رفتن به مطلب

وصف حالتان با زبان شعر


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

آنقدر شاعرانه دروغ می گویند

و آنقدر در دروغ هایشان شاعر می شوند

که نمی دانم

با این همه دروغ

چگونه ست که دلم هنوز...

خواب باران و پروانه را دوست دارد!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دوست داشتن همیشه گفتن نیست

گاه سکوت است و گاه نگاه...

غریبه!

این درد مشترک من و توست

که گاهی نمی توانیم

در چشم های یکدیگر نگاه کنیم...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام

بسکه خود را در دل آیینه غمگین دیده ام

 

مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید

گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام

 

آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد

حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟

 

آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند

یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام

 

بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود

ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام

  • Like 5
لینک به دیدگاه

قصه از حنجره ایست ،كه گره خورده به بغض ،

 

یك طرف خاطره ها ، یك طرف فاصله ها ،

 

درهمه حرفها ، حرف اخر زیباست ، آخرین حرف

 

تو چیست ، تا به ان تكیه كنم ، حرف من

 

دیدن پرواز تو در فرداهاست

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دلـــــــــــــــم گرفتــــــــــــــه....

 

تـــــــــــــــــــو
نیستــــــــــــی و مــــــــــن بـــــــــــاز تنهـــــــــــــا...

 

غـــــــــــــم
نبـــــــــودنـــــــت
صـــــــدهـــــا هــــزار بـــرابــــر

 

از غــــــم غــــروب جمـعـــه هـــــای پـــــاییز
دلــــگیـــــرتــــر
اســــت

 

و امـــــا مـــن و
انتظــــــار
مـــدتهـــــاست

 

کـــــــه بـــــــا هـــــــم
دوستــیـــــم...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

می برم تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ نگاه

شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو ای جلوه امید حال

می برم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند باد وصال

ناله می لرزد

می رقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله آه شدم صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم خنده به لب ‚ خوینن دل

می روم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل

  • Like 3
لینک به دیدگاه

گرماي عمر آدم يك نفس است و آن يك نفس از براي يك همنفس است ، گر نفسي با نفسي همنفس است ، آن يك نفس از براي يك عمر بس است.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دَرد دآرهـ

 

وقـــتــی بــآ تــمــآم وجــ ـودت

 

 

کــَسی رو بـــَـــغـــَل کـــٌنــی

و

بــدونی دَقــآیـق آخــریهـ کــهــ بـــهــ تو

تـــعـــلـق دآرهـــ

 

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

خیلی سخته درد خود از دیگران شنیدن

 

دیگه از عاشقی نگفتن و از عشق نخوندن

خیلی سخته از پرستوها پروازشون و گرفتن

یه عالم غم و غصه به دوش کشیدن

خیلی سخته دنیای عاشق و از عاشق ربودن

بی عشق شعر عاشفانه عارفانه سرودن

خیلی سخته بعد دل سپردن دل بریدن

از اونی که دوستش داری دوستت ندارم شنیدن

  • Like 3
لینک به دیدگاه

شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نمامن

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من... به خدا من... به خدامن

شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز

اما به در خانه ی عشق تو گدا من

یک دم،نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو

یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دلم کسی را میخواهد،کسی که از جنس خودم باشد...دلش شیشه ای...گونه هایش بارانی...دستانش کمی سرد...

نگاهش ستاره باران باشد...

دلم یک ساده دل می خواهد...!!!

بیاید با هم برویم...نمیخواهم فرهاد باشد،کوه بتراشد...

نمیخواهم مجنون باشد،سر به بیابان بگذارد...

میخواهم گاهی دردم را درمان باشد...

شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخواهم...!!!

غریب آشنایی میخواهم بیاید با پای پیاده...

قلبش در دستش باشد..چشمانش پر از باران باشد...

کلبه کوچک را دوست دارم...اگر این کلبه در قلب او باشد...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

دلم یک کوچه می خواهد...

 

 

بی بن بست...

 

 

وبارانی نم نم...

 

 

ویک خدا...

 

 

که کمی باهم راه برویم...

 

 

همین!!!

 

 

دلم کفش نمیخواهد...

 

 

پاپوشی از چمن میخواهد...

 

 

دلم باران میخواهد...

 

 

دلم هیاهو نمی خواهد...

 

 

می خواهد اندکی با سکوت و نسیم و باران قدم بزند...

 

 

همین!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

گلها می خشکند ،

نيست در خانه كسي تا برساند آبي ،

دل ها مي ميرند ،

نيست در شهر كسي تا كشد از آن آهي !

چه شب سنگيني ،

و چرا ثانيه ها معكوسند ؟!

 

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

در انتهای هر سفر

در آیینه

 

 

 

دار و ندار خویش را مرور می کنم

 

این خاک تیره این زمین

پاپوش پای خسته ام

 

این سقف کوتاه آسمان

 

سرپوش چشم بسته ام

 

اما خدای دل

 

در آخرین سفر

 

 

 

در آیینه به جز دو بیکرانه کران

به جز زمین و آسمان

 

چیزی نمانده است

 

 

 

گم گشته ام ‚ کجا

 

ندیده ای مرا ؟

  • Like 3
لینک به دیدگاه

سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من

آسمانیست كه آویختن پرده ای آن را از من

می گیرد

سهم من پایین رفتن از یك پله متروكست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت

واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی جان

دادن كه به من می گوید

دستهایت را دوست میدارم

دستهایم را در باغچه می

كارم

سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...