محمدa 1104 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۹ مدامم مست ميدارد،نسيم جعد گيسويت,خرابم ميكند هر دم فريب چشم جادويت,منو باد صبا،مسكين ،دو سرگردان بي حاصل,من از افسون چشم مست و او از بوي گيسويت... 4 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۹ کار ِ من تمام است این سیگار که افروختهای پک هم نزنی میسوزد و دود میکند 8 لینک به دیدگاه
Eng HVAC 4139 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۹ من برایت او میشوم او هم کم کم فراموش می شود و تو همچنان همان هستی همه جا 3 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۹ تابستان است تو کودکی و سيب سرخت نوک شاخه درخت قدت کوتاه است ، حسرت می خوری ! می روی تا دستت برسد ... . . . زمستان است تو بزرگتر شدی، دستت می رسد اما ... رد پاهای روی برف به تو می فهماند که ديگر سيبی در کار نيست ! . . . آری سيبت را دزد برد ! زندگی هميشه حاصل همين دير رسيدن هاست ...! 7 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۹ هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق قایقی در طلب موج به دریا پیوست باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم شاید این بوسه به نفرت برسد ، شاید عشق شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد می توان سوخت، اگر امر بفرماید عشق پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد شمع حق داشت به پروانه نمی آید عشق 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۹ نزدیکتر بیا پای امدنت که شد به هوای خیسی میرسی. پشت نقاب مترسکی رو به خورشید وسط مزرعه ی خود کاشته هایم ایستاده ام. خاموش باش اینجا صدایمان را نوک انگشتهایمان لمس میکنیم. نزدیکتر بیا بی هیچ عطر غریبه ای بوی تنت اغاز فصل سرمستی تمام گلهای مزرعست. نزدیکتر که امدی گرمی نفسهایت روی پوست صورتم خواب صد ساله ام را میشکند. موج میزند زندگی از مویرگهای جان گرفته صورتم به بند بند تنم. نزدیکتر که امدی دیگر نیازی به خورشید نیست همیشه تب داریم 7 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۳۸۹ سپيد ترين خواب خدا بودم رقصان در هفت رنگ زندگی ... . . . بغض شبانه ای شده ام که با تلخ ترين قهوه های سياه فرو می روم ! به خواب نا کجايی در برهوت چشمانی هميشه تر ...! 11 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با بنفشه ها نشسته ام سالهای سال صبحهای زود در کنار چشمه سحر سر نهاده روی شانه های یکدگر گیسوان خیس شان به دست باد چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم می ترواد از سکوت دلپذیرشان بهترین ترانه بهترین سرود مخمل نگاه این بنفشه ها می برد مرا سبک تر از نسیم از بنفشه زار باغچه تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با همان سکوت شرمگین با همان ترانه ها و عطرها بهترین هر چه بود و هست بهترین هر چه هست و بود فريدون مشيري قسمتي از شعر "بهترین بهترین من" 8 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ ديدم، خودم ديدم، پروانهی قشنگی هی در گلوی من میرقصيد. من داشتم برای يک ستاره ترانه میخواندم. ديدم، خودم ديدم، يک قناری قشنگ، از آن همه آواز تنها حنجرهی ترا نشانم میداد. زندگی چقدر زيباست دختر عمو! ديروز نامهی عزيزی از شيراز آمد نامهاش، زبان شقايق بود، انگاری هر واژه، باور کن! هر واژه به ديگر واژه عاشق بود. عجيب است، منِ شبکور، جهان را چه قشنگ میبينم. « سید علی صالحی » 6 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد در رگ ها نور خواهم ریخت و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید كور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ دوره گردی خواهم شد كوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آی شبنم شبنم شبنم رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریكی است كهكشانی خواهم دادش روی پل دختركی بی پاست دب اكبر را بر گردن او خواهم آویخت 7 لینک به دیدگاه
محمدa 1104 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ از کوچه پرسیدم نشانت را نمی دانست آن کفشهای مهربانت را نمی دانست رنجیده ام از آسمان ، قطع امیدم کرد دنباله ی رنگین کمانت را نمی دانست اینگونه سیب سرخ هم از چشمم افتاده ست شیرینی اش ، طعم لبانت را نمی دانست قیچی شدم ، بال و پرم را یک به یک چیدم ســـَمت ِ وسیع ِ آسمانت را نمی دانست لای ورقها ، نامه ها ، دفترچه ها گشتم حتی کتابی داستانت را نمی دانست 5 لینک به دیدگاه
Eng HVAC 4139 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ سردتر از همیشه است دستانم نگاهم و قلبم زمستانی شده ام که انتظار هیچ بهاری را نمی کشد 6 لینک به دیدگاه
محمدa 1104 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ گفتم : تو شـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟ گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟ گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟ گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟ گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟ 5 لینک به دیدگاه
Eng HVAC 4139 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ می ترسم نباشی شبی از خواب برخیزم و ببینم نفس نمیکشی من فقط می ترسم .. 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۸۹ نبـــود نیافتـــم ... هیچ دستی نیافتم در آن خیابان ِ بی انتهــــا تا بسپـارم رنج ِ تنهایی ام را به دستــش ...! 11 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۳۸۹ روزگارم همه اش تلخ نبودت شده است شب و روزم همه در ذکر و سجودت شده است گفته بودم که مرو از بر من ای صنمم زینکه این خانه دگر گرم وجودت شده است به دلم غصه زیاد است چه گویم ز غمت کار این سینه دگر مدح و سرودت شده است دوست دارم همه جا عشق تو را جار زنم وای زان روز که قفلی به گلویت شده است عاشقت گشتم و سوزم ز فراقت گل من دیده مشتاق تو و دیدن رویت شده است لمس موی تو دگر گرچه خیالی عبث است دست دلتنگ تو و شانه به مویت شده است خانه ام پر شده از غم ، همه ی زندگیم حسرتم بار دگر بویش بویت شده است انتظارت بکشم تا به ابد همنفسم آی و بنگر که دلم زخم نبودت شده است 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۳۸۹ شاید این فاصله هرگز به رسیدن نرسد شاید این کالترین قصه به چیدن نرسد بال پروازی اگرهست به سوغات بیار مگذار از قفس این تن به پریدن نرسد از تن خسته من بی تو دراین غربت وادی سایه ای مانده که شاید به تپیدن نرسد رفته ای زود بیایی ، تو اگر بر دل من خنجری هست که شاید به بریدن نرسد 7 لینک به دیدگاه
Eng HVAC 4139 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۳۸۹ همه چیز عادیست مثل روزهای گذشته صدای دزدگیر ماشینی میشنوم صدای خنده دو عابر صدای آمبولانس فقط منم که دل گرفته تر از دیروزم کاش میشدم همان دخترک روز گذشته که دلم گرفته بود نه گرفته تر 9 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۸۹ زخم شب می شد کبود در بیابانی که من بودم نه پر مرغی هوای صاف را می سود نه صدای پای من همچون دگر شب ها ضربه ای بر ضربه می افزود تا بسازم گرد خود دیواره ای سرسخت و پا برجای با خود آوردم ز راهی دور سنگهای سخت و سنگین را برهنه پای ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست و ببندد راه را بر حمله غولان که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست روز و شب ها رفت من به جا ماندم دراین سو شسته دیگر دست از کارم نه مرا حسرت به رگها می دوانید آرزوی خوش نه خیال رفته ها می داد آزارم لیک پندارم پس دیوار نقشهای تیره می انگیخت و به رنگ دود طرح ها از اهرمن می ریخت تا شبی مانند شبهای دگر خاموش بی صدا از پا درآمد پیکر دیوار حسرتی با حیرتی آمیخت 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 بهمن، ۱۳۸۹ تیک تاک ساعت ... . . . باز هم نوبت من شده است که به بی کسی هایم لبخند بزنم ! دستهایم می لزرد یادم می ماند تنهایی ... 7 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده