رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

مستان خرابات، ز خود بي خبرند

جمعند و ز بوي گل پراكنده ترند

اي زاهد حودپرست ، با ما منشين

مستان دگرند و خودپرستان دگرند

  • Like 2
لینک به دیدگاه

روزگاریست که سودای بتان دین منست

غم این کار نشاط دل غمگین منست

دیدن روی تورا دیده ء جان بین باید

دین کجا مرتبهء چشم جهان بین منست

  • Like 5
لینک به دیدگاه

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم :sigh:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی

دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است

گریه و خنده آهسته و پیوسته من

همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است

  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...