spow 44,195 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ اگر تاریخ را فراموش کنی مجبور به تکرار ان هستی 2 نقل قول لینک به دیدگاه
مریم راد 2,736 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ خوبه فراموشی وجود داره!همین! 2 نقل قول لینک به دیدگاه
مریم راد 2,736 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ چه زود برای پشیمونی دیر میشه! 3 نقل قول لینک به دیدگاه
مریم راد 2,736 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند... ...و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.. بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم» کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..» بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود. کرم گفت:«تو زیر قولت زدی» بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم... ...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.» بچه قورباغه گفت قول می دهم. ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود. کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.» بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه ی آخر است که می بخشمت.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت. کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.» بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.» «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.» کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد.. آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود... اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند. آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود. پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...» ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد. و حالا قورباغه آنجا منتظر است... ...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند.... ...نمی داند که کجا رفته. 3 نقل قول لینک به دیدگاه
مریم راد 2,736 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ وقتي دائم ميگي گرفتارم، هيچ وقت آزاد نميشي. وقتي دائم ميگي وقت ندارم، بعد هيچوقت زمان پيدا نمي کني. وقتي دائم ميگي فردا انجامش ميدي، اونوقت فرداي تو هيچ وقت نمياد. 3 نقل قول لینک به دیدگاه
مریم راد 2,736 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ ما کسايي که به فکرمون هستن رو به گريه مي اندازيم. ما گريه مي کنيم براي کسايي که به فکرمون نيستن. و ما به فکر کسايي هستيم که هيچوقت برامون گريه نمي کنن. اين حقيقت زندگيه. عجيبه ولي حقيقت داره. اگه اين رو بفهمي، هيچوقت براي تغيير دير نيست. 3 نقل قول لینک به دیدگاه
مریم راد 2,736 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ من هنوز خواب ميبينم که دوره دوره ي وفاست که اعتبار عشق به جاست دنيا به کام آدماست من هنوزم خواب ميبينم من هنوز خواب ميبينم که اين خودش غنيمت براي ديگرون يه خواب براي من حقيقته من هنوزم خواب ميبينم سوته دلان يکي يکي تموم شدن سوته دلي نمونده غير از خود من کسي که عشق و غم و فرياد بزنه حقيقت آدمو فرياد بزنه هنوز تو قصه هاي من رنگ و ريا جا نداره دروغ نميگن آدما دشمني معنا نداره هنوز تو قصه هاي من هيچ کسي تنها نميشه کسي به جرم عاشقي خسته و تنها نميشه هنوز توي دنياي من هر آدمي يه آدمه گل رو نميفروشن به هم گل مثل قلب آدمه برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام سوته دلان يکي يکي تموم شدن سوته دلي نمونده غير از خود من کسي که عشق و غم و فرياد بزنه حقيقت آدمو فرياد بزنه حقيقت آدمو فرياد بزنه 2 نقل قول لینک به دیدگاه
مریم راد 2,736 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ تو غم بی همزبونی هی می کشتم لحظه هامو روی برگه های شعرم خالی کردم عقده هامو 2 نقل قول لینک به دیدگاه
مریم راد 2,736 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ توی هفت اسمونش یه ستاره نداره یه دل خوش نداره! 5 نقل قول لینک به دیدگاه
مریم راد 2,736 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ رسم من فرشتگی نیست ، من که در گیر زمینم من یه آدمم همینم 6 نقل قول لینک به دیدگاه
spow 44,195 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ جایی برای رفتن نیست! همانجا که هستی در حضوری! 7 نقل قول لینک به دیدگاه
pari daryayi 22,938 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۹ گذشته برای امروز زیسته ام،امروز برای آینده ،آینده در سوگ گذشته!! چه تفاوت دارد وقتی زمان را نتوانم تعریف ،یا حتی در صورت نعریف معنا کنم!(پری فیلی!) 9 نقل قول لینک به دیدگاه
مریم راد 2,736 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۸۹ ابن سینا: من در میان موجودات از گاو خیلی میترسم. زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد! 9 نقل قول لینک به دیدگاه
مریم راد 2,736 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۸۹ احمقها همیشه زیادن! 7 نقل قول لینک به دیدگاه
مریم راد 2,736 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۸۹ خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد 8 نقل قول لینک به دیدگاه
کهربا 18,089 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۸۹ بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند... سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند... اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید... اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت... زیرا «حس زیبا دیدن» همان عشق است ... 5 نقل قول لینک به دیدگاه
captain 9,274 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۸۹ چهره زشت نفرت معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسهی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ 4 نقل قول لینک به دیدگاه
spow 44,195 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۸۹ مرده های آرام این شهر ... یک دقیقه سکوت برای مرده های آرام این شهر که آخرین حرفشان سکوت بود ... ! 3 نقل قول لینک به دیدگاه
کهربا 18,089 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۸۹ نبرد نیک، نبردی است که انجامش می دهیم، چرا که قلبمان از ما چنین می خواهد. نبرد نیک نبردی است که به نام رویا هامان انجام می شود. 6 نقل قول لینک به دیدگاه
spow 44,195 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۸۹ یادت هست ؟ گاو ماما می کرد گوسفند بع بع می کرد همه می گفتند : حسنک کجایی؟ حسنک کجایی ؟ آدمها گشنه اند آدمها لبخند می خواهند آدمها بوسه می خواهند آدمها باران می خواهند آدمها نور می خواهند آدمها از بس همدیگر را بغل نکرده اند ، گربه هارا بغل می کنند آدمها از بس تنها شده اند ، کسی را نمی بینند آدمها از بس از عشق ترسیدند دیگر دلشان نمی لرزد حسنک بیا دیگر کسی به کسی لبخند نمی زند دیگر کسی دست دیگری را نمی گیرد آدمها از هم می ترسند شازده کوچولو ، در به در تو اخترک ها دنبال گل می گردد حسنک بیا و به دادمان برس آدمها گشنه اند 7 نقل قول لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .