه سیناپس های عصبی رو بازتولید نمی کنیم، به خاطر همین از همون موقع تو سرازیری عمر می افتیم

جسی: البته من خودم از پیر شدن خوشم میاد. زندگی خیلی آنی تر میشه، بیشتر میتونی درکش کنی

 

جسی: داشتم یه مقاله تحقیقاتی درباره مقایسه آدمایی که بلیط بخت آزمایی می برن و آدمایی که فلج می شن می خوندم. تحقیقات نشون می داد بعد از شش ماه که اشخاص به موقعیت جدیدشون کم و بیش آشنا می شن، دوباره خلقیات شون همونی میشه که قبلا بوده

سلین: خلقیات شون عوض نمیشه؟

جسی: نه. اگه تو یه آدم خوش بین و خوش گذرون هستی، حالا می شی یه آدم خوش بین و خوش گذرون که روی صندلی چرخ دار نشسته. اگه تو یه آدم بدبخت و حقیر هستی، حالا می شی یه آدم بدبخت و حقیر که یه خونه جدید، یه ماشین کادیلاک و یه قایق داره

 

سلین: خُب گذشته، گذشته. باید اینطوری میشد، نه؟

جسی: تو واقعا به همچین چیزی اعتقاد داری؟ باور داری هر اتفاقی میوفته یه جور تقدیره؟

سلین: فکر می کنم دنیا از اون چیزی که ما فکر می کنیم، بسته تره. اون قدری بسته که وقتی همچین موقعیت هایی پیش میاد، آخرش همین طوری میشه. دوتا مولکول هیدروژن و یه اکسیژن با هم ترکیب کن، همیشه نتیجه اش میشه آب.

 

سلین: سرنوشت نذاشت دوباره ببینمت و همین منو سرد کرد، احساس میکنم عاشق بودن کار من نیست

جسی: باورم نمیشه

سلن: حقیقت و عشق همیشه برام متضاد هم بودن. خنده داره تمام دوستای من الان ازدواج کردن و بعدش بهم زنگ زدن بخاطر اینکه بهشون یاد دادم عشق چیه و چطور به زن ها احترام بذارن و محبت کنن، تشکر کردند.

 

کلیه دیالوگ ها از کتاب فیلمنامه این دو فیلم ترجمه آراز بارسقیان چاپ نشر افراز انتخاب شده است.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

صورت زخمی Scarface / هوارد هاکس / 1932

کنکاشی در دنیای لمپنیسم و گانگسترها

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

هاوارد هاکس کارگردانی این داستان مافیایی کلاسیک را که بخشی از آن بر اساس داستان زندگی واقعی "آلکاپون" روایت شده، بر عهده داشت. این فیلم به گفته "راجر ایبرت"، منتقد هالیوودی، صحنه های پر خشونتی را در زمان خودش در برداشت. داستان در مورد "تونی کامونته" (پاول مونی) روایت می شود که از سمت محافظ، رشد کرد و به قدرت زیادی رسید تا جایی که رئیسش از کار برکنار شد. رفتارهای خشن و ناملایمات زندگیش، باعث شد تا زندگی طولانی نداشته باشد. این فیلم یک شاهکار از یک کارگردان اسطوره بود.

 

فیلم صورت زخمی که بازسازی مجدد ان در سال 1983 توسط برایان دی پالما و بابازی بیادماندنی ال پاچینو کاری به مراتب جذاب تر از اب درامده است ولی شباهت های ظاهری اما تفاوت های مفهومی و باطنی عمیقی دارد، در جستجوی روح قانون است تا در اوج مدرنیزه شدن جامعه امریکایی و فشارهای اقتصادی به تحلیل مرتبه قانون و نقش و جایگاهش درباره توانایی مقابله و هضم مافیا،گانگستر و پدیده لمپنیسم بپردازد.

سوالی که در اغاز فیلم و از زبان مدعی العموم جامعه پرسیده می شود سوال روز دهه چهل جامعه امریکایی است و فیلم با ان داستان جذابش و ان رفتارهای بیادماندنی تونی کامونته (نوع سلام دادنش ، سوت زدنش و رفتار متعصبانه اش در قبال خانواده خود و تمایز رفتاری اش در قبال بقیه و...) که باعث قرابت بیننده با روح خبیث داستان می شود بیاد ماندنی است.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

چوپان خوب : The Good Shepherd

 

 

9f3a2ce917956dd16102e82d73858d92.jpg

 

● کارگردان : Robert De Niro

● نویسنده : Eric Roth

● بازیگران :

▪ Matt Damon .... Edward Wilson

▪ Angelina Jolie .... Clover/Margaret Russell

▪ Alec Baldwin .... Sam Murach

▪ Tammy Blanchard .... Laura

▪ Billy Crudup .... Arch Cummings

▪ Robert De Niro .... Bill Sullivan و.............. سال :۲۰۰۶

دوارد ویلسون شاهد خودکشی پدر خود بوده و این واقعه را در ذهن خود نگه داشته است او همچنین یک شخصیت با اخلاق است که شرف و احترام را بر همه چیز مقدم میداند هنگامیکه وی به Central Intelligence Agency برای کار دعوت می شود به مرور زمان تغییر خلق و خوی می دهد و به همه بدگمان می شود و...............

"چوپان خوب" جدیدترین فیلم هالیوود هست که ستارگانش را در خود جمع کرده تا بیننده شاهد یکی ازبهترین فیلمهای امسال باشد . این فیلم که کارگردان ان رابرت دنیروی بزرگ است کاملا یک فیلم خوش ساخت است . دنیرو در مقام کارگردانی قبل از این نیز سابقه کارگردانی نیز داشته ولی اغلب وی را با نقش افرینیهایش به یاد دارند . وی که تقریبا در همه نوع نقش بازی کرده و دیگر تبدیل به یک اسطوره شده خاصی است ثابت کرد که در مقام کارگردانی نیز حرفهایی زیادی برای گفتن دارد و حالا حالاها باید منتظر فیلمهایش باشیم . در طرف دیگر فیلم دو بازیگر اصلی هستند که به عالی نقششان را بازی می کنند مت دیمون که جدیدا فیلم دور افتاده اش اکران شده بود ثابت کرد چیزی فراتر از سری هویت بورن است البته به نظر من وی قبلا در بیل هانتینگ نابغه ثابت کرده بود که بازیگر توانایی است ولی منتقدان دیگه خوششون می یاد گیر بدن؟! اما انجلینا جولی که نقش مفابل مت دیمون هست بر خلاف همیشه که فقط در تصویر به خود نمایی مشغول است این دفعه یک بازی خوب از خود ارایه می دهد کلا انجلینل جولی در نقشهایش کار خاصی انجام نمی دهد و من شخصا اولین باری است که می بینم او در حال زحمت دادن به خود برای بازی است ؟!!! و در ان طرف رابرت دنیرو که مانند همیشه فوق العاده پر انژی و پر تحرک است .

  • Like 2
لینک به دیدگاه

The%20Monk%20and%20the%20Fish2.jpg

 

چندتا انیمیشن کوتاه دیدم که خوب هاشو معرفی میکنم:

The Monk And The Fish

کارگردان :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

زمان: 6 دقیقه

محصول 1994

خلاصه:

یک راهب برای ماهیگیری می رود، و با یک ماهی بازیگوش رو به رو می شود که مدام از دستش فرار می کند، ابتدا راهب با ابزار گوناگون به دنبال شکار آن ماهی است ولی موفق نمی شود، تا جاییکه خسته می شود و سعی می کند با آن همراه شود...

 

این کارگردان اثر تحسین شده ی " پدر و دختر" رو در کارنامه ش داره که خوب انیمیشن فوق العاده ای بود. این کار هم علی رغم داستان ساده ش عمیقه، البته کار سمبلیکیه و همینطور میشه از منظر روان شناسی هم بش پرداخت. در کل پیشنهاد میکنم ببینید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
(23 مگ)

 

zirdast.jpg

The Employment

کارگردان:

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

زمان: 7 دقیقه

محصول 2008 لهستان

 

خلاصه:

مردی از خواب بیدار می شود و به سر کارش می رود، در دنیایی عجیب که کار روزمره به شکلی دیگر است...

 

این کار نگاهی انتقادی به شرایط موجود جهان داره، جایی که فاصله ی طبقاتی بیداد میکنه و همه برای رسیدن به اهدافشون هم نوعانشون رو قربانی میکنن و به بردگی می کشونن. همینطور به روزمرگی و یاس و نا امیدی انسان معاصر هم گریزی زده و از دست رفتن ساعت ها و روزهای ارزشمند عمر آدمی به بهای هیچ رو بخوبی نشون داده.

کار بسیار تاثیرگذار و ارزشمندیه. پیشنهاد میکنم ببینید این انیمیشن کوتاه رو هم. :a030:

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
(47 مگ)

  • Like 5
لینک به دیدگاه

34bqnnooock.jpg

زندگی مشترک آقای محمودی و بانو

کارگردان : سیدروح اله حجازی

فیلمنامه : علی طالب آبادی

بازیگران : حمید فرخ‌نژاد، ترانه علیدوستی، هنگامه قاضیانی، پیمان قاسم‌خانی

محصول 91

خلاصه:

ساناز (ترانه علیدوستی) به همراه همسرش رامتین (پیمان قاسم خانی) برای مرمت منزل خاله خود محدثه (هنگامه قاضیانی) چند روزی مهمان آنها هستند...

 

این فیلم هم مانند فیلم قبلی این کارگردان "زندگی خصوصی آقا و خانم میم" به تقابل سنت و مدرنیته پرداخته. اما متاسفانه این فیلم روایت بی منطقی داره و بشدت شعار زده ست.بعضی قسمتا دیالوگا دیگه واقعن آزار دهنده می شد!

همینطور خیلی از سکانس ها بی ربط و زائد هستن. همینطور شخصیت ها پرداخت مناسبی ندارن و رفتارهای متناقضی رو ازشون می بینیم! نمونه بارزش شخصیت جناب فرخ نژاد.

شخصا فقط از بازی زیبای ترانه علیدوستی لذت بردم

:a030:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
سه گانه ریچارد لینکلیتر (قبل از طلوع Before Sunrise ، قبل از غروب Before Sunset ، قبل از نیمه شب Before Midnight) / ریچارد لینکلیتر / 1995-2004-2013

 

_po_0i9mny87b6r5vec6s_1.jpg

 

تقریبا به جز فیلم پدرخوانده فرانسیس فورد کاپولا تریلوژی یا سه گانه معتبر دیگری در سینما وجود ندارد که ساختن ان بیست سال طول کشیده باشد و انسجام داستانی و خط روایی ان تا این حد مقبول بیننده باشد.

 

لینکلیتر با ساختن سه گانه قبل از به یک مکاشفه در روابط انسانی دست زده که از دوران نوجوانی و اوج فوران احساسات شروع می شود و به استانه پیری و دوران پختگی سنی ختم می شود.

اگر داستان کاپولا یک بازه ده ساله را در بر می گیرد این سه گانه همان بیست سال شیرین را با تمامی اتفاقات ریز و درشتش و با ساده ترین امکانی که وجود دارد بیان می کند.اگر کاپولا ادعا کرده که کاش فقط قسمت اول پدرخوانده را ساخته بودم (هرچند از نظر اغلب بینندگان قسمت دوم پدرخوانده بهترین قسمت ان است!) سه گانه قبل از کاملا بهم پیوسته و مکمل یکدیگرند.

سه گانه قبل از لینکلیتر یک داستان کاملا مقبول دارد. داستانی که هرروز و هرروز در زندگی مان ان را تجربه می کنیم و شاید ازمون ریسک های ان قطعی باشد(انتخاب ها و کنش ها) و برخلاف داستان های با پایان چندگانه پیامبر سینما (کیشلوفسکی فقید) منویات ذهنی کارگردان را با یک پایان عاشقانه و رمانتیک نمایش می دهد اما این قضیه چیزی از ارزش این سه گانه کم نمیکند.به قول منتقد la weekly اگر از مردم درباره فیلم های محبوبشان بپرسید معمولا چند نام را می شنوید - کازابلانکا ، پالپ فیکشن ، آنی هال ،همشهری کین- ولی بعضی فیلم ها هستند که با وجود این که در لیست محبوب ترین هایشان قرار نمی گیرند ولی برای تماشاگر جایگاه خاصی دارند.این ها فیلم های مخفیانه ای هستند که مثل سکه شانس در جیبمان نگه می داریم و در ما حسی را به وجود می آورند که گویی فقط به ما تعلق دارند.این سه فیلم قطعا جزء همان فیلم ها به حساب می آیند.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

سه گانه ریچارد لینکلیتر (قبل از طلوع Before Sunrise ، قبل از غروب Before Sunset ، قبل از نیمه شب Before Midnight) یک فیلم کاملا دیالوگ محور و بدون از پیچیدگی های فرم و داستان هست و همانطوری که جدیدترین فیلم لینکلیتر (دوران بچگی) هم نشان داده پرسمان ذهنی کارگردان به دنبال واقعی ترین و البته مقبول ترین داستان و اتفاق است.نگاهی کاملا واقع گرایانه با پرسش هایی عمیق درباره مسئله ارتباط ، زندگی ، عشق ، نفرت ، فاصله ، خانواده ، امکانات ، پول و شهرت و...

 

بازی اتان هاوک در نقش جسی و ژولی دلپی در نقش سلین (ارتباطی با سلین نویسنده و گفتارهای ژولی دلپی پیدا میکنید؟) بسیار روان و دلنشین هست.در اولین فرصتی که داشتید به تماشای این سه گانه زیبا بنشینید!

در ادامه دیالوگ های منتخبی از سه گانه تقدیم حضورتان می شود.کل این سه گانه بر محور همین دیالوگ ها بنا شده است پس هنگام تماشا در دیالوگ ها غرق شوید!

 

« دیالوگ های جسی (ایتان هاوک) »

یه چیز جالبی تو این طور سفرهاست (تورهای سراسری اروپایی) تمام مدت سعی می کنی به مقصد برسی ولی وقتی به مقصد می رسی هیچ چیزی باب میلت نیست، به امید اینکه به چیز بهتری برسی، می ری یه جای دیگه.

 

من خودِ سفر رو دوست دارم، می تونی بشینی با آدم های جالب صحبت کنی، یه منظره زیبا ببینی، کتاب بخونی و همین کافیه تا یه روز خوب داشته باشی. اگه همین کارو تو خونه ات بکنی همه فکر میکنن آدم مفت خوری هستی.

 

شاید این یه حقیقت تلخ زندگی باشه که نبودِ ارتباط بیشتر از طرف زن هاست تا مردها.

 

من اسمِ تمام کارای زمینی کسل کننده ای که آدما هر روز انجام میدن رو «شاعرانگی زندگی» می ذارم. منظورم اینه چرا اگه سگت تو آفتاب بخوابه عالیه؟ ولی یه نفر که داره از عابر بانک پول برمیداره احمقه؟

 

مردم فکر میکنن یه چیزی رو دارن از دست میدن، فکر میکنن بقیه یه زندگی عالی و هیجان انگیز دارن و اونا همچین چیزی ندارن. ولی همه مون باید لباس بپوشیم، بچه ها رو غذا بدیم، گواهینامه مون رو تمدید کنیم ...

 

پدر و مادرها فقط میخوان آدم یه کار خوب داشته باشه تا بتونن برای اطافیانشون چیزای جالب تعریف کنن.

 

تو بهترین شرایط ما فقط یه تیکه از یه روح هستیم. به خاطر همینه که این قدر از هم جدائیم.

 

این طرز فکر (آدمایی که منو به دنیا آوردن، اگه کنترل بیشتری روی وضعیت خودشون داشتن، من الان وجود خارجی نداشتم) یه آرامشی بهم میده که پیش خودم خیال می کنم همه چیز این زندگی بر اساس رفتار خودم شکل گرفته.

 

هیچ کس نمی تونه طرف مقابلش رو بشناسه، نکته رابطه هم همین جاست... برای هرکسی شناختن خودش هم کار سختیه، «من کی هستم» همیشه عوض میشه، پس چطور میتونی شناخت از خودتو با بقیه تقسیم کنی.

 

من همیشه فکر می کنم همون پسر سیزده ساله ای هستم که نمی دونه چطور باید یه آدمِ بالغ باشه. پس فقط به نظر می آد دارم ادای زندگی کردن رو درمی آرم و دارم برای یه زندگی واقعی تجربه جمع می کنم.

 

داستان افتضاحیه، ولی شاید الان وقت گفتنش باشه. با یکی از دوستای بی دینم داشتم رانندگی می کردم، بعد به چراغ قرمز رسیدم، پشت چراغ قرمز یه گدا وایستاده بود، یه پلاکارد گرفته بود دستش و روش نوشته بود کار لازم داره، دوستم یه اسکناس صد دلاری گرفت طرفش و ازش پرسید: «به خدا اعتقاد داری؟» مرد بهش نگاه کرد و گفت «بله» دوستم گفت:«جوابت غلط بود» و گاز ماشین رو گرفت و رفتیم.

 

اگه بتونیم بپذیریم زندگی باید سخت باشه و انتظارمون هم به همین سختی باشه، اون وقت دیگه سرش عصبانی نمیشیم و وقتی اتفاق خوبی میوفته خوشحال میشیم.

فکر می کنم بیشتر از اینکه با زندگی حال کنم، با یه بازنمایی خوش ساخت از زندگی حال می کنم.

 

عشق برای آدمایی که یادنگرفتن تنها باشن یا از خودشون چیزی برای ارائه داشته باشن، یه جور فراره. مردم فکر می کنن عشق یعنی خودخواه نبودن یا در اختیار گذاشتن همه چیز. ولی اگه این طوری بهش نگاه کنید، یه جور خودخواهی کامل به حساب میاد.

 

می دونی وقتی یکی باهات بهم میزنه بدترین چیزش چیه؟ یادت میوفته چقدر آدمایی که باهاشون بهم زدی برات بی اهمیت هستن و چقدر تو براشون بی اهمیتی. دوست داری فکر کنی هردوتاتون دارین زجر می کشین، ولی واقعیت اینه فقط از شر همدیگه خلاص شدین.

 

زنا میگن نمی خوان مدام ازشون محافظت کنی و یه جا نگهشون داری، اما وقتی این کارو نکنی بهت میگن ترسو و بزدل.

 

تنها باری که تو عمرم افسرده شدم، وقتی بود که احساس کردم زندگی یه سری ارتباطاتِ لحظه ایه.

 

ما همگی حاصل لحظات زندگی مون هستیم.

 

همیشه دلم می خواست کتابی بنویسم که تمام اتفاقاتش تو دل یه آهنگ پاپ قرار بگیره.

 

خوشبختی تو انجام یه کاره نه تو به دست آوردن آنچه می خواین.

 

دنیا هم میتونه مثل یه فرد تغییر کنه... بهتر بشه... بدتر بشه...

 

این خودش یه جور درگیریه. به نظر میاد ما همه مون طوری طراحی شدیم که باید نسبت به همه چیز احساس نارضایتی داشته باشیم. به یکی از خواسته هات می رسی، میری سراغ بعدیش. ولی از یه طرف دیگه باید گفت آرزومند بودن خودش سوخت زندگیه.

 

حقه که تمام دردها بریزه سر آدم... زندگی سخته، باید هم باشه. اگه درد نکشیم، هیچ وقت هیچی یاد نمی گیریم.

 

فکر نمیکنم کسی در کل تغییر کنه... به نظر میاد ما فقط یه سری لحظات تغییر درونی داریم، ولی هیچ وقت کلیت مون زیاد عوض نمیشه.

 

اگه به اکثر رابطه های روزمره مون فکر کنی، می بینی شبیه کنترل ترافیک می مونه.

 

آدم باید تو رابطه اش بیشتر عشق بورزه تا همه چیز از روی تعهد پیش بره.

 

« دیالوگ های سلین (ژولی دلپی) »

 

تو پیری مردا دیگه نمی تونن صداهای تُنِ بالا رو بشنون و زنا هم نمی تونن صداهای پایین رو بشنون. همین باعث میشه (هرچی زن و شوهرها پیرتر میشن) حرفای همدیگه رو نشنون.

 

وقتی سفر می کنم سعی می کنم از کسی یا جایی انتظاری نداشته باشم. اون موقع هر اتفاقی بیفته مثل سورپریزه. کوچیک ترین چیزی می تونه برات جذاب باشه.

 

نویسنده های آمریکایی هر چیزی رو که نمی خوان باهاشون زندگی کنن، توضیح میدن و تو هم اصلا از خوندن این زندگی کسل کننده ی هیجان انگیز خسته نمی شی.

 

یه وقتایی زبان خیلی محدوده (دستاش رو هوا میبره و اونا رو خیلی از هم باز میکنه) این تجربه ذهن و ادراک افراده... (دستاش رو به هم نزدیک میکنه و دایره کوچکی رو نشون میده) از طریق زبان این قدرش رو میشه نشون داد. ما واسه خیلی از احساساتی که داریم کلمه جایگزینی نداریم (دستاش رو از هم باز میکنه و دایره بزرگی روی هوا ترسیم میکنه) تو بیشتر وقتا نمی تونیم احساسمون رو به کسی نشون بدیم.

 

من از چند ثانیه باقی مونده به مرگ می ترسم، منظورم وقتیه که مطمئنی داری می میری.

 

آمریکایی ها همیشه فکر میکنن اروپا جای عای ایه. ولی این همه زیبایی و تاریخ می تونه آدم رو خرد کنه. فردیت آدم رو به صفر میرسونه. مدام بهت میگه که یه نقطه کوچک تو تاریخ هستی، اما توی آمریکا احساس می کنی داری تاریخ رو می سازی. به خاطر همینه که از لس آنجلس خوشم می آد...

 

مردم به خاطر این ماه عسل شون رو می ندازن ونیز که تو دو هفته ازدواج شون اون قدر حواسشون به محیط اطرافشون باشه که با هم دعواشون نشه.

 

جای رومانتیک، یعنی جایی که زیبایی جلوی خشم اولیه رو میگیره.

 

وقتی جوون تر بودم فکر می کردم اگه خونواده ت و دوستات ندونن که مُردی، انگار نمردی.

 

کل نژاد بشر شبیه یه بدنه و ما همه سلول های اون بدن هستیم.

 

اگه آدم علیه پدر و مادرش و تمام چیزای گذشته طغیان کنه، کار درستیه. در واقع آدم هرچی بیشتر سرکشی کنه، این احساس رو پیدا می کنه که تو رابطه ش با عشق، جامعه و هر چیز دیگه راه های تازه ای پیدا می کنه.

 

ما همیشه باید یه چیزی رو از نو بسازیم و اونو شبیه خودمون کنیم.

 

با اینکه به مسائل مذهبی علاقه ای ندارم ولی برام جالبه چطور چنین جایی (کلیسا) تونسته درد و خوشبختی نسل های مختلف رو تو خودش جمع کنه.

 

وقتی می خوام با یه نفر دوست بشم، احساس می کنم ژنرال یه دسته نظامی هستم، باید حساب تمام استراتژی ها و مانورام رو بکنم، نقاط ضعفم رو بشناسم، بدونم چی آزارم میده، بعدش سعی کنم اونا رو به طرف خودم جذب کنم.

 

یکی از بزرگترین ترس هام اینه که شبیه یکی از این آدمای دانشگاهی بشم که نگاه جدا و تک و دوری نسبت به همه چیز داره. یعنی یه نگاهی که هیچ ربطی به زندگی واقعی نداره.

 

من همیشه خیال می کنم دارم خودمو نظاره می کنم، عوض اینکه تو دل خودِ ماجرا باشم.

 

چرا آدم همش به آدمایی که دیگه براش ارزش ندارن فکر میکنه؟

 

من احساس می کنم فمینیست ساخته مرداست فقط برای اینکه بتونن بیشتر خودشونو توجیه کنند. اونا به زن ها میگن ذهن خودشون رو آزاد کنن، بدن خودشونو آزاد کنن، با مردا بگردن، این طوری آزاد و شاد هستن و مردا تا وقتی می تونن هر کاری بخوان انجام می دن.

 

فکر می کنم زندگی به خاطر اینکه می دونیم یه روزی تموم میشه، این قدر جالبه.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
. امشب هم برای ما همچین شکلیه، اگه می دونستیم قرار هفته دیگه همدیگه رو ببینیم، این قدر انرژی بوجود نمی اومد.

 

یه رابطه ایده آل دو سال اوله، تو اون دو سال میشه آدم رابطه شو از سر بگیره، به خوشی جدا بشه، با طرف حسابی دوستی کنه و از این طور چیزا. مثل این میمونه که اگه آدم بدونه رابطه اش سر دو سال تموم میشه دیگه نه دعوا می کنه، نه وقتی رو تلف میکنه. می تونه بینشون عشق و محبت بیشتری هم پیش بیاد.

 

برای بعضی از آدما، خداحافظی واقعی وجود نداره، فکر می کنم اگه یه رابطه پرمعنا با کس دیگه ای داشته باشی، اونا تا ابد با تو می مونن. ما همگی یه جوری بخشی از همدیگه هستیم.

 

من از اینکه رقص رو به عنوان یه کارکرد مشترک زندگی در نظر میگیرن، خوشم میاد. رقص چیزیه که همه باهاش درگیر هستن.

 

باور دارم اگه خدایی وجود داره، توی هیچ کدوم از ما نیست ( نه من، نه تو) بلکه توی فاصله بینمونه. اگه توی این دنیا جادویی وجود داشته باشه، باید همون تلاشی باشه که برای درک همدیگه می کنیم.

 

همین که بخشی از خاطرات یکی دیگه باشی، هم برام لذت بخش بود، هم آزار دهنده.

 

واقعیت همینه که اگه می خوای اوضاع رو بهتر کنی، باید تو همین کارای روزمره نتیجه اش مشخص باشه و به خاطر همینه که باید از بودن تو دل کار کار لذت ببری.

 

نخواستن چیزی نشانه افسردگیه... آرزو داشتن خیلی انسانیه.

 

وقتی به یه چیزی بیشتر از نیازهای ضروریم احتیاج پیدا میکنم، بیشتر احساس انسان بودن می کنم. خواستن چیز زیباییه (چه برقراری ارتباط با یه شخص باشه، چه خرید یه جفت کفش تازه) از اینکه علایقی داریم که مدام دچار باز زایشمون میشه، خوشم میاد.

 

خاطره چیز خوبیه، به شرطی که بخاطرش نخوای با گذشته بجنگی.

 

من یه سری خاطره از دوران کودکیم دارم که تازگی ها متوجه شدم هیچ وقت اتفاق نیوفتادن.

 

انیشتین میگه اگه به هیچ گونه جادو یا راز و رمزی اعتقاد نداشته باشید، با مرده ها فرقی ندارید.

 

آدما تو یه رابطه قرار میگیرن، بعدش از هم جدا میشن و همه چیز رو فراموش میکنن، طوری از کنار هم می گذرند که انگار دارن مارک مواد غذایی خودشون رو عوض میکنن.

 

هیچ وقت نمیشه آدمی رو جایگزین آدم دیگه ای کرد، چون هر آدمی جزئیات زیبای مخصوص به خودش رو داره.

 

وقتی آدم جوونه، فکر میکنه کلی آدم میبینه و باهاشون رابطه برقرار می کنه، اما وقتی زندگی بیشتر میگذره، متوجه میشه فقط با یه عده آدم محدود ارتباط برقرار کرده.

 

تمام زوج هایی که باهم زندگی میکنن، انتظار دارن بعد از یه مدت اون حرارت اولیه رو از دست ندن ولی غیرممکنه همچین اتفاقی نیفته.

 

تنها بودن بهتر از اینه که کنار معشوقت نشسته باشی و بازم احساس تنهایی کنی.

 

رومانتیک بودن برام آسون نیست. وقتی چندبار به در بسته می خوری تمام فکر و ذکرت رو کنار میزاری و هرچی وارد زندگیت میشه رو می پذیری.

 

این حرف که میشه با یه انسان دیگه کامل شد، فکر شیطانیه.

 

دخترا معمولا ادا در میارن که چیزی یادشون نمی مونه.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

« مکالمات دو نفره »

 

جسی: منم می تونم درباره اولین رابطه عاطفیم برات توضیح بدم، ولی اگه ازت درباره عشق بپرسم چه جوابی میدی؟

سلین: بهت دروغ میگم، ولی حداقلش یه داستانِ عالی، سرِهم میکنم.

جسی: می بینی، مفهوم عشق خیلی پیچیده تره، عشق شبیه خدا می مونه: همه جا هست، می بینیش، احساسش می کنی، ولی فکر نمی کنم ممکنه یه نفر دیگه عشقشو دو دستی به من تقدیم کنه

 

سلین: آدما میتونن همه زندگی شون رو با دروغ بگذرونن... مادر بزرگم یه بار بهم اعتراف کرد که تمام عمرش رو با تجسم مردی که واقعا عاشقش بوده گذرونده...

جسی: بهت تضمین میدم این طوری خیلی بهتر بوده. اگه با اونی که می خواست بود، بالاخره ازش جدا میشد

 

جسی: کی میتونه بگه زندگی واقعی چیه؟

سلین: خب منم نمی دونم. سوال بزرگ همینه، نه؟ می دونم که زندگی واقعی نه تجربه زندگیه و نه بررسی زندگی. ولی بررسی زندگی تجربه ی زندگیه (درنگ) شاید اگه هیچ کدوم از این ادعاهای هنری رو نداشتم، نگاه متفاوتی به دنیا داشتم

جسی: می دونم منظورت چیه

سلین: این همون چیزیه که توماس مان میگه «ترجیح میدم درگیر زندگی بشم تا صدها داستان بنویسم»

جسی: هوووم، خوشم اومد (درنگ) یه آدم بدریخت و قیافه ای رو می شناختم. یه روز داشته از کنار خیابون رد میشده، ماشین بهش میزنه. ما همه رفتیم بیمارستان عیادتش، اونم حالش خوب شد، ولی بهمون گفت قوی ترین چیزی که از این تصادف بهش رسیده، لذتشه، اون در نهایت فهمیده یه اتفاقی براش افتاده

 

جسی: نمی خوای دیگه درباره اش صحبت کنیم؟

سلین: آره. وقتی درباره زن و مرد شروع به صحبت می کنی، حرفا تمومی نداره.

جسی: می دونم مدام از این شاخه به اون شاخه میشه. بشر میلیون ها ساله داره سعی میکنه جواب همین چیزا رو پیدا کنه. هر هنرمندی سعی کرده یه نظری ارائه بده...

سلین: ولی هیچ کس هم نتونسته موفق بشه

 

جسی: احساس می کنم داریم تو یه رویا با هم قدم می زنیم

سلین: خیلی مسخره ست. انگاری زمانی که با هم هستیم فقط مال خودمونه. خودمون خلقش کردیم. انگاری من تو رویای تو هستم و تو توی رویای من

جسی: آره. تمام کارایی که ما امشب داریم می کنیم، اصلا نباید اتفاق می افتاد

سلین: شاید به خاطر همینه که حسش این قدر زمینی نیست. ولی خب عوضش صبح میشه و جفت مون کَدو می شیم

جسی: آه. نمی خوام به صبح فکر کنم.

سلین: ولی الان فکر می کنم باید کفش بلوری رو درست کنی و ببینی به پام میره یا نه؟

 

(سکانس پایانی قسمت اول)

سلین: ممکنه بتونیم پنج سال دیگه همدیگه رو ببینیم

جسی: آره، این طور فکر می کنی؟ پنج سال دیگه؟

سلین: نه نه. پنج سال خیلی زیاده. اون موقع شبیه یه آزمایش جامعه شناختی میشه. یه سال چطوره؟

جسی: باشه، یه سال. یه سال؟ شیش ماه چطوره؟

سلین: میوفته تو فصل سرما

جسی: باشه، اینجا قرار میزاریم، بعدش میریم یه جای دیگه

سلین: باشه. ولی شیش ماه از الان شروع میشه یا دیشب؟

جسی: دیشب. باشه. از دیشب تا شیش ماه دیگه. شانزدهم دسامبر، ساعت شش بعداز ظهر، سکوی یازده. تو میتونی با قطار بیای ولی من باید با هواپیما بیام، ولی خودمو میرسونم

سلین: خوبه. قرار هم نیست برای هم نامه بنویسیم و بهم زنگ بزنیم؟

جسی: آره. ولی فقط برای شش ماه.

سلین: خداحافظ

جسی: خداحافظ

 

خبرنگار فرانسوی: کتاب شما با ابهام تموم میشه، نمیشه پایانش رو حدس زد. شما فکر می کنید اونا بعد از شش ماه همون طوری که نوشتید، به همدیگر می رسند؟

جسی: فکر می کنم جواب این سوال بستگی به این داره که شما چقدر رومانتیک باشید و یا بدبین. شما فکر می کنین به هم میرسن، نمی رسن، امیدوارید به هم برسن ولی زیاد مطمئن نیستید

خبرنگار فرانسوی: ولی شما فکر می کنید به هم برسند؟ شما خودتون رسیدید؟

جسی: خُب به قول پدر بزرگم که میگه جواب به این سوال ممکنه به همه چیز گِند بزنه.

 

جسی: باید بگم اینکه تو داری واقعا یه حرکتی انجام میدی، خیلی قابل تحسینه. اکثر آدما که خودمم جزوشون هستم، درباره همه چیز غز می زنن...

سلین: خوشحالم می بینم تو یکی از آمریکایی های پیام آور آزادی نیستی

 

سلین: خوش شانسم که دارم کار مورد علاقه ام رو انجام میدم

جسی: می دونی من خودم همیشه بین این دوتا فکر که همه چیز دنیا یا به طور کلی به هم ریخته ست و راهی برای برگشت نیست، با این فکر که همه چیز به طور عمومی ممکنه بهتر بشه، درگیر بودم

سلین: همه چیز بهتر بشه! چطور میتونی فکر کنی دنیا داره بهتر میشه؟

جسی:می دونم شاید مسخره به نظر بیاد، ولی فکر می کنم میشه به یه چیزایی خوش بین بود

 

سلین: آمریکا خیلی چیزایی داره که دلم براشون تنگ شده

جسی: مثلا چی؟

سلین: آدمایی که در کل روحیه شون خوبه، حتی تو بدترین وضعیت هم باشن به هم میگن «هی چه میکنی؟ عالی ام! تو چه می کنی؟ عالی ام! روز خوبی داشته باشی» پاریسی ها خیلی بداخلاق هستند. متوجه نشدی؟

جسی: جدی؟ آدمایی که اینجان به نظر میاد خوشحال باشن

سلین: اونا خوشحال نیستن. شاید منظورم مردای فرانسویه، اونا دیوونه ام میکنن... باهاشون باشی بهت خوش میگذره ولی دلنشین نیستند

 

سلین:ما بعد از سن بیست سالگی دیگه سیناپس های عصبی رو بازتولید نمی کنیم، به خاطر همین از همون موقع تو سرازیری عمر می افتیم

جسی: البته من خودم از پیر شدن خوشم میاد. زندگی خیلی آنی تر میشه، بیشتر میتونی درکش کنی

 

جسی: داشتم یه مقاله تحقیقاتی درباره مقایسه آدمایی که بلیط بخت آزمایی می برن و آدمایی که فلج می شن می خوندم. تحقیقات نشون می داد بعد از شش ماه که اشخاص به موقعیت جدیدشون کم و بیش آشنا می شن، دوباره خلقیات شون همونی میشه که قبلا بوده

سلین: خلقیات شون عوض نمیشه؟

جسی: نه. اگه تو یه آدم خوش بین و خوش گذرون هستی، حالا می شی یه آدم خوش بین و خوش گذرون که روی صندلی چرخ دار نشسته. اگه تو یه آدم بدبخت و حقیر هستی، حالا می شی یه آدم بدبخت و حقیر که یه خونه جدید، یه ماشین کادیلاک و یه قایق داره

 

سلین: خُب گذشته، گذشته. باید اینطوری میشد، نه؟

جسی: تو واقعا به همچین چیزی اعتقاد داری؟ باور داری هر اتفاقی میوفته یه جور تقدیره؟

سلین: فکر می کنم دنیا از اون چیزی که ما فکر می کنیم، بسته تره. اون قدری بسته که وقتی همچین موقعیت هایی پیش میاد، آخرش همین طوری میشه. دوتا مولکول هیدروژن و یه اکسیژن با هم ترکیب کن، همیشه نتیجه اش میشه آب.

 

سلین: سرنوشت نذاشت دوباره ببینمت و همین منو سرد کرد، احساس میکنم عاشق بودن کار من نیست

جسی: باورم نمیشه

سلن: حقیقت و عشق همیشه برام متضاد هم بودن. خنده داره تمام دوستای من الان ازدواج کردن و بعدش بهم زنگ زدن بخاطر اینکه بهشون یاد دادم عشق چیه و چطور به زن ها احترام بذارن و محبت کنن، تشکر کردند.

 

کلیه دیالوگ ها از کتاب فیلمنامه این دو فیلم ترجمه آراز بارسقیان چاپ نشر افراز انتخاب شده است.

من این سه گانه ها رو سه دور دیدم (هر کدوم رو سه بار ) خیلی راضیم کردند:ws37:

بیشتر به خاطر اینکه به شعور مخاطبش کاملا و کاملا و بازم کاملا احترام گذاشته بود.

من هیچ چیز غیر واقعی تو این فیلم ندیدم

.........

سجاد بابت گذاشتن این دیالوگ ها ممنون

کاش زودتر اینا رو می دیدم خودم برای نوشتن اون دیالوگ هایی که به نظرم جالب می اومد به زحمت نمی افتادم :banel_smiley_4:

 

هرچند جای دیالوگهای سرمیز نهار "قبل از نیمه شب "ش که بهترین قسمت فیلم هم بود خالیه

  • Like 6
لینک به دیدگاه

Hachi: A Dog's Tale

ممنون از شیوا عزیز بابت معرفی

واقعن قشنگ بود ، شاید اگه داستانش واقعی نبود کمتر غم انگیز به نظر میومد ..

 

این هم مجسمه ی سگ وفادار:

 

hachiko-statue.jpg

  • Like 2
لینک به دیدگاه

The Bank Dick

1940

Director: Edward F. Cline

 

یه فیلم عالی که هنوز شوخی هاش به روزه و بعد از 74 سال آدمو میخندونه

 

حتما نگاه کنید فوق العاده است. بعد از مدتها یه فیلم کشف کردم.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

سابرینا ( Sabrina )

 

کارگردان: بیلی وایلدر

 

بازیگران: هامفری بوگارت - ویلیام هولدن

 

محصول 1952 آمریکا

 

سیاه و سفید - ملودرام

 

یک فیلم زیبا از وایلدر که سرگذشت عشق یکطرفه یک دختر ساده به پسر خانواده ای است که پدر دختر راننده مخصوص آنهاست. فیلمی شاد و مفرح که به طرزی استادانه ساخته شده است.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

شبکه Network / سیدنی لومت / 1976

فیلم شبکه بی شک بین فیلم های بسیار خوب سیدنی لومت جایگاه رفیع تری نسبت به بقیه دارد هرچند طرفداران سینما فیلم هایی چون 12 مرد خشمگین ، سرپیکو یا بعد از ظهر سگی را ترجیح بدهند ولی فیلم شبکه شخصی ترین و در عین حال عمومی ترین فیلم سیدنی لومت هست که تمامی علایق و منویات فکری اورا یکجا دارد.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

یک اعتراض عمیق با بلندترین فریاد ممکن برعلیه سلطه بر انسانیت توسط تکنولوژی و صنعتی که امروزه سرگرمی خوانده می شود و حتی در همین لحظه نوشتن و خواندنمان اسیر و بازیچه این صنعت دوست داشتنی هستیم!

 

خواندن مطلب زیر از شبگار خالی از لطف نیست

«پس به من گوش کنيد! تلويزيون حقيقت نيست، تلويزيون مثل يه شهربازي لعنتي مي مونه، تلويزيون يه سيرکه، يه کارناوال . . . قصه گوها، رقاص ها، خواننده ها، شعبده بازها، نمايش هاي فرعي، رام کننده هاي شير و بازيکنان فوتبال؛ ما در تجارت از بين بردن خستگي هستيم . . . اما شما هيچ حقيقتي رو پيش ما پيدا نمي کنيد. ما به شما همون چيزي رو که مي خواين بشنويد، مي گيم. ما خيلي دروغ مي گيم . . . اينا همش وهمه، هيچکدوم حقيقت نداره، اما شما اونجا مي شينيد، روز بعد از روز، شب بعد از شب، با همه سني و رنگي و کيشي. ما تمام چيزي هستيم که شما مي دونيد. شما اون وهمي که ما اينجا پخش مي کنيم رو باور مي کنيد، شما فکر مي کنيد که اين جعبه، واقعيته و زندگي خودتون واقعي نيست. شما هر کاري که اين جعبه بهتون مي گه، انجام مي دين. اين جنون بزرگيه، ديوونه ها. محض رضاي خدا، شما مردم هستين که چيزاي واقعي هستين، ماييم که وهم هستيم. پس تلويزيون هاتون رو خاموش کنيد، همين الان خاموشش کنيد . . . » (قسمت هایی از سخنان هاوارد بیل در برنامه ی هاوارد بیل) و این چیزی است که فیلم شبکه (Network, 1976) سعی دارد به ما بگوید که تلویزیون یک فریب بزرگ است.

 

هاوارد بیل گوینده ی قدیمی خبر شبکه ی UBS به دلیل پائین آمدن تعداد بینندگانش مجبور به استعفا می شود. دوهفته قبل از پایان کارش در برنامه پخش زنده ی اخبار به مردم اعلام می کند که هفته ی آینده در برابر دیدگان آنها خودکشی خواهد کرد. در ابتدا مدیران شبکه برآشفته می شوند و او را از کار اخراج می کنند، ولی هاوارد با اصرار از دوستش مکس شوماخر

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
مدیر بخش اخبار، می خواهد که یک فرصت دوباره به او بدهد، زمانی که در مقابل دوربین قرار می گیرد، دوباره حرفهای گذشته اش را تکرار می کند. شوماخر به دلیل ناراحتی از مدیران رده بالا پخش را قطع نمی کند. در ابتدا مکس و هاوارد هر دو توسط رئیس شبکه اخراج می شوند، اما توسط فرانک هکت یکی از سهامدارن شبکه و دایانا کریستنسن مدیر بخش برنامه ریزی که به ارزش هاوارد پی برده به کار برگرداننده می شوند. آنها برنامه ای اختصاصی برای هاوارد به راه می اندازند تا او مزخرفات خود را به خورد مردم دهد و عجیب اینکه حرف های یک مجری اخبار روانپریش با استقبال مردم روبرو می شود. در این میان روابطی هم میان مکس شوماخر و دایانا شکل می گیرد.

 

فیلمهای سیدنی لومت (Sidney Lumet) چیزی بین متوسط و شاهکار در نوسان است. لومت که در دهه 50 کارش را در تلویزون شروع کرده بود با شاهکاری به نام دوازده مرد خشمگین (12 Angry Men, 1957) (که بیشتر یک فیلم تلویزیونی است) پا به دنیای سینما گذاشت. او نزدیک به 40 فیلم ساخت که شاهکارهایی مانند سرپیکو (Serpico, 1973)، قتل در قطار سریع السیر شرق (Murder on the Orient Express, 1974)، بعدازظهر سگی (Dog Day Afternoon, 1975) و حکم (The Verdict, 1982) از آن جمله اند. اکثر قهرمانان لومت انسان­هایی پایبند اخلاق هستند که برای رسیدن به هدفشان با نظام حاکم بر جامعه می جنگند، هرچند که معمولا در این راه شکست می خورند.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

ایده ی اصلی این فیلم را پدی چایفسکی (Paddy Chayefsky) نویسنده ی فیلمنامه از داستان کریستین چوباک (Christine Chubbuck) مجری که تحت فشارهای روانی در سال 1974 در پخش مستقیم تلویزیونی دست به خودکشی زد، برداشته است. چایفسکی هم مانند لومت در دهه 50 در تلویزیون کار می کرد و زخم خورده ی کمپانی های بزرگ بود. چایفسکی به خاطر این فیلم برنده ی بهترین فیلمنامه ی غیراقتباسی شد. او دوبار دیگر به خاطر فیلم های مارتی و بیمارستان (The Hospital, 1971) این جایزه را برده بود.

 

داستان فیلم شبکه در مورد تسلط بی حد و حصر تلویزیون بر زندگی مردم آمریکاست و اینکه مدیران کمپانی های صاحبان این شبکه ها حاضرند هرکاری انجام دهند تا بیننده بیشتر و در نتیجه سود بیشتری داشته باشند. فیلم هجویه ای است بر قدرت رسانه تلویزیون و روابط بین دست اندرکاران آن. با اینکه داستان به شدت تراژیک است و در هیچ صحنه ای خنده بر لبان تماشاگر نمی نشیند، اما در بعضی صحنه ها انقدر هجو زیاد می شود که داستان از حالت واقعی خارج شده و شبیه فیلم های سوررئالیستی می شود، مانند سخنرانی رئیس هیئت مدیره شرکتی که صاحب شبکه است در مورد دنیای امروز برای هاوارد و یا صحنه ای که تعدادی کمونیست دوآتشه بر سر پولی که از شبکه بابت برنامه شان می گیرند، دعوا می کنند.

 

یکی از مهمترین دلایل موفقیت فیلم گروه بازیگران آن است، که با پنج کاندیداتوری اسکار توانستند سه مجسمه را تصاحب کنند. بزرگترین بازنده این گروه ویلیام هولدن (William Holden) بازیگر نقش مکس شوماخر بود که اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را در اتفاقی نادر به همبازی خود پیتر فینچ (Peter Finch) ایفاگر نقش هاوارد بیل باخت. پیتر فینچ که کمی قبل از برگزاری مراسم اسکار مرده بود، اولین بازیگری بود که پس از مرگ این جایزه را دریافت می کرد. ویلیام هولدن که اسمش را به قهرمان کتاب ناتوردشت، هولدن کالفیلد نوشته جی.دی.سالینجر قرض داده بود، را از نقش آفرینی اش در سانست بلوار (Sunset Blvd, 1950)، پل رودخانه کوای (The Bridge On The River Kwai, 1957)و ادای دیالوگ تاریخی اش در این گروه خشن (The Wild Bunch, 1969) می شناسیم، “هرکی جم خورد، بزنش”. فی داناوی (Faye Dunaway) که قبلا دوبار به خاطر فیلم های بانی و کلاید (Bonnie And Clyde, 1967) و محله چینی ها (Chinatown, 1974) فقط نامزد شده بود، این بار توانست با ایفای نقش دایانا کریستنسن برنده اسکار بهترین بازیگر زن باشد. جایزه سوم بازیگری را بئاتریس استریت (Beatrice Straight) برای ایفای نقش کوتاه همسر مکس شوماخر برنده شد.

 

شبکه در ده رشته نامزد دریافت جایزه اسکار شد که در نبردی سخت فقط توانست 4 تای آنها را به دست آورد. شبکه جایزه های بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر اول مرد (می ­شود گفت هم گرفت و هم نگرفت)، بهترین بازیگر نقش دوم مرد، بهترین فیلمبرداری و بهترین تدوین را از دست داد. اما من اگر به جای تهیه کنندگان شبکه بودم از این تعداد جایزه راضی به خانه می رفتم، چون نبرد سختی را برنده شده بودند. تعداد فیلمهای عالی در اسکار سال 1977 از مقدار معمول کمی بیشتر بود، راننده تاکسی (Taxi Driver, 1976)، راکی (Rocky, 1976)، همه مردان رئیس جمهور (All The President’s Men, 1976)، ماراتن من (Marathon Man, 1976)، تیرانداز (The Shootist, 1976)، آخرین قارون (The Last Tycoon, 1976) و کری (Carrie, 1976) .

 

شبکه داستان نبرد نابرابر انسان است در برابر رسانه، رسانه ای گه هر لحظه قدرتش بیشتر و احاطه اش بر زندگی انسان ها افزون تر می شود. شبکه قصه مردی را روایت می کند که علیه قدرت تلویزیون و کمپانی های آن قیام کرد، اما در انتها اسیر همان شد. شاید لومت و چایفسکی دیگر امیدی به نجات انسان نداشتند، اما ما می دانیم که سال ها بعد از فیلم شبکه همین وسیله قدرتمند در مقابل رقیبان سرسختی مانند وسایل چندرسانه ای و شبکه جهانی اینترنت به سختی خود را سر پا نگه داشته است و شاید هم به زودی نابود شود، چه کسی از آینده باخبر است.

 

پ.ن : نه اینکه ما آدم های خرافاتی و یا دچار توهم تئوری توطئه باشیم، فقط می خواهیم به دو تقارن جالب اشاره کنیم، یکی اینکه در فیلم یک بار نام اسنودن و سی.آی.ای در کنار هم شنیده می شود و دوم اینکه نام یکی از شخصیت های فرعی فیلم جورج بوش است. فقط یک اتفاق جالب، همین.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

عشق پرتقالی Orange Love / الن بادایف / 2007

فیلم Orange Love یا OrAngeLove ساخته الن بادایف کارگردان اوکراینی و محصول سینمای این کشور در سال 2007 است. فیلمی رمانتیک که در رده فیلم های درام رده بندی می شود و به دلیل نوع فضاسازی و استفاده از رنگ ها در فضا و دکوراسیون از ان دسته فیلم هایی است که دوست داران سینما حتما باید ان را ببینند.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

فیلم وابستگی عمیقی به سبک اکسپرسیونیسم دارد و تداعی معانی در سرتاسر فیلم مشتق از اسم دوپهلوی فیلم است.

 

چه کسی عاشق تر است و یا بهتر اینکه چه کسی به عشق متعهدتر است؟ و همان اسم ظاهری که در سرتاسر فیلم رنگ نارنجی مایل به قهوه ای فضا را تشکیل می دهد.

کاتیا (هنرپیشه زن با بازی اولگا ماکایوا) و رومن (هنرپیشه مرد با بازی الکسی چادف) به صورت تصادفی و در یک شب بارانی در واگن تراموای شهری با هم ملاقات می کنند. روایت داستانی فیلم غیرخطی است و همین مسئله می تواند باعث جذابیت فیلم باشد.

پیرمردی در استانه مرگ طی یک اگهی عجیب شرط واگذاری خانه خود به یک زوج را موافقت انها با شرط عدم خروج انها از خانه پیوند می دهد تا اینکه جواب یک ازمایش پزشکی از طریق پست به دست کاتیا و رومن می رسد...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ابدیت و یک روز Eternity and a Day / تئو انجلوپولوس / 1998

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

 

- به من بگو مادر

 

چرا این روزها هیچ کس بلد نیست عشق بورزد(از متن فیلم)

یکی از بهترین فیلم های تئو انجلوپولوس کارگردان فقید یونانی که مملو از شاعرانگی ، تجربیات فلسفی و نمادپردازی است .

الکساندر شاعریست که یک روز از زندگی او روایت می شود و کارهای نیمه تمامش در ویرایش و ادیتوری اثار یکی از شاعران قدیمی یونانی که در ایتالیا بزرگ شده و شعر ازادی یونان را سروده بزرگترین دغدغه ایست که الکساندر در استانه مرگ دارد و در ابتدای فیلم با ان مواجه میشویم و چقدر داستان شخصی فیلم شبیه نوستالگیای تارکوفسکی فقید است با ان جستجوها و کاوش های بی امان و ناتمام...

کودک و ساحل ایتم هایی هستند که در فیلم های انجلوپولوس نقشی کلیدی ایفا می کنند و در این فیلم نیز کودک به مثابه حسرت و امید در تلاطمی عمیق از درد و سرکوب غلتان است و الکساندر از پا افتاده در تقلای نجات ان

باید برای درک سینمای انجلوپولوس با زمینه های سیاسی روز سینمای او و مسائل فرهنگی منطقه ای کاملا اشنا بود تا رنگ ها و نمادها و اسامی معنای خاص خود را متبلور سازند.

تداخل زمانی داستان های فیلم مانند اغلب فیلم های انجلوپولوس فقید در این فیلم نیز تکرار می شود و انا (زن الکساندر که فوت کرده است) پیامبرگون گام های لرزان الکساندر را به مقصد رهنمون می کند.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

 

سکانس مسافرت با اتوبوس بعد از اتش زدن لباس های سلیم (دوست مرده پسربچه که لباس هایش را از سردخانه می دزدند) نمادین ترین بخش فیلم است که واگویه های عمیقی از زندگی در جریان ملت یونان و دغدغه های فکری و سیاسی انجلوپولوس را به نمایش می گذارد.

 

موسیقی النی کارایندرو مانند همیشه بی نقص و خیال انگیز است و اصلا تصور اینکه فیلم های انجلوپولوس را با موسیقی کسی غیر از النی کارایندرو ببینیم بعید و بی معنی است.

روزي ازت پرسيدم : چه مدت طول میکشه تا فردا بشه؟

و تو به من گفتی:

ابدیت و يک روز

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...