رفتن به مطلب

حرف هایی از اینجا و از آنجا !!


ارسال های توصیه شده

سایه ها خوشبخت اند،

سایه های من و تو

روزگاری ست غریبانه به هم می گویند

سایه ها خوشبخت اند

نه به افسون نگاهی دل خود می سپرند

و نه از دست عبث می گذرند

سایه ها بی قلب اند،

کینه را در دلشان راهی نیست

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.5k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ققنوس؟؟؟

ققنوس پرنده عجیبیست.ققنوس هرگز جفتی ندارد و در تنهایی سکنا میگزیند.منقارش مثل یک نی بلند است و نزدیک به صد سوراخ روی منقارش قرار دارد.هر سوراخ صدای خاصی از خود ایجاد میکند و رازی را آشکار میکند. چون ترتیبی برای صداها قرار نداده ؛ همیشه غیر قابل پیش بینی هست که کدام صدا زودتر ایجاد میشود.

وقتی ققنوس صداها را از خود ایجاد میکند ؛ همه پرندگان آسمان و همه ماهی های دریا تحت تاثیر قرار میگیرند.همه بادهای وحشی با شنیدن این موسیقی مدهوش کننده؛ و برای درک بهتر آن سکوت میکنند.

ققنوس هزار سال زندگی میکند.او زمان مرگ خود را میداند و وقتی زمان مرگش فرا رسید صدها درخت را جمع میکند و آنها را در یک نقطه آتش میزند و خودش را به درون این آتش میاندازد.با هر یک از سوراخهای منقارش فریاد غم انگیزی از روح خود بر میاورد و به همه اعلام میکند که مرده است.سپس همه پرندگان و حیوانات جمع میشوند تا در زمان مرگ ققنوس حاضر باشند.ققنوس آخرین نفس خود را جمع میکند و بالهای خود را به هم میزند تا شعله افروخته تر شود.به زودی شعله و پرنده به تلی از ذغال تبدیل میشوند و از دل این ذغال گداخته فقط یک جرقه باقی میماند که تبدیل به یک نوزاد ققنوس میشود و از آتش بیرون می آید.

ققنوس نمونه بارز انسان جستجو گر و آگاه هست.با اینکه همیشه تنهاست ولی با یک آواز و صدا همه کائنات را دور خود جمع میکند. وقتی به بلوغ کامل رسید با مرگش زندگی جدیدی آغاز میکند.چنان به عشق اعتقاد دارد که با اینکه به خیال همه دارد در آتش میسوزد و از بین میرود ولی او عشق را آتش و سوزنده نمیپندارد و نمیگذارد عشقش از بین برود و از همان عشق هم تولدی دوباره میابد

 

لینک به دیدگاه

بــه جهان سومی ها یـاد داده‏ انـد فـقـط بـرای بـدبـخـتـی دیـگـران گـریه کـنـند امـا بـه وضـع خـودشـان بـخـندند و لـطـیفـه تـعـریـف کـنـند .

لینک به دیدگاه

حتی خیال کن که سهم خود را از مه فراهم آورده‌ام

به دُردهای حافظه‌ام

یا به خیال‌های این تبعیدگاه که می‌خواهد بچرخاند خود را

در ژرفای درونم

چون ناقوس

خیال کن نوای آهنگینت را پاس داشته‌ام

که رام می‌کند خون روان در تن آب

و در رگ‌های دیوار را

لینک به دیدگاه

خیال کن که من علف ذهن را در زیر سنگی سخت پنهان کرده‌ام

و افق را به سرفه‌ای نمناک مرمت کرده‌ام

آیا می‌توانم رمه‌ی نواهایم را به گذشته بازگردانم؟

سیلاب خون روان از شقیقه‌های شادمانی را از رفتن باز دارم؟

جدال شب و روز را به پایان برم؟

روزهایی را که تنها در شب رهایم کرده‌اند

سرزنش گویم؟

و شب‌هایی که باده‌ی شب در من نریخته‌اند را؟

به راستی حیرت‌انگیز است که در وهم دوزخ پرسه ‌زنیم

چون کودکان در پی ستارگان و کهکشان‌ها روان‌

غافل شویم از دلواپسی‌هایی که رنگ به رنگ شده‌اند

در درون‌مان

هر لحظه

چون یک آسمان.

دیوار‌هایی سنگین بر زمین می‌افرازند

اما زمین فرو می‌ریزد

بهتر آن است به خود بگویم:

زمین خسته است چون من

و اندوهگین چون تو

آه! دوست من!

بدین سان می‌آیی

بی رخصتی از من هجوم می‌آوری

بر مجنون‌خانه‌‌ام

در سر؟

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

خوابیدن در هر شب آسان است ولی مبارزه با آن مشکل است.

 

نشان دادن یپروزی آسان است ولی قبول کردن شکست مشکل است.

 

حظ کردن از یک ماه کامل آسان است ولی دیدن طرف دیگر آن مشکل است.

 

زمین خوردن با یک سنگ آسان است ولی بلند شدن مشکل است.

 

لذت بردن از زندگی آسان است ولی ارزش واقعی دادن به آن مشکل است.

 

قول دادن بعضی چیز ها به بعضی افراد آسان است ولی وفای به عهد مشکل است.

 

گفتن اینکه ما عاشقیم آسان است ولی نشان دادن مداوم آن مشکل است.

 

انتقاد از دیگران آسان است ولی خودسازی مشکل است.

 

ایراد گیری از دیگران آسان است عبرت گرفتن از آنها مشکل است.

 

گریه کردن برای یک عشق دیرینه آسان است ولی تلاش برای از دست نرفتن آن مشکل است.

 

فکر کردن برای پیشرفت آسان است متوقف کردن فکر و رویا و عمل به آن مشکل است.

 

فکر بد کردن در مورد دیگران آسان است رها ساختن آنها از شک و دودلی مشکل است.

 

دریافت کردن آسان است اهدا کردن مشکل است.

 

حفظ دوستی با کلمات آسان است حفظ آن با مفهوم کلمات مشکل است.

لینک به دیدگاه

مگذار كه عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبديل شود !

مگذار كه حتی آب دادنِ گلهاي باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود!

عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ ديگری نيست ، پيوسته نو كردنِ خواستنی ست كه خود پيوسته ، خواهانِ نو شدن است و دگرگون شدن...

لینک به دیدگاه

در يكي از مهماني هاي بزرگ پاريس، ژنرالي حضور داشت كه 28 مدال روي سينه اش نصب شده بود، خانمي زيبا و موقر جلو آمد و پس از تعارف هاي اوليه گفت: «ژنرال! آيا شما پيروزي هاي متعددي داشته ايد كه صاحب اين همه مدال شده ايد؟»

ژنرال با فروتني پاسخ داد: «با جرات مي توانم بگويم كه به همين اندازه نيز شكست داشته ام.»

لینک به دیدگاه

زنگ زدم ۱۳۴ (سامانه هواگو)

برای هواشناسی، میگه هوا هم اکنون صاف تا قسمتی ابری همراه با افزایش ابر،

وزش باد و گردوغبار، با بارش پراکنده برف و باران و مه صبحگاهی.

لینک به دیدگاه

به رنج

عشق ِ کم و بیش نزدیکی را که کشته ام

از یاد می برم.

چهره ات

در برودت نگاه ساعت ها

گم می شود

و در شیارهای حرکات جاودانیت

رویاهای من

دیگرباره انحراف میگیرد.

لینک به دیدگاه

با تمام خشم خویش،

با تمام نفرت دیوانه‌وار خویش،

می‌کشم فریاد:

ای جلاد

ننگت باد.

 

آه، هنگامی که یک انسان

می‌کُشد انسانِ دیگر را

می‌کُشد در خویشتن

انسان بودن را.

 

بشنو ای جلاد

می‌رسد آخر

روز دیگرگون

روز کیفر

روز کین‌خواهی

روز بار آوردنِ این شوره‌زار خون.

 

زیر این باران خونین

سبز خواهد گشت بذر کین.

وین کویر خشک

بارور خواهد شد از گل‌های نفرین.

 

آه، هنگامی که خون از خشم سرکش

در تنور قلب‌ها می‌گیرد آتش

برق سرنیزه چه ناچیز است

و خروش خلق،

هنگامی که می‌پیچد

چون طنین رعد از آفاق تا آفاق

چه دلاویز است.

 

بشنو ای جلاد

می‌خروشد خشم در شیپور

می‌کوبد غضب بر طبل

هر طرف سر می‌کشد عصیان

و درون بستر خونین خشم خلق

زاده می‌شود طوفان.

 

بشنو ای جلاد

و مپوشان چهره با دستان خون‌آلود

می‌شناسندت به‌ صد نقش و نشان مردم

می‌درخشد زیر برق چکمه‌های تو

لکه‌های خون دامنگیر

و به‌کوه و دشت پیچیدست

نام ننگین تو با هر «مُرده‌باد» خلق کیفرخواه.

و به ‌جا ماندست از خون شهیدان

بر سوادِ سنگفرش راه

 

تقش یک فریاد:

ای جلاد

ننگت‌باد

لینک به دیدگاه

سنگی ست زیر آب

 

در گودِ شبگرفتهء دریای نیلگون

 

تنها نشسته در تکِ آن گورِ سهمناک

 

خاموش مانده در دلِ آن سردی و سکون

 

او با سکوتِ خویش

 

از یاد رفته ای ست در آن دخمهء سیاه

 

هرگز بر اون نتافته خورشیدِ نیمروز

 

هرگز بر او نتافته مهتابِ شامگاه

 

بسیار شب که ناله بر آورد و کس نبود .. کان ناله بشنود

 

بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت

 

در گودِ آن کبود

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...