mohsen-gh 405 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ دانی که چرا سر نهان با تو نگویم؟ طوطی صفتی طاقت اسرار نداری 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ ياري كن و گره زن نگه ما و خودت با هم باشد كهتراود در ما همه تو ما چنگيم : هر تار از ما دردي سودايي زخمه كن از آرامش ناميرا ما را بنواز سپهری 1 لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ زان یار دلنوازم شکریست با شکایت, گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت. بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم, یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت 1 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ تن نمی کوفت به موجی دیگر چشم ماهی گیران دید قایقی را به ره آب که داشت بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر سهراب 1 لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ روشني است آتش درون شب و ز پس دودش طرحي از ويرانه هاي دور. گر به گوش آيد صدايي خشك: استخوان مرده مي لغزد درون گور سهراب 1 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ رود از پای صنوبرها تا فراتر می رفت دره مهتاب اندود و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود در بلندی ها ما دورها گم سطح ها شسته و نگاه از همه شب نازک تر دست هایت ساقه سبز پیامی را میداد به من سهراب 1 لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ نيست رنگي كه بگويد با من اندكي صبر، سحر نزديك است. هر دم اين بانگ بر آرم از دل: واي، اين شب چقدر تاريك است سهراب 1 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت ؛ سقف یک وهم فرو خواهد ریخت ! چشم هوش محزون نباتی را خواهددید پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید راز سر خواهد رفت !ریشه زهد زمان خواهد پوسید ! سهراب 1 لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ دود مي خيزد ز خلوتگاه من. كس خبر كي يابد از ويرانه ام؟ با درون سوخته دارم سخن. كي به پايان مي رسد افسانه ام؟ سهراب 1 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ می خروشد دریا هیچ کس نیست به ساحل پیدا لکه ای نیست به دریا تاریک که شود قایق اگر اید نزدیک مانده بر ساحل قایقی ریخته شب بر سر او ...سهراب 1 لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ و دويدم تا هيچ. و دويدم تا چهره مرگ، تا هسته هوش. و فتادم بر صخره درد. از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم، لرزيدم. وزشي مي رفت از دامنه اي، گامي همراه او رفتم. ته تاريكي، تكه خورشيدي ديدم، خوردم، و ز خود رفتم. و رها بودم سهراب 1 لینک به دیدگاه
somaye2 244 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ می ترسم از آنکه بانگ آید روزی کای بیخبران راه نه آنست،نه این 1 لینک به دیدگاه
Mahtab.r 778 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ نخلی که قد افراشت ، به پستی نگراید شاخی که خم آورد ، دگر راست نیاید 1 لینک به دیدگاه
somaye2 244 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ در عشق تو من گرد جنون میگردم وز دایره عقل برون میگردم دیری است که در خون دل من شده ای در خون تو شدی و من به خون میگردم 1 لینک به دیدگاه
Mahtab.r 778 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ مملکت کشتی ، حوادث بحر و استبداد خس ناخدا عدل است و بس 1 لینک به دیدگاه
Afsaneh.M 19632 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ سال ها دل طلب جام جم از ما ميكرد آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميكرد 1 لینک به دیدگاه
Mahtab.r 778 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ در این تیرگی صبر کن شام غم را که از دامن شرق ماهی بر آید 1 لینک به دیدگاه
somaye2 244 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۸۹ ديدم بــســر عــمارتی مـــردی فـــرد کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد وان گِل بــه زبان حال با او می گفت ساکن، که چو من بسی لگد خواهی خورد لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است گو بران خوش که هنوزش نفسی می آید 1 لینک به دیدگاه
mohsen-gh 405 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت باز مشتاق کمانخانه ی ابروی تو بود 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده