رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

جا همه خالی امروز رفته بودیم عروسی

 

 

تا دلتون هم بخواد رقصیدیم

 

وسط بزن برقص بود وسط شلوخ بود

 

یه حس خبیثانه در من دوباره روشن شد

 

رفتم پیش مجری دم گوشش گفتم مجلش میخوای گرم تر بشه نسبت فامیل ها هم بگو و و

 

گفت من نمیشناسم گفتم من کمکت میکنم

 

مثلا اون لباس قرمزه رو ببین اون فامیل دور هستش

 

مجری هم فوری گفتش ماشالله به فامیل دوررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر:ws3:

 

اون کت شلواریه پسر عمه زا هستش

 

مجری هم فوری گفتش

 

ملت مونده بودن این چی میگه

 

گفتم اون اقاهه اقای همسایه هستش

 

مجری هم گفتش:whistle:

 

دیگه مونده بودم چی بگم اهان اون لباس سبزه رو میبینی گاوی هستش

 

تا اینو گفتم دیدم پسر عمه ام از پشت حمله ور شد بهم :hapydancsmil:

 

 

منم دو تا پا داشتم دو تا هم غرض گرفتم و فرار

 

ملت مرده بودن از خنده :whistle:

 

حالا جیگر و ببعی مونده ایشالله عروسی بعد:icon_redface:

  • Like 35
لینک به دیدگاه

ازونجایی که بابابزرگم فشارش معمولا 22 اینا هست دکتر گفته بود مواظب غذاهایی که میخوره باشه کله پاچه هم نخوره.

بابابزرگم بعد از دکتر زنگ زده بود به داداشم که دانشجوی زنجان هست که برام چاقو بخر بیار.

ما هم گفتیم ما چاقو زیاد داریم برات می یاریم.یکی از چاقوها رو براش بردیم گفت این خوب نیست :w000:

گفتیم چرا؟ :w58: گفت میخوام باهاش سر کله رو بشکنم برای کله پاچه :w02:

  • Like 31
لینک به دیدگاه

یه سوتی دادم اصن روم نمیشه دیگه تو چشای دوستم نیگا کنم:icon_pf (34):

 

یادمه دو سال پیش با دوستم که هم اتاقیمم بود(سمیرا) برا اولین بار رفتیم خونه ی یکی از هم کلاسی هامون بنام(مریم)

اون روز فهمیدیم این دوستمون یه بی اف داره بنام سیاوش. از سر کنجکاوی(نه فوضولی) از مریم خواستیم عکس بی افش رو بهمون نشون بده.

من و سمیرا تا چشمون به عکس افتاد خشکمون زد:w58::w58:

یارو خیلی زشت بود:184:(خیلی بد که اصن به مریم نمیومد:icon_pf (34):)

با خنده ای تصنعی به زور داشتیم وانمود میکردیم که پسره خوبه و بهم میان ...

قیافه ی ما تو اون لحظه===>>:4chsmu1::4chsmu1:

عاقا چند وقت از این ماجرا نگذشته بود که مریم بهمون گفت با سیاوش بهم زده و با یکی جدید بنام محمد دوست شده:banel_smiley_4:

مریم خانوم یه روز تو دانشگاه محمدو بهمون نشون داد(پسره خیلی بهتر از سیاوش بود)

بعد که نظر ما رو خواست درد دل من و سمیرا شروع شد:

عاره مریم جون, اون سیاوش چی بود انتخاب کرده بودی عاخه؟؟؟

ما رومون نمیشد بهت بگیم خیلی زشته,

چه خوب که ولش کردی, اصن بهم نمیومدین,

محمد خیلی بهتره و....

 

یک سال از این ماجرا گذشت و دیروز مریم بهم زنگ زد.

گفت نامزد کرده. پرسیدم عه با محمد دیگه؟؟؟

گفت نه بابااا, محمد عوضی از آب در اومد.

پرسیدم خو پس با کی؟؟

گفت:با سیاوش:w58::icon_pf (34):

بازم من پشت تلفن===>>:4chsmu1::whistle:

 

به نظرتون یادش مونده حرفای اون روز من و سمیرا رو؟؟؟:icon_pf (34)::5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

  • Like 33
لینک به دیدگاه

دیدین تو یه جمعی یکی میخواد کلاس بذاره بعد میاد از کلمه های قُـلُـمبه سُلُـمبه استفاده کنه بدتر با فرقون تک چرخ میزنه؟؟:ws28:

جریانِ همکارِ منه:ws28:

خدااااا اصن نمیتونم جلو خنده مو بگیرم دارم میمیرممممم:ws28:

خو خواهرِ من؟؟؟ وقتی به ضرب المثل ها تسلط نداری ازشون استفاده نکن اجبار که نیست:ws28:

 

خو خنده بسه تعریف کنم:whistle:

 

همین نیم ساعت پیش، با 2تا همکارم داشتیم غیبتِ یکی از همکارای دیگه رو میکردیم ،:5c6ipag2mnshmsf5ju3

بعد من گفتم دقت کردین فلانی خیلی زرنگه؟؟

اومدم ادامه حرفمو بزنم،که یهو همکارم پرید تو حرفم با کلاس خاصی گفت:

آره بابااا، اون جایی آب نمیخوره که نم پس بده:w16:

 

من===>>:w58:

اون یکی همکارم===>>:w58:

پارتیشن بندیِ اتاقِمون===>>:w58:

 

ضرب المثلِ صحیح===>>:w58: فلانی جایی نمیخوابه که آب زیرش بره:ws47::ws28::ws28:

  • Like 33
لینک به دیدگاه

دو روز پیش پشت میز تو شرکت نشسته بودم مشغول کار با سیستم بودم یهو حس کردم یکی اومد تو و ازاونجایی که جاوید بیرون بود فک کردم جاویده و سرمو بلند نکردم و همچنان مشغول بودم...

 

یهو دیدم شخص وار د شده مستقیم داره میاد سمتم سرمو بلند کردم دیدم یکی با هیکل درشت داره میاد جلو زودی از جام پاشدم همچین ترسیدم که خشکم زده بود...

 

طرف نه دری زد نه چیزی ... اومد روبروم وایساد فهمید ترسیدم ... اومد دقیق جلوی میزو گفت بشینید ... منو میگی :w58: اونم مات داشت به حرکات من نگاه میکرد گفت از تبلیغات آسمان اومدم ... همون لحظه جاوید اومد تو فهمید شوکه شدم ...

 

یارو شروع کرد به صحبت من همچنان مات بودم یه کم که گذشت تازه به خودم اومدم ...

 

 

بعد رفتنش کلی با جاوید خندیدیم. ولی عصبانی هم شدم که چرا یه تقه به در نمیزنن وارد بشن آخه ای چه و ضعشه....:ws3:

  • Like 24
لینک به دیدگاه

دیروز یهویی هوس کردم موهامو کوتاه کنم .. به آبجیم هماهنگ کردم و عصری موهامو چید بعدش رفتم یه دوش سریع بگیرم که بریم بیرون خرید کنیم.. اولش که رفتم آب داغ بود بعد یهویی دیدم سرد شد و دیگه گرم نشد بعد تازه دوزاریم افتاد که آبگرمکن رو نزده بودم روی زیادش که گرم بشه آب ... دیدم وقتم کمه با همون آب سرد ساختم تا اومدم بیرون... فقط شانس آوردم هوا گرمه وگرنه یخ میزدم و سرماخوردگی رو شاخش بود... 

  • Like 20
لینک به دیدگاه

چند روز پیش سوار تاکسی شدم...همین میخواستم بشینم سرم محکم خورد به ماشین... با هزار اخ و اوخ نشستم..خانم بغل دستیم با ناراحتی گفت:بمیرم برات الهییییی:sad0:

منم که از اینهمه محبت یهویی یه غریبه به وجد اومدم با ذوق گفتم:ایشاا...:icon_pf (34):

  • Like 39
لینک به دیدگاه

پریشب با مامی نشسته بودیم سریال حریم سلطان و نیگا میکردیم.

یارو سلطان یه سربازی رو به خاطر یه حرف که از نظر اون بی احترامی محسوب میشد گردن زد:icon_pf (34):

من این صحنه رو که دیدم با عصبانیت به مامی گفتم:

اینا دیگه چه جونورایی هستن؟:w000: واسه خاطر یه حرف یارو رو کشت.:w000: حالا بی احترامی کرده که کرده، دلیل نمیشه بکشنش،:w000:چجوری دلشون میاد؟:w000:اونوخت ما، آزارمون به یه مـــورچــه ام نمیرسه:sigh:

چند دقیقه از نطق گرانبهای اینجانب نگذشته بود که یه دونه از این مورچه بالدارا(که امروزا زیاد شده تعدادشون) افتاد رو پام...:icon_pf (34):

با یه جیغِ بنفش پرتش کردم رو زمین و با کنترل افتادم به جونش... حالا نزن، کِی بزن:vahidrk:

 

یهو مامی با قیافه ی حق به جانب برگشت گفت:

تو همونی هستی که آزارت به یه مورچه نمیرسه دیگه؟؟:banel_smiley_4: حالا خوبه چند قسمت بیشتر از این سریالو ندیدی اینجوری اَفـعــی شدی:banel_smiley_4:

میترسم تا آخرِ سریال به من و بابات رحم نکنی:banel_smiley_4:

 

مامی===>>:banel_smiley_4:

من===>>:w58::icon_pf (34)::sad0::4564::5c6ipag2mnshmsf5ju3:whistle:

پاشا===>>:w000:

کلِ خاندان سلطنت===>>:ws28:

  • Like 30
لینک به دیدگاه

رفته بودم خونه ی دوستم.... این بنده خدا نی میزنه و دف و تنبک.....

یه نی برداشتم...گفتم: زهرااااااااااااااا نیِت خرابه:w58: چرا صدا نمی ده؟

می گه: مهناز نشستی توی نی ام فوت می کنی می خوای صدا هم بده؟ :banel_smiley_4:

می گم خو باید صدا در بیاد ازش:w000:

می گه: یه هفته مُردم تا صدای ساز رو درآوردم تو هی فوت و تُف می کنی توش می خوای صداش در بیاد:whistles::vahidrk:

گفتم عه...من فکر کردم عین فلوته :ws28:

  • Like 25
لینک به دیدگاه

خیلی وقت بود این تاپیک نیومده بودم. گفتم حالا که اومدم یه سوتی قدیمی هست بتعریفم :ws3:

 

تو یه جلسه تصویب طرح هادی رفته بودم و طرحو ارائه بدم. نقشه رو هم پرینت گرفته بودم دست هرکس یکی داده بودم.

 

ارائه که تموم شد، یکی ژست خیلی محکمی گرفت که مثلاً نظرشو بگه.

 

یهو برگشت گفت این نقشه که گویا نیست. الان مثلاً من از کجا بدونم مساحت این خونه ها و قطعه ها چقدره :ws35:

 

کلاً فضا یه لحظه غرق سکوت شد :ydm47612zsesgift969 من اولش اینطوری شدم :jawdrop: بعدش تو دلم :lol:

انقدر ضایع بود که بدون اینکه خودم چیزی بگم، مسئول جلسه خودش برگشت بهش گفت شما مثل اینکه تا حالا این جلسات رو نیومدی و نمیدونی چطوریه. تو اون نقشه که اصلاً مساحت قطعه ها رو توش نمیزنن.

در شرف ترکیدن بودم دیگه اون لحظه که ببین به کیا اومدم طرحو ارائه میدم :ws28:

یکی دیگشونم یه سوتی دیگه داده بود. ولی چون قضیه واسه یکی دوماه پیشه یادم نمیاد الان :ws3: اینم چون خیلی فاجعه بود یادم بود هنوز :ws3:

  • Like 25
لینک به دیدگاه

من نمیدونم این اسمش سوتی هست ییا بدشانسی همیشگی ما

قبل از امتحان بود رفتیم سوار آسانسور شیم شانس ما امتحان افتاده بود طبقه 4

من تنها تو آسانسور بود

عجیب بود که تا اون موقع گویا آسانسور دانشگاه خراب نشده بود معمولا هفت روز هفته هر 7روزش خرابه:دی

آقا ما سوار شدیم اول که رفتیم -1 دیدم کسی نیست

بعد یکی -2 رو زد و رفتیم پایین و یه خانمی سوار شدن

مام گفتیم بیایم یه حرفی بزنیم تا اون 4 طبقه در و دیوار نیگا نکنیم نمیدونستم چشمم انقدر شوره که:ws52:

گفتم":چه جالب امروز این آسانسوره سر حاله

همینو که گفتم چنان تکونی خورد این آسانسور که گفتم کابلش پاره شد

هیجی خلاصه جفتمون که قبضه روح شدیم به کنار،یه ربع هم اون تو موندیم تا بیان از اون تو در بیارنمون:دی

آخرشم 3 طبقه مجبور شدم پیاده برم:ws3:

  • Like 30
لینک به دیدگاه

با دوستم واسه ناهار رفته بودیم کافه نادری (گارسون هاش همه مسن هستن و یادگار ایام قدیم) نوشیدنی دلستر میخواستم...پرسیدن ساده یا لیمویی...من هم گفتم لیمویی...5 دقیقه بعد با یک کوکاکولا برگشتنw58.gif:ws3:

  • Like 23
لینک به دیدگاه

اقا اینو امروز یادم افتاد

واسه تولدم تاغروب دانشگاه بودم بعد بابا اومد دنبالم از سرراهم کیکو شمع و اینا گرفت

خلاصه شمع و داد گذاشتم توکیفم.......شب مامانم دربه در دنبال شمع منم:banel_smiley_4:یه شمعی نگرفتید:ws3:

 

بابا هم که حواسش به بقیه بود

 

خلاصه چند روز پیش شمعارو توکیفم دیدم تحویل مامان دادم واسه سال بعد:ws3:

 

مامانم:w58::w000:

من:ws3::icon_pf (34):

  • Like 18
لینک به دیدگاه

توی اتاق خواهرم خوابیده بودم که با سر و صدای موزیک از خواب بیدار شدم

با خودم فک کردم باز این خواهر ما چه چیزایی صدای زنگ موبایلش گذاشته

حالا آهنگه هی ادامه داشت و واسه خودش میخوند... باز با خودم گفتم اه طرف قطعم نمیکنه... بابا سریش وقتی جوابتو نمیدن قطع کن دیگه

جالب بود که اونقدر ادامه داشت تا رفت آهنگ بعدی... بعد گفتم دِ بیا این آبجی ما آهنگا رو پِلی کرده معلوم نیست کجا رفته خودش

دیگه عصبانی شدم و بلند شدم دیدم موبایلش رو تختشه... اونو برداشتم اما صدا از اون بدبخت در نمیومد که

با دقت گوش دادم دیدیم بله صدا از تو خیابونمون میاد... نه اینکه دفترای کاندیدای انتخابات واسه خودشون زیادی شادن صدای شادیشون خونه ی ما رو پر کرده بود

هیچی دیگه رفتم بهش گفتم که یه ردیف حرفای بوووووووووووق پیش خودم بهش زدم اونم کلی خندید

منw000.gif

موبایل خواهرم:banel_smiley_4:

خواهرم:ws28:

بازم من:whistle::ws3:

  • Like 16
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

یکی از دوستام قراره فردا بره مصاحبه برای ویزا...

بهش می گم: استرس نداری که؟

می گه :نه ...کی می گه من مُسترس ام ؟:banel_smiley_52:

میگم از همین کلمه ای که بر وزن استرس ساختی کاملا ً معلومه :ws28:

  • Like 27
لینک به دیدگاه

دیروز فیش آب یکی از دوستام اومده بود...منم خونشون بودم....

به شوهرش گفت: ببین چقدر هزینه اومده؟

بعد گفت: آره مهناز می دونی که آب یخچال تصفیه شدست؟ گفتم خو آره :ws52: گفت کنتر جدا داره دیگه....تو هم که هر وقت میای اینجا زیاد آب می خوری..احتمالاً پول آب زیاد اومده :banel_smiley_4:

منم که عین خنگا گفتم: جدی می گی؟ چرا دوتا کنتور حالا؟ نشنیدما....:w58:

به شوهرش هم گفتم :واقعـــــــــاً؟:w58:

یهو دیدم دوتاییشون ترکیدن از خنده..... گفتن نابغه آخه کجای دنیا کنتور آب یخچال جداست؟:ws28::ws28::ws28:

و اینگونه بود که من آب شدم از خجالت :5c6ipag2mnshmsf5ju3

  • Like 31
لینک به دیدگاه
دیروز فیش آب یکی از دوستام اومده بود...منم خونشون بودم....

به شوهرش گفت: ببین چقدر هزینه اومده؟

بعد گفت: آره مهناز می دونی که آب یخچال تصفیه شدست؟ گفتم خو آره :ws52: گفت کنتر جدا داره دیگه....تو هم که هر وقت میای اینجا زیاد آب می خوری..احتمالاً پول آب زیاد اومده :banel_smiley_4:

منم که عین خنگا گفتم: جدی می گی؟ چرا دوتا کنتور حالا؟ نشنیدما....:w58:

به شوهرش هم گفتم :واقعـــــــــاً؟:w58:

یهو دیدم دوتاییشون ترکیدن از خنده..... گفتن نابغه آخه کجای دنیا کنتور آب یخچال جداست؟:ws28::ws28::ws28:

و اینگونه بود که من آب شدم از خجالت :5c6ipag2mnshmsf5ju3

:ws28:

مهناز خانوم من جای شما بودم، خودمو مینداختم تو مخزن اب یخچال تا جان به جان افرین تسلیم کنم اما خنده اون دو نفر نبینم

:ws28:خیلی باحال بود

  • Like 2
لینک به دیدگاه

مامانم صبح زنگ زده می گه چرا خسته ای؟ امروز که روز تعطیله خو می خوابیدی

می گم 6 صبح دوتا از دوستام رو رسوندم دمه اتوبوس برن نیو یورک....

می گه رفتن بگردن دیگه؟؟:ws52:

تو دلم گفتم نه روز تعطیل کار اداری داشتن اول صبح خواستن برسن کارشون زود انجام شه :ws28:

  • Like 22
لینک به دیدگاه

اما سوتی من!!!

من 1 دوست خیلی صمیمی دارم، که خیلی با هم هستیم

دوست منم 2تا خواهر زاده داره، دانیال 17 سال و مبین 12 سال،که همیشه با ما 2نفر هستن:ws3: و از کودکی انواع خلاف هایی که ما کردیمو به چشم دیدن و الان دیگه نمیتونیم کنترلشون کنیم جز با کتک.

در نتیجه هر وقت لازمه انقدر میزنیمشون تا از حال میرن

در ضمن نا گفته نماند که فکر نکنید، چون سنشون کمه کوچولو هستن!!! دانیال با 180 سانت و 123 کیلو 1 غوله:ws3:

حالا 1 روز نشسته بودیم، خواهر دوستم که مادر این 2تا هم هست، رو مبل داشت تلویزیون میدید!!!

بخاطر اتفاقاتی لازم شد که من این بچه رو تنبیه کنم!!!:a030:یهو پریدم گرفتمش، تا میخورد میزدم، تو 1 لحظه سرمو اوردم بالا، دیدم مامانش داره با چشمای از حدقه بیرون زده، نگام میکنه:ws28:

منم خیلی عادی، کتک زدن قطع کردم، گفتم دایی جون پاشو الان فوتبال شروع میشه:w02: بدبخت نیتونست از جاش تکون بخوره

در گوشش گفتم یا مثل ادم پا میشی یا انقدر میزنمت تا بمیرییییییی:gnugghender:

ولی خیلی ضایع شدم دیگه

  • Like 22
لینک به دیدگاه
مامانم صبح زنگ زده می گه چرا خسته ای؟ امروز که روز تعطیله خو می خوابیدی

می گم 6 صبح دوتا از دوستام رو رسوندم دمه اتوبوس برن نیو یورک....

می گه رفتن بگردن دیگه؟؟:ws52:

تو دلم گفتم نه روز تعطیل کار اداری داشتن اول صبح خواستن برسن کارشون زود انجام شه :ws28:

ای بابا بچه ها سوتیشونو تو امریکا میدن:ws3:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...