رفتن به مطلب

وصف حالتان با زبان شعر


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

شب قدری که دمی پیش تو ماندم خوش بود

کامی از عمر که همراه تو راندم خوش بود

 

در خیالم که نه پرهیز و نه پروای تو داشت

بوسه ها کز لب نوش تو ستاندم خوش بود

 

و آن همه گل که نسیمانه به شکرانه ی تو

چیدم از باغ دل و بر تو فشاندم خوش بود

 

به چمنزار غزل با نی سحر آور خود

وقتی آن چشم غزالانه چراندم خوش بود

 

من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم

که تو از هر چه که دم میزدی آن دم خوش بود

 

فالی از دفتر حافظ که برای دل تو

زدم و آن غزل ناب که خواندم خوش بود

گر چه با ساعت من ثانیه ها بیش نبود

ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بود

حسین منزوی

  • Like 7
لینک به دیدگاه

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

 

اگر سفر نکنی،

 

اگر کتابی نخوانی،

 

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

 

اگر از خودت قدردانی نکنی.

 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

 

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،

 

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

 

اگر برده‏ عادات خود شوی،

 

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،

 

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،

 

اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،

 

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

 

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی

 

اگر از شور و حرارت،

 

از احساسات سرکش،

 

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،

 

و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،

 

دوری کنی.

 

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

 

اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،

 

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،

 

اگر ورای رویاها نروی،

 

اگر به خودت اجازه ندهی،

 

که حداقل یک بار در تمام زندگیت

 

ورای مصلحت‌اندیشی بروی.

 

امروز زندگی را آغاز کن!

 

امروز مخاطره کن!

 

امروز کاری کن!

 

نگذار که به آرامی بمیری!

 

شادی را فراموش نکن!

 

 

از : پابلو نرودا

  • Like 6
لینک به دیدگاه

خوب من! عشق همین نیست که می‌پنداری

دوست دارم كه به اين وسوسه تن نسپاری

مي‌رسد آخر اين جاده به تشويش و جنون

بهتر آن است در اين راه قدم نگذاری

عشق يعنی كه خودت را به كناری بِنَهی

مثل موج آن طرف خويش قدم برداری

عشق يعني نه شبت چون شب و نه روزت روز

گامی آن سوتر از اين دايره تكراری

يک نفر پيش تر از تو، به من اين را آموخت

مثل يك سنگ شوم با همه دشواری ...

 

سهیل محمودی

  • Like 5
لینک به دیدگاه

دلم گرفته است

 

دلم گرفته‌است

به ایوان می‌روم و انگشتانم را

بر پوست کشیدهٔ شب می‌کشم

چراغ‌های رابطه تاریکند

چراغ‌های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد....

کسی مرا به میهمانی گنجشک‌ها نخواهد برد

پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنی‌ست...

  • Like 6
لینک به دیدگاه

تنهـــــایی یعنـــی ...

منتظر هیــــــچ کـــــس نباشی

یعنی قــــراری

دلهــــــره ای

...لحظــــه ای ...

نداشتــه بـاشی...

تنهـــــایی همــان دلتنــــگی نیست

...

در دلتنــــگی هــا کـسـی حضــــور دارد

 

027hlqw2lu0lkv39y2ns.jpg?async&rand=0.7197554272069906

  • Like 4
لینک به دیدگاه

زخمي در پهلويـم است..

 

روزگار نمک ـ ـ مي پاشــد..

 

و مـن به خــود مي پيچـــــم..

 

و همه فــــکر مي کنند مي رقـصم

  • Like 3
لینک به دیدگاه

با من بیا به وسعت دریا ... با من بیا به خلوت رویا ... بی تو غرق هزاران موج خروشانم ... مثل عبور قطره ی باران ... بر تن زخمی شقایق ها ... با من بیا به خلوت شبنم ... با من بیا به وسعت پیچک ... با تو شب از کنار من آرام می رود ... مثل عبور حادثه ... از چشم روشن کبوتر ها ...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

دیشب غم دل به دل بگفتم بنهفت.

 

چون صبح دمید دیگری هم میگفت.

 

من بودم و دل سر مرا فاش که کرد؟

 

دیگر غم دل به دل نمی باید گفت.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

 

 

با آسمان مفاخره كردیم تا سحر

او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

 

 

او با شهابِ بر شب تب كرده خط كشید

من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

 

 

تا كور سوی اختركان بشكند همه

از نام تو به بام افق ها ،‌ علم زدم

 

 

با وامی از نگاه تو خورشید های شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

 

 

هر نامه را به نام و به عنوان هر كه بود

تنها به شوقِ از تو نوشتن قلم زدم

 

 

تا عشق چون نسیم به خاكسترم وزد

شك از تو وام كردم و در باورم زدم

 

 

از شادی ام مپرس كه من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

 

حسیـــــــن منـــــــزوی

 

  • Like 5
لینک به دیدگاه

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

 

پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد

که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود

 

گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظهٔ دیدارت

شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود

 

من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود

 

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

 

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل‌پیشه بهانه‌اش نشنیدن بود

 

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

 

حسین خان منزوی . روحش شاد

  • Like 5
لینک به دیدگاه

دلم را چون کلیدی می سپارم

به دستِِ مهربانِ گرمِ یارم

 

تسلا بخش و زیبا و صمیمی

چقدر این دست هارا دوست دارم

 

ح.م

  • Like 2
لینک به دیدگاه

سکوت می کنم و عشق، در دلم جاری است

که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است

تمام روز، اگر بی تفاوتم ؛ اما

شبم قرین شکنجه، دچار بیداری است

رها کن آنچه شنیدی و دیده ای، هر چیز

به جز من و تو و عشق من و تو، تکراری است

مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی

کمال عشق، جنون است و دیگرآزاری است

مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست

ببخش اگر نفسم، سرد و زرد و زنگاری است

بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب

جهانِ جهنم ما را، که غرق بیزاری است

 

سهیل محمودی

  • Like 7
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...