mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ گاهی دلم میگیرد از دنیا از آدمها از خودم از این دلتنگی های گاه و بی گاه که شده عادت از این روزهایی که روز هست اما نیست از این حرفهای تکراری از این خیال های محال از این آینه های لوس راست گو که خود شیرینی میکنند و داد میزنند که گذشت از این حس غریب که نمی دانم چیست و اذیتم میکند از این واژه هایی که نه شعر میشوند و نه خالی میشوند از سرم .................................. دلم میخواهد آلزایمر بگیرم و یک فنجان چای را در اتاقی بنوشم که نمی شناسم در اتاقی که هیچ قاب خالی عکسی مرا به گذشته نرساند و من این نباشم که هستم گاهی که دلم میگیرد دلم میخواهد که دیگر دلم نگیرد 6 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ هـوای آمــدنـت دیــشـبـم بـه ســر مـیزد نــیــامـدی كـه بـبـیـنی دلم چــه پـر میزد بـه خواب رفـتـم و نیلوفـری بـر آب شكـفـت خیـال روی تو نـقشی بـه چـشم تـر میزد شراب لعـل تو میدیدم و دلم میخواست هــزار وسـوسـهام چـنـگ در جـگـر مـی زد زهی امـید كه كامی ازآن دهان میجست زهـی خـیال كـه دستـی در آن كمر میزد دریـچه ای بـه تـماشای غنـچه وا مـی شد دلــم چـو مــرغ گـرفـتــار بــال و پــر مـیزد تـمام شـب به خـیـال تـو رفـت و مـیدیـدم كه پشت پـرده اشكـم سپـیده سـر میزد 4 لینک به دیدگاه
پاییزان 3604 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ هنوز بوی عاشقی می دهم بوی کاج عطر یاس ابرها هنوز از رویاهام می گذرند پرنده ، تو ، بادبادک..... من می شوند بعد...... تکه تکه پراکنده می روند هنوز بوی عاشقی می دهم اما ، دیگر هیچ کجا کسی منتظرم نیست...!!! رضا کاظمی 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ عشق را در چشم تو روزی تلاوت می کنم با همه احساس خود را با تو قسمت می کنم مرز بی پايان مهرت را به من بخشيده ای در جوابت هر چه دارم من فدايت می کنم نور چشمت را چراغ شام تارم کرده ای من وجودم را هميشه فرش راهت می کنم ای تجلی گاه هر چه خوبی و مهر و صفا عاقبت مانند اشعار فريدون ناب نابت می کنم بر خرابات وجودم زندگی بخشيده ای تا نفس دارم هميشه شاد شادت می کنم 4 لینک به دیدگاه
Mr.101 27036 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ بعضی چیزها را " باید " بنویسم نه برای اینکه همه " بخونن " و بگن " عالیه " برای اینکه " خفه نشم " همین !! 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۱ پروانه نیستم اما سالهاست دور خودم میچرخم وُ میسوزم. رفتنَت در من شمعی روشن کرده است انگار! رضا کاظمی 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۱ این شبــــهای بــــارانــــی غــــــم انگیز است تنـــــــهایــــــی بـــــــه امـــــــید نگـــــــاهی تلــخ که می آیـــــی به احســــاست قســــــم یــــک شب دلم می میرد از حسرت و من آهسته می گویم : تــــــو هــــــــم دیـــــگر نمـی آیــــی ..... 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۱ قول داده ام ، هنگام شنیدن نامت بی خیال باشم ! از این قول درگذر ! چرا که با شنیدن نامت صبر ایوب را کم دارم ، برای فریاد نزدن ! 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۱ سر کلاس ادبیات معلم گفت: فعل رفتن رو صرف کن گفتم: رفتم... رفتی... رفت... ساکت می شوم، می خندم، ولی خنده ام تلخ می شود معلم داد می زند: خوب بعد؟ ادامه بده... و من می گویم: رفت... رفت... رفت... رفت و دلم شکست...غم رو دلم نشست... رفت و شادیم مُرد... شور و نشاط رو از دلم برد... رفت... رفت... رفت... و من می خندم و می گویم: خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است کارم از گریه گذشته که به آن می خندم. 2 لینک به دیدگاه
"nazanin" 3610 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۱ این منم یه تندیس شکسته یه بی قرار یه خسته. که روزگار بدجوری دستاشو با غم وغصه بسته... 1 لینک به دیدگاه
"nazanin" 3610 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۱ . توی شهر آینه ها, من به دنبال خودم می گشتم. هر طرف من بودم و بی کسی از پشت سرم چهره ی دیگری از من به خودم نشون می داد. هر طرف بودن من بود و من با خودم از همه کس بیگانه تر. سایه ای بود که می دید مرا. بغض هر گاه مرا ,ناله هر شام مرا. آشنا بود نگاهش بر من. مرهمی بود به چشمان ترک خورده ی من که بجز خویش نمی دید کسی را و جهان در ترکی بود که دیدار نشانیست مرا. تا که از آینه ای دیدمش و بغض مرا او دزدید. من مسافر غریب,توی شهر آینه ها، جز من و خودم تو را دیدم و انگار جهان را دیدم. من به دنبال تو گشتم دیگر... هر طرف بودی و انگار نبودی دیگر... سایه ای بودی و انگار جهانی دیگر... اندکی ماندی و اندوه تو را یافتن بر من ماند. تو سفر کردی و رفتی لیکن , از همه آینه ها نقش تو را می خوانم. 4 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۱ این شد سهم من از آنهمه فوران احساس و خواهش ؟ رد شدن و بی اعتنایی در عمق سوخته ی یک نامه ؟ این شد سهم من از عهدی که بستیم ؟ رفتن و پشت کردن بی کلامی حتی نگاهی چشمی که بروی هم بستیم تا نبینیم ، تا ندانیم ؟؟ این شد سهم من لحظه های خاکستری بی تو بودن؟ آری این سهم من هست ، زندگی اما همچنان جاریست.. 5 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۱ آه من معترضم به مرز هیچ و پوچ معترضم من و تو انگار ما نمی شویم از اسارت دروغ گو ها رها نمی شویم تو بگو با من,که هم پروازی به چه جرمی اسیر کافران زاهد شده است ؟! به کدامین گناه تیغ مرگ کافران زیر گلوی پاک باز عاشق شده است آه من معترضم... گاه گاهی طلب وجود تو مرا تا مرز جنون پیش می برد تو ببین چگونه این پاک بازی چگونه خواهش هم پروازی در پس مرز دروغین کسانی که نمی اندیشند در پس مرز تعصب های پوشالیشان طعمه مظلوم کرکس میشود آه من معترضم... بیا تا بستر آسمانمان آبی هست تا که دلمان از خستگی خالی هست پر پرواز یکدیگر شویم دریایی و دریایی و دریاتر شویم 5 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۱ مغرورم مثل ابر بی ریا م مثل باران اما اونقدر دوستت دارم که از عشق برات می سازم رنگین کمان 6 لینک به دیدگاه
"nazanin" 3610 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۱ گاهی ازعشق تو آرامم مثل ساحل گاهی از فراق تو طوفانی مثل دریا اما با این وجود کافیه لب تر کنی با تو میام تا آخرین لحظه دنیا.... 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۱ احساس عجیبی است.. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام هیتلر را دارم، در آخرین لحظاتِ زندگی اش.. احساسِ یک پیرمردِ الکلی را دارم که گوشه ی خیابان می خوابد و دخترش ، مدت هاست که ترکش کرده.. احساسِ سیگار برگی را دارم که دارد تمام می شود.. احساسِ یک شیرِ تنها را دارم که خسته و گرسنه، روی زمین افتاده و به لاشخور هایی که دورش را گرفته اند نگاه می کند.. 4 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۱ در پناه صخره ی عادت روز را به شب می رسانم و باید های بیهوده را با نبایدهای پوسیده پیوند می زنم تا امروز همان باشم که دیروز بوده ام 4 لینک به دیدگاه
Mr.101 27036 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۱ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام را عادت داده ام که صبور باشند من که آرام بودم ولی تو حواسم بود بغضت فریاد می برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام چشمانت ظاهری خندان داشت پنهان کردنش سخت بود ـ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ... 3 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۱ در كودكي در كدام بازي ، راهت ندادند كه امروز ، اينقدر ديوانه وار تشنه ي بازي كردن با آدم هايي؟؟؟ 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۹۱ همیشه از همان ابتدای آشناییمان در هراس چنین روزی بودم و کابوس دوری را میدیدم، اکنون شد آنچه نباید میشد، خداحافظ دلیل بودنم خداحافظ 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده