MEMOLI 8954 ارسال شده در 7 تیر، 2011 وجود ندارند " شغال " هایی که " شغال " نباشند ... بسیارند اما " آدم " هایی که " آدم " نیستند ! 9
pari daryayi 22938 ارسال شده در 7 تیر، 2011 انتخابات که آزاد باشد چشم های تو را انتخاب می کنم چشم های تو هرگز دروغ نمی گویند..........(!) 8
captain 9274 ارسال شده در 7 تیر، 2011 خداوند میفرماید من از بنده ام در عجبم: گاهی من می خواهم بنده ای را ذلت بدهم ! ولی عالم و آدمی در پی بلند کردن او هستند و گاهی من خودم بنده ای را عزت می بخشم و از فرش به عرش میرسانم اما آدمیان نمی خواهند و نمی توانند او را در اوج ببینند و می خواهند او را به زور زمین بزنند... 8
captain 9274 ارسال شده در 7 تیر، 2011 گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی ورنه بسیار بجویی و نیابی بازم 4
محمدa 1104 ارسال شده در 7 تیر، 2011 روزهايم همه غم خاطراتم همه محو ذهن من خسته تر از هر روز است باغ انديشه ام از زمزمه آب تهي است پاي آن نارون خسته هنوز نقش يک چشمه خشکيده بجاست روي هر برگ چنار سايه زرد خزان خيمه زده است باغم از زمزمه عشق تهي است باورم (( تنهائي )) است چه کسي اشک مرا مي فهمد؟!!! 7
captain 9274 ارسال شده در 7 تیر، 2011 مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه می خواهی؟ من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟.. 6
captain 9274 ارسال شده در 7 تیر، 2011 چرخ گاری در حسرت وا ماندن اسب.. اسب در حسرت خوابیدن گاریچی.. مرد گاریچی در حسرت مرگ !! سهراب سپهری 7
bpcom 10070 ارسال شده در 7 تیر، 2011 خانه دلت را از شیشه بساز ولی به سنگ ها بگو که از فولاد است ... 13
Yuhana 12780 ارسال شده در 8 تیر، 2011 همه، همهي ما در وحشتِ واژهها زاده ميشويم و در ترسِ بيسرانجامِ مُدارا ميميريم. جدا متاسفم! 8
MEMOLI 8954 ارسال شده در 8 تیر، 2011 همه چیز که فردا اتفاق نمی افتد !!! چیزهایی هم هستند که پس فردا ... 10
spow 44198 مالک ارسال شده در 8 تیر، 2011 اویخته به ترسهایت خواهی مرد فریاد بکش...زندگی با فریادهایت معنا پیدا میکند 10
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 تیر، 2011 مادربزرگ دیگه برامون قصه نمیگه...اون دیگه نمیتونه قصه بگه چون دیگه توداستان پسرخوب وسربه هوا نیست دختر خوش چشم وابرو نیست داستانها تلخ شده اند پرازادمهای رذل، پسرها ودخترهایی که دست دردست هم دروغ میبافند وراست می انگارند مادربزرگ ازقصه هایش بیزار هست... 10
*sepid* 9772 ارسال شده در 10 تیر، 2011 مادربزرگ دیگه برامون قصه نمیگه...اون دیگه نمیتونه قصه بگه چون دیگه توداستان پسرخوب وسربه هوا نیست دختر خوش چشم وابرو نیست داستانها تلخ شده اند پرازادمهای رذل، پسرها ودخترهایی که دست دردست هم دروغ میبافند وراست می انگارند مادربزرگ ازقصه هایش بیزار هست... تو حرفت را بزن …چه کار داری که باران نمی بارد اینجا سالهاست که دیگر به قصه های هم گوش نمی دهند دست خودشان نیست به شرط چاقو به دنیا آمده اند و تا پیراهنت را سیاه نبینند… باور نمی کنند چیزی از دست داده باشی 4
captain 9274 ارسال شده در 10 تیر، 2011 طاووس را بدیدم میکند پر خویش گفتم مکن که پر تو با سیم و با زر است بگریست زار و مرا گفت ای حکیم آگه نه ای که دشمن جان من این پر است 3
captain 9274 ارسال شده در 11 تیر، 2011 در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود 3
spow 44198 مالک ارسال شده در 11 تیر، 2011 چه کسي گفت: «خداوند شبان همه است و برادرها را تا ته درۀ سبز رهنمون خواهد بود.» من شبان رمۀ خود بودم و کسي آن بالا خود شبان من معصوم نبود. غفلت من رمه را از کف داد غفلت او شايد هم از ايندست مرا هم از ايندست تو را رمه را همه را . . . 7
ارسال های توصیه شده