Mohammad Aref 120459 ارسال شده در 13 فروردین، 2012 تو اینجا هم هرچی خاطره باحال داریم تعریف میکنیم. چه خاطرات میتینگا چه خاطرات داخل انجمن. باز یادآوری کنم که فقط خاطرات شیرین بدون القای حس منفی
- Nahal - 47858 ارسال شده در 13 فروردین، 2012 ادمین یه میتینگ بزار به همه غذا بده برای همه میشه خاطره ی شیرین :gnugghender: تازه همه هم برمی گردن
* v e n o o s * مهمان ارسال شده در 13 فروردین، 2012 من اولیشو میگم:hapydancsmil:,اون اولا که تو این انجمن عضو شده بودم؛نه بلد بودم برم مسنجر نه بلد بودم که ایمیل بفرستم؛آرمین تاپیک بیاید پروژه اجرایی کار کنیم زده بود؛بعد گفته بود که پلان بکشیم و بزاریم؛ من بلد نبودم آپلود کنم گفت براش میل کنم؛ اونوقت بهم یاد داد برم یاهو مسنجر؛بعد اومدم میل کنم؛ وارد اون صفحه شدم؛ بلد نبودم attach کنم ؛ حالا آرمین اونور منتظره که فایلو بفرستم براش:icon_pf (34):؛ من اینور دو ساعته دنبال یه چیزی ام که فایل کد رو بیارم تو صفحه :5c6ipag2mnshmsf5ju3آرمین میگه چی شد ؛ مگه حجمش چقده؛من میگم بلدم بلدم:icon_pf (34):؛الان میدم؛ هی تو گوگل سرچ میکنم ,آموزش ... خلاصه دیدم ؛نه نمیشه؛ گفتم بلد نیستم؛ و بهم یاد داد که کجا برم و چیکار کنم و...
* v e n o o s * مهمان ارسال شده در 13 فروردین، 2012 اینجا که نمیشه بیشتر از 1000 کاراکتر نوشت؛ ای بابا؛
Ssara 14641 ارسال شده در 13 فروردین، 2012 ادمینی یادته چقدر خودت رو واسم میگرفتی؟ ازش میترسیدم!:icon_pf (34): یکی اسی و یکی محمد به نظرم ترسناک میومدن! :5c6ipag2mnshmsf5ju3 حالا جفتش رو اشتباه فکر میکردم!
* v e n o o s * مهمان ارسال شده در 13 فروردین، 2012 ولی داداش واقعا ترسناکه ؛من خیلی ازش میترسم :5c6ipag2mnshmsf5ju3 اما ادمین محمد از اول هم باحال بود؛ اولین مکالماتمون هم سر مدال عکسی بود که باید بهم میداد, دو سری پشت هم بردم, بعد حرص میخورد که چرا دوباره بردم و میگفت عکساتو بده این دور من شرکت کنم؛منم گفتم به شرطی که به امتیازم اضاف کنی ؛ خیلی باحال بود
from_hell 10964 ارسال شده در 13 فروردین، 2012 ادمینی خیلی ترسناکه...من ازش میترسم...با من دعوا میکنه... یه مدت یه دانش نامه بود م میخواستم واژه ادمین رو توش وارد کنم....بعد هر کس تو انجمن ادمین رو تایپ میکرد لینک میشد به دانش نامه.... میخواستم اونجا ادمین السلطنه رو توصیف کنم...که فرصت نشد...دانش نامه هم ادمینی کشتش...
سیندخت 18786 ارسال شده در 13 فروردین، 2012 ببخشید مگه اونا اگه مهمان بیان به اینجا دسترسی دارن؟ برا چی اینجا واسه هم خاطره تعریف می کنین؟
Mr. Specific 43573 ارسال شده در 13 فروردین، 2012 تاپیک خوبیه ولی خاطره هاش یه خورده کمه وقتش رو بیشتر کنید با تشکر بیت آقای خاص
hamid_shahrsaz 28922 ارسال شده در 14 فروردین، 2012 اون بستنی ای که ممد تو میتینگ پارک چیتگر داد خیلی حال داد دفعه بعدی شام میگیریم ازش!
سـارا 20071 ارسال شده در 14 فروردین، 2012 اون موقع ها که همراه بچه های دیگه از مهندسان رفتیده شدیم ، من کنکور کارشناسی داشتم ، مشغول درس خوندن بودم... بعدش ندا رسید که دوست جونامون همه اینجا عضو شدن ! منم که داشتم می درسیدم ، نمی خواستم تا قبل کنکور عضو بشم چون فکر می کردم وقتمو میگیره...چندماهی حواسم پیش اینجا بود که بچه ها چیکار می کنن و چی می گن و کیا هستن و ... :icon_pf (34): دلمم تنگ شده بود خیلی یه بار مهمان اومدم دیدم وااااااااااای همه هستنننننن :icon_pf (34): اقا کنکور رو که دادم، همون بعدازظهرش سریع عضو شدم و به همه بچه ها اعلام حضور کردم.از اولین نفراتی که رفتم پروفایلش ، سارا افشار بود :hapydancsmil: چون همه آشنا بودن و از دوستام ، خیلی زود پابند شدم
S.F 24932 ارسال شده در 15 فروردین، 2012 خاطره ک . مورد خاصی ندارم . کلا فضای خوبی بوده . بد و خوبی همه جا هست . برای من محلی بود ک تونستم، خیلی چیزها رو تجربه کنم. و یکم این حس عدم اطمینان ب افراد تازه اشنا شده ک متاسفانه تو جامعه ما خیلی رایج هست برام برطرف شد. خاطره خوبی ک دارم اینکه تو این مدت 2-3 سالی ک هستم. تا حالا با کسی مشکلی نداشتم.
گـنـجـشـک 24371 ارسال شده در 15 فروردین، 2012 یکی از شیرین ترین خاطراتم تو اینجا رو نوترون رقم زد . من و دکتر و بوس عابدی اون اولا که عضویده بودم، فهمیدم عابدی رفیق جینگ دکتر پاکزاد( اولین استادی که عاشخش شدم و هستم) هست. هی بش میگفتم دکترو ببوس ، بش بگو من میخام عروسش شم و از این خل بازیا بهدنا عابدی بهم گفت که دکترو دوبار از طرف من ماچ کرده و بهش گفته یکی از بچه های شهرسازی هست عاشخته و میخاد عروست بشه................دکترم بسی حظ برده بوده اخ ینی میشه ارشد شاگردش شم بگم من همونم.....
سیندخت 18786 ارسال شده در 15 فروردین، 2012 من هنوز متوجه نمی شم شما این جا خاطره میگید چه کمکی می کنه که اونا برگردن؟
from_hell 10964 ارسال شده در 15 فروردین، 2012 من هنوز متوجه نمی شم شما این جا خاطره میگید چه کمکی می کنه که اونا برگردن؟ گوششون زنگ میخوره...میفهمنن دارن در موردشون حرف میزن تصمیم میگیرن بیان سر بزنن.... راست میگه دیگه...
ارسال های توصیه شده