رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

رسيده ام به تنهاترين نقطه ي خيالم ...

 

كسي نيست

 

و حتي صدايي !

 

مثل نفس هايم بي طرح و باراني

 

و مثل يك لبخند بي تفاوت

 

سرد و بي روح ...

 

چشم هايم را مي بندم

 

هيچ نمي بينم

 

و روياهايم را نيز هم

 

مي تواني احساس كني ؟!

 

دارم خاطره مي شوم !

 

بي آنكه بداني! بي آنكه بخواهم ...

 

فاطيما

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

از درون شیشه اش تو را می نگرد

که به بیرون می نگری ...

و از درون شیشه ات او را می نگری

که به بیرون می نگرد ...

.

.

.

و در آخر همه چیز، به جاده بی انتها ختم می شود ...!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

یکی زود جوش می‌آورد

 

زود می‌رنجد

 

زود می‌رود

 

زود برمی‌گردد !

 

.

 

.

 

.

 

یکی دیر جوش می‌آورد

 

دیر می‌رنجد

 

دیر می‌رود

 

برنمی‌گردد ...

  • Like 6
لینک به دیدگاه

همچو نی می نالم از سودای دل

آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم

سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست

بسکه طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من

غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم

نامور شد هر که شد رسوای دل

خانه مور است و منزلگاه بوم

آسمان با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است

گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی رهی

خندم از امیدواریهای دل

رهی

  • Like 5
لینک به دیدگاه

از دستم رفته‌ای

یا از دستت ...

چه فرق می‌کند

این‌بار اگر به خانه‌ام بیایی

عریانت می‌کنم

عریان می‌شوم

تا دنیا ببیند

زخم‌های مرا

درد‌های تو را ...

 

محسن نظارت

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

هم از تو هيچ در اين رهگذر نمي خواهم

و...هم حضور تو را مختصر نمي خواهم

اگر چه حرف توقف به دفتر من نيست

قبول کن که تو را رهگذر نمي خواهم

تويي که از من و از پنهان من خبر داري

کسي که نيست ز من با خبر نمي خواهم

زمانه از تو هزاران شبيه ساخته است

هنر شناسم و شبه هنر نمي خواهم

بخواه تا اثري جاودانه شود

دقايقي که ندارد اثر نمي خواهم

به عمر يک غزل حافظانه با من باش

فقط همين و از اين بيش تر نمي خواهم

  • Like 4
لینک به دیدگاه

تو ای باران! تند تر ببار باران!

تا بشورانی چرکِ جهل را از زخمِ فقرِ مردمِ بی نان

ببار باران تا بروبی

قیر شب را از بر رویِ صبح در زندان

تو ای باران تا به کی باید بباری بلکه برگ سبز آبادی

بتابد بر تنِ این خسته جانِ بی سر و سامان

ببار بر رودهای تشنه لب

بر صحرای خالی از ایمان

به باد بی وطن برسان سلامی و بگو پیغامی از جنس رهایی

که بر بادبادکهای شادی، نبندد راهی در آسمان

ببین باران چه خشکیدست خاکِ رزهایِ قرمزِ ایران

نبار بر لاله ها دیگر، که بس روییدنِ قربانیانی بی سر و بی جان!

تو ای باران تندتر ببار باران!

برِ دریایی دزدیده ز ملت پیِ یک فرمان

بزن بوسه به لبهایِ جوانه هایِ روییده ز خاک درد ای جانان

بگیر خانه به قلب غنچه هایِ تب زشورشهای بی پایان

بخوان موسیقی شادی بر این افسرده بی حالان

که تبعیدند نت های غزل به شور مرتدانِ کافر ای باران

به سیلابی بشور آن بی خدا رهبان

که بسته راه شادی را به نام عفت و ایمان

برو از جویبار کوچه های غم به شهر طرب خوانی

بگو از قصه های پیچک خشکیده بر ایوان

ببار باران

ببار اما

به ابران سیه بسپار

نقاب جهل برگیرند زین همه شوریدگی خفته و پنهان

تا که بسپارم نگاهم را به دنبال شهاب آرزوهایم در این آسمان

تو ای باران! تندتر ببار باران! تو ای باران...

اگرچه اشکهای دیدگانم بس برای این همه عصیان

ببار باران

ببار باران

 

ملیکا علیپور

  • Like 6
لینک به دیدگاه

صداي سوت قطار

 

روي ايستگاه سُر مي خورد

 

تا آمدني در كار باشد

 

مسافري ميرسد با رد پاهاي طلايي ...

 

و

 

مسافری دیگر

 

خسته از سنگيني حجم چمدان خستگي ها

 

پايش لب زمستان است ...

 

ميرود

 

تا ماندني در كار باشد ...!

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه

می شود بی معنی بود

بی معنی زندگی کرد

مثل حرف های الفبا ...

بی معنی با هم دوست شد

بی معنی با هم دعوا کرد

بی معنی خندید !

می شود

بی معنی ، بی معنی کنار هم نشست

و با معنی شد ...

  • Like 6
لینک به دیدگاه

از صدايي گنگ

خواب شيرينم پريد از سر

باز زندان بود و خاموشي

و صداي گامهاي پاسبانان بر فراز بام

و تکاپوهاي نامعلوم اين هم حنجره من مرد ديوانه

در ميان روزن پر ميله و مهتاب

پيش تر رفتم

با اشارات سر انگشتش

ماه را مي خواند و با من زير لب مي گفت

گوش کن

من کليدي از فلز روشن مهتاب خواهم ساخت

و تمام قفل ها را باز خواهم کرد

ماه پنهان گشت و او را من به جايش بازگردانم

پير مرد پاکدل قرقرکنان خوابيد

و مرا بگذاشت با خار خيال خويش

زودتر اي کاش

ماه را مي خواند

ديرتر اي کاش برمي خاستم از خواب

  • Like 5
لینک به دیدگاه

اینجا بی نهایت من است !

 

دنیا همیشه به کام زمین تلخ می شود

 

وقتی تمام آب های جهان راکدند

 

و زمان بغض میکند

 

و ثانیه ها

 

روی جسدهای ماه راه می روند ...

 

انگار وقتی نمانده است برای توقف زمین

 

باید دوباره رفت ...

 

و تا بی نهایت شب گریه را سرود ...!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

مدام می بریدی از من

مدام خودم را به تو گره میزدم !

.

.

.

امروز آنقدر در تو گره ی کور خورده ام

که نه با دست ...

نه با دندان باز نمی شوم !!!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

گفتی غم

گفتم من

گفتی درد

گفتم تن

 

گفتی باد

گفتم داد

گفتم اشک

گفتم چشم

 

گفتی رود

گفتم راه

گفتی بود

گفتم رفت

 

گفتی دل

گفتم آه

گفتی عشق

گفتم ...

...هیچ نگفتم!

فقط شکستم ...

 

zx1

  • Like 4
لینک به دیدگاه

art1.jpg

 

 

من نیستم...

بارانی که بر خاک می خورد من را نمایان میکند...

کاش ابری بودم که باران من را محو میکرد نه آشکار.

 

zx1

  • Like 4
لینک به دیدگاه

دنیای من آنقدر رنگی بود

 

که تو را میان رنگ های جیغ و تندش گم کردم !

 

و امروز ماه ها از آن اتفاق می گذرد

 

و من به همه ی دنیایم

 

رنگ سیاه زده ام

 

تا سفیدی تو بیشتر به چشم بیاید

 

ولی هنوز هم پیدا نشده ای ...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...