رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

مشت خاشاکی کجا بندد ره سیلاب را

پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست

:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

میروی وگریه میگیرد مرا

ساعتی بنشین که باران بگذرد

  • Like 3
لینک به دیدگاه

حافظ چه شیرین گفته و البته به حق::ws37:

 

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left][/TD]

[TD][/TD]

[TD=align: right][/TD]

[/TR]

[/TABLE]

  • Like 4
لینک به دیدگاه

قسمتی قصیده آبی خاکستری سیاه

از حمید جانِ مصدق:ws37:

آه مگذار

، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشیها

با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فرانموشی من

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

 

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دشمن به غلط گفت من فلسفیم

 

ایزد داند که آنچه او گفت نیم

 

لیکن چو در این غم آشیان آمده‌ام

 

آخر کم از آنکه من بدانم که کیم

  • Like 3
لینک به دیدگاه

بریم به سرای شاملو:ws37:

 

مرگ من سفری نیست،

هجرتی است

از وطنی که دوست نمی داشتم

به خاطر مردمانش

خود آیا از چه هنگام این چنین

آئین مردمی

از دست

بنهاده اید؟

پر پرواز ندارم

اما

دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر

در دریاچه ماهتاب

پارو می کشند،

خوشا رها کردن و رفتن؛

خوابی دیگر

به مردابی دیگر!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

نداد عشق گریبان به دست کس ما را

گرفت این می پرزور، چون عسس ما را

به گرد خاطر ما آرزو نمی‌گردید

لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را

خراب حالی ما لشکری نمی‌خواهد

بس است آمدن و رفتن نفس ما را

تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم

که خرج آه سحر می‌شود نفس ما را

غریب گشت چنان فکرهای ما صائب

که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را

  • Like 3
لینک به دیدگاه

از جان می گوید مشیری:ws37:

 

ای دل بکش یا کشته شو غم را در اینجا ره مده

گر غم در اینجا پا نهد آتش به جان در

میزند

از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا

غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دفتر اخوان رو ورق می زنیم:ws37:

 

شبی كه لعنت از مهتاب می بارید

و پاهامان ورم می كرد و می خارید

یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را

و نالان گفت :‌ باید رفت

و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز

باید رفت

و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تخته سنگ آنجا بود

یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند

كسی راز مرا داند

كه از اینرو به آنرویم بگرداند

و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار می كردیم

و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار

هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار

عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم كردیم

هلا ، یك ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار

چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال

ز شوق و شور مالامال

  • Like 4
لینک به دیدگاه

لاله در دامن کوه آمد و من بی رخ دوست

اشک چون لاله‌ی سیراب به دامن کردم

در رخ من مکن ای غنچه ز لبخند دریغ

که من از اشک ترا شاهد گلشن کردم

  • Like 4
لینک به دیدگاه

الهی:ws37:

یک سرکی هم به دفتر حسین ساده دل بزنیم.:ws37:

حسین پناهی

 

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من میچرخید،

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!

ای دو صد نور به قبرش بارد؛

مگس خوبی بود...

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،

مگسی را کشتم ...!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم

تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی

بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم

که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود

رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود

یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت

معجز عیسویت در لب شکرخا بود

یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس

جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...