رفتن به مطلب

وصف حالتان با زبان شعر


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

اول قدم در راه او من را شکستم

در یک نبرد تن به تن ،تن را شکستم

کلک قضا می خواست بد مشقی نماید

قاف قلم ساق قلمزن را شکستم

تابوت آمالم به دست باد میرفت

من کف زنان تفسیر مردن را شکستم ...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

حسرت دیده بی تاب تو بیمارم کرد

آن نگاه نگرانت دل تبدار مرا خوابم کرد

بی جهت نیست که مست رخ زیبای تو ام

لب گلگون تو در دشت خزان آبم کرد

مستی ام جام نگاهی ز افق های تو بود

آه ،آن صورت مهتاب تو در خوابم کرد

شهر را از تب بیماری من جایی نیست

راه گم کرده به دنبال تو آواره و ویرانم کرد

اشکم از دیده به گرمای نفسهای تو بود

جام اندوه تو مرا همره و همرام کرد

  • Like 3
لینک به دیدگاه

کاش میشد در عبور عابران

رد چشمان تو را پیدا کنم

 

درنگاه ساکت آیینه ها

ناز چشمان تورا معنا کنم

 

کاش میشد درحضور آسمان

دستها را تا نهایت بازکرد

ساقه خشکیده احساس را

با سرانگشت تبسم ناز کرد

 

کاشکی برقلبمان جای نهیب

یک تلنگر از حقیقت میزدیم

  • Like 4
لینک به دیدگاه

هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم

 

شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم

 

هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم

 

شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را

 

کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...

 

هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم

 

زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود

 

گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟

 

آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی

 

زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی

 

مـکـتــوب ِ یــار ؛

 

نـیـاورده ســت ؟

  • Like 3
لینک به دیدگاه

بي عشق،هيچ فلسفه‌اي در جهان نبود

احساس در "الهه‌‌ي ناز بنان" نبود!

 

بي‌شک اگر که خلق نمي‌شد "گناه‌ِ عشق"

ديگر خدا به فـکر "شبِ امتحان" نبود!

 

بنشين رفيـق تا که کمي درددل کنيم

اندازه‌ي تو هـيچ کسي مـهربان نبود

 

اينجا تـمام حنـجره‌ها لاف مي‌زنند!

هرگز کسي هرآنچه که مي‌گفت، آن نبود!

 

"ليلا" فقط به خاطر "مجنون" ستاره شد

زيرا شنيده‌ايم چنين و چنان نبود!

 

يعني پرنده از بغلِ ما نمي‌گذشت

اغراق شاعرانه اگر بارِمان نبود!

 

گشتم، نبود، نيست...تو هم بيشتر نگرد

غير از خودت که با غزلم همزبان نبود

  • Like 3
لینک به دیدگاه

با عشق فرصتی به چرا هم نمی رسد

اینجا دگر صدا به صدا هم نمی رسد

 

چشمان او به نقطه ای از من رسیده است

کانجا کسی به غیر خدا هم نمی رسد

 

فرقی نمی کند که بمانم... و یا که نه...!

وقتی که جمع ما به دو تا هم نمی رسد

من می روم ولی نه یادم نمی رود

با عشق فرصتی به چرا هم نمی رسد

  • Like 2
لینک به دیدگاه

چه ارتباط ساده اي بين من و تقدير هست

تقدير ويران ميكند من هم مرمت مي کنم

 

در اشتباهي نازنين تو فكر کردي اين چنين

من دارم از چشمان زيبايت شكايت مي کنم

نه مهربان من بدان بي لطف چشم عاشقت

هر جاي دنيا که روم احساس غربت مي کنم

 

بر روي باغ شانه ات هر وقت اندوهي نشست

در حمل بار غصه ات با شوق شرکت ميكنم

 

يك شادي کوچك اگر از روي بام دل گذشت

هر چند اندك باشد آن را با تو قسمت ميكنم

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ای تمام فکر من در روز و شب

ای همه هذیان من در سوز تب

ای نهان در پیکرم چون جان شده

همچو بوی گل به گل پنهان شده

آه ای بالا ترین سوگند من

ای نهان در گریه و لبخند من

ای به رگهایم چنان خون گم شده

در میان دیده ام مردم شده

ای شکوه آسمان در چشم تو

ای فدای قهر و ناز و خشم تو

ای بهشت دلکش موعود من

خون گرم زندگی در پود من

ای تمنای دل تنهای من

ای چراغ روشن شبهای من

جز تو کی دارم به جز توگفتگو

ای به گوشم گوشواره آرزو

گر که یاران غافلند از یاد من

از دل دیوانه ی ناشاد من

عشق تو چون در دلم باشد چه غم؟

چونکه تا روز قیامت با توأم

  • Like 2
لینک به دیدگاه

تو مرا میفهمی

من تورا میخواهم

و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است

تو را میخوانی

من تورا ناب ترین شعر زمان میدانم

و تو هم میدانی تا ابد در دل من میمانی...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی

 

دلم به غمزه ربودی دگر چه می‌خواهی

 

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی

 

ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی

 

 

به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد

 

جفا ز حد بگذشت ای پسر چه می‌خواهی

 

 

ز دیده و سر من آن چه اختیار توست

 

به دیده هر چه تو گویی به سر چه می‌خواهی

 

 

شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست

 

تو کان شهد و نباتی شکر چه می‌خواهی

 

 

به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری

 

کنون غرامت آن یک نظر چه می‌خواهی

 

 

دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را

 

وی آن کند که تو گویی دگر چه می‌خواهی

  • Like 3
لینک به دیدگاه

یک لحظه ناز کم کن و بنشین کنار من

پاییز را ورق بزن ای نوبهار من

لختی بخند تا که شب از من گذر کند

ای خنده ی تو روز من و روزگار من

وقتی تمام آینه ها با تو شاعرند

بی شک تویی قرار دل بی قرار من

ای ناگهان ترین غزل عاشقا نه ام

من از نژاد صبحم و تو از تبار من

فرقی نمی کند که کجا؟کی؟و یا چقدر؟

می خواهم اینکه باشی فقط در کنار من

آغاز من تویی و نگاهی که می زند

آتش به جان هستی و دار و ندار من

یک لحظه ناز کردی و این شد نصیب ما

قلبی دچار چشم تو؛ چشمی دچار من

  • Like 2
لینک به دیدگاه

چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها

چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها

 

کسی به حال شقایق دلش نمی سوزه

و او هنوز شکوفاست بین آدمها

 

کسی به خاطر پروانه ها نمی میرد

تب غرور چه بالاست بین آدمها

 

و از صدای شکستن کسی نمی شکند

چه قدر سردی و غوغاست بین آدمها

 

میان کوچه دل ها فقط زمستانست

هجوم ممتد سرماست بین آدمها

 

ز مهربانی دل ها دگر سراغی نیست

چه قدر قحطی رؤیاست بین آدمها

 

کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند

غروب زمزمه پیداست بین آدمها

 

و حال آینه را هیچ کسی نمی پرسد

همیشه غرق مداراست بین آدمها

 

غریب گشتن احساس درد سنگینی ست

و زندگی چه غم افزاست بین آدمها

 

مگر که کلبه دل ها چه قدر جا دارد

چه قدر راز و معماست بین آدمها

 

چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل

و اهل عشق چه رسواست بین آدمها

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دلم گرفته تر از روزهاي باراني است

فضاي سينه چو پاييز سرد و طوفاني است

 

مبين به ظاهر آرام دل که چون گرداب

ز غم پر است ولي ژرفکاو و پنهاني است

 

سکوت پاک شما نازم اي سگان و ددان

که هرچه مي کشم از هاي و هوي انساني ست

 

به نيستي و فنا مي گريزم از هستي

که لحظه ها همه آبستن پشيماني ست

 

سکوت مرگ مگر وارهاند از غوغا

مرا که مايه آباديم ز ويراني است...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

بــبخــش..!!!.

من...

گذشته را...

همۀ خاطرات را...

همۀ آنچه از

....................مـــا...

مــن...و...تــــو

مانده بود را به خــاک سپردم!!!...

دیگر این ...لاشـه ها ..بویِ گنـــدِ فــراموشی.. گرفته بودند

  • Like 6
لینک به دیدگاه

یادت به خیر ای که دلت آفتاب بود

مهرت زلال و عشق تو همرنگ آب بود

 

یادت به خیر ای که سرا پا وجود تو

همچون فرشتگان خدا روح ناب بود

 

یادت به خیر باد ، که با ماه روی تو

این تیره آسمان دلم پر شهاب بود

 

میریخت قطره قطره محبت ز چشم تو

احساست از سلاله ی تُرد حباب بود

 

وقتی که بامداد جدایی فرا رسید

قلبم هنوز روی دلت گرم خواب بود

 

می بینمت دو باره؟ دلم این سؤال کرد

دردا که این سؤال دلم بی جواب ماند

  • Like 3
لینک به دیدگاه

نمی دانم چه دردی است که می خورد از درون مرا و از برون می تند تاری بر وجودم

و درون شش هایم هوایی مسموم

و هجوم اورده اند بر من افکاری شوم

اه چه رنجی است این گونه دردی را تحمل کردن

استخوان هایم نم زده اند

و لطمه هایی بر خاطراتم

و لکه هایی بر لاله هایی زده اند

که از مزارم بیرون امده بودند

و مدتی است دیر

به خواب پر دردی فرو رفته ام

و از نفس ناله های شبانه ام

هوا خشکیده و...

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...