Mr. Specific 43573 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۲ یاد یه خاطره افتادم گفتم بگم بد نیست چون مطمئن هستم که خیلی ها خواهند خندید و منم خوشحال میشم 5-6 سالم بود. ساکن زادگاهم بودم. تابستون بود. به همین دلیل محصول فصل خربزه، طالبی و ... بود. فصل برداشت طالبی ها فرا رسیده بود. من و پسر عموها و داداشم رفتیم سر زمین ها. هم کمکی کریدم و هم اینکه طالبی آوردیم خونه. اومدیم طالبی بخوریم با بچه ها، از وسط با چاقو نصفش کردیم (دو نیم کره) صاف ِ صافش کردیم و فقط پوسته مونده بود. مثل کلاه کردیمش سرمون و بازی میکردیم خسته شدیم رفتیم خوابیدیم وقتی بیدار شدیم متوجه شدیم که به کلمون مورچه زده واااااااای چه خندم میگره وقتی بهش میفکرم خیلی فوضول بودم خیلی زیاد 37 لینک به دیدگاه
HaMiD.CFD 20379 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۲ تو کارخونه داشتم روی یه گیربکس ریل کار میکردم،بازش کرده بودم خیلی خسته شده بودم نشسته بودم زمین که دیدم یکی داره اون ور ریل راه میره فکر کردم دوستم بهنام ه گفتم یکم سر به سرش بذارم دستشو بگیرم بندازمش همین که دستشو گرفتم محکم کشیدمش رو زمین دیدم سرپرستمونهخلاصه که کلی داستان چیدیم که بیخیال شه و از دلش دراد،بنده خدا پیرمرد و انداختم زمین داشت گریه ش میگرفت یه داستان دیگه هم دارم سر این سرپرست که بعدا میگم 40 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۲ یکی از دوستام تعریف می کرد: ترم 1 لیسانس یه بار داشتیم با بچه ها پرت و پلا می گفتیم، یکی از بچه ها یهو بلند گفت ایشالا برن بمیرن این پسرا ... بعد یهو استاده که تو راهرو بود و صدا رو شنیده بود اومد سر کلاس گفت آخه اگه این پسرا بمیرن کی بیاد شماهارو بگیره؟؟ هان؟؟:ws28::ws28: 29 لینک به دیدگاه
HaMiD.CFD 20379 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۲ اون خاطره که گفتم میم بعدا میگم بعد از کار تو اتاق گفتم تا کسی نیست دو دیقه یه چُرتی بزنم سرمو گذاشتم روی میز و چشام سنگین شد بعد شنیدم یکی اومد داخل اتاق، گفتم حتما از بچه ها هستن خلاصه طرف اومد و رفت پشت صندلیم شروع کرد به ماساژ دادن گردن ما و کت کولمون! آقا ما هم از خدا خواسته حسابی شُل کردیم و خوابمون برد بعد از یک ساعت پاشدم رفتم بیرون ببیینم چه خبره سرپرستمون رو دیدم گفت چه خبرا؟کار و بار خوبه؟ گفتم آره خیلی کار داشتیم امروز و خیلی خسته شدیم گفت خب یه خورده استراحت کن گفتم نه بابا استراحت چیه عمراااااااا بعد گفت اتفاقا خواب بودی اومدم بالا سرت،ماساژتم دادم،توام حسابی شُل کردی آب شدیم رفتیم تو زمین ما 32 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۲ در اولین اقدام انتحاری کارت هوشمند مسئول جان جدید رو سوختوندم در کمال افتخار هم بهش زنگیدم گفتم حاجی جان کارتتو ببر عوض کن کار نمیکنه 31 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت، ۱۳۹۲ امروز صبح دوستم زنگ زده بهم میپرسه امروز چند شنبه ست؟ گفتم چهارشنبه گفت خب کاری نداری؟ بعد که رفتم دانشگاه ،دیدمش وازش پرسیدم:صبح چت بود؟ گفت بابا صبح داشتم میومدم دانشگاه،بعد دیدم دارن چمنا رو میزنن منم یادمه یکی از بچه ها گفت:هروقت چمنا رو بزنن،ناهار قرمه سبزیه گفتم خب امروز لابد پنج شنبه ست(آخه ما پنج شنبه ها قرمه سبزی داریم) بعد گفت:پیش خودم گفتم خدایا یعنی پس فردا امتحان دارم وهیچی نخوندم؟ گفت:بعد رفتم سلف که ببینم غذا چیهاما نرفتم تو وبه هرکی هم زنگ میزدم،جواب نمیداد واسه همین زنگ زدم از تو پرسیدم اونموقع که دوستم داشت اینو تعریف میکرد،تو دانشگاه بودم دانشگاه هم شلوغ بود اما اصلا نتونستم جلو خنده م رو بگیرم ونزدیک بود از خنده زیاد،بشینم رو زمین 26 لینک به دیدگاه
دل مانده 7714 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت، ۱۳۹۲ امروز داشتیم ماکت دانشگا رو میساختیم میخواستم عین یه ماکتی رو که قبلا ساخته بودیم رو بسازم حالا ماکته صاف و صوف هم بود اندازه گرفتم_یه طرفش 3سانت بود ویه طرف دیگش 3و6میل!!! موندم توش! دوباره گرفتم ...باز همون بود! به دوستم گفتم...اونم اندازه گرفت و همین نتیجه رو گرفت! اعصابم خورد شد به آقای مسئول ماکت سازی گفتم این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا دو طرفش هم اندازه نیس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خودش اومد اندازه گرفت ...دو طرفش 3.6 بود گفت این که درسته نگا کردم دیدم راس میگه یعنی مونده بودم چی بگم:icon_pf (34): هنوز نمیدونم چه جوری چن بار منو دوستم اشتباه به این ضایعگی رو انجام دادیم:icon_razz: 27 لینک به دیدگاه
اقــــــــای مــذکر 175 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۲ اااوه اااوه چه شانسی که الان سالمی.......... 4 لینک به دیدگاه
VINA 31339 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۲ صبح دختر خالم داره میره سرکار میگه من رفتم کار نداری من: سلام خوبی اون:چی من:هیچی منظورم این بود خداحافظ 23 لینک به دیدگاه
.Yaprak 15748 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۲ دیشب از دندونپزشکی اومدم و یه جراحی کوچولو داشتم و اثر آمپوله داشت میرفت و شدید دندون درد داشتم یه جوری که شنیدن صدا و حرف زدن دیگران اذیتم میکرد دراز کشیده بودم و هر از گاهی ام کاسکوم حرف میزد صدای بابامم تقلید میکنه یه وقتایی بعد یه جا دیدم دیگه نمیتونم تحمل کنم به مامانم گفتم اونو خفش کن بعد مامانمم گفت بابات داره با من حرف میزنه اون نیست ینی واقعا انقد حالم خراب بوده تشخیص ندادم 31 لینک به دیدگاه
Ashkan_ad72 1891 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۲ یه همایش بود ریاست پیام نور کل استان اومده بود سخنرانی طرف آخونده با پرستیژ اومدو حرف زد بد جو گیر شد گفت ما به خود میمالیم که:ws28: اهم اهم:5c6ipag2mnshmsf5ju3 میبالیم که من اون جلو مسعوله نور پردازی و پردهی پشت سر بودم اینجوری شده بودم:ws47: بد اخم کرده بوووود فقط منمو نگا میکرد هی یه کلمه میگفت یه چپ مینداخت به من یه اهم میگفت فیلم بردار خاموش کرد رفت بده سخنرانی اومد 26 لینک به دیدگاه
EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۲ الان داشتم با یکی از بچه ها صحبت می کردم یه چیزی گفت یاد این سوتیم افتادم که چند روز پیش دادم ___________________________________________ چند وقت پیش یه تعداد زیادی مهمون داشتیم من هم داشتم پذیرایی می کردم این قدر که جلوی هر کس خم و راست شدم و جواب تشکرشون رو دادم هنگ کرده بودم کلا :icon_pf (34): انگار سوزنم گیر کرده بود و طوطی وار هر جوابی که به ذهنم می رسید با ربط و بی ربط می دادم :4chsmu1: همون طور که شربت رو می گردوندم رسیدم جلوی پسر داییم ... به تقلید از مامانش و با صدای اون گفت "ایشاا.... خوشبخت بشی عزیزم " من : مرسی .... ایشاا.... با شما یه لحظه سکوت و بعد نصف پذیرایی که سوتی من رو شنیده بودن منفجر شدن حالا بماند که برای معدودمین بار از خجالت پا به فرار گذاشتم توی آشپزخونه :5c6ipag2mnshmsf5ju3 22 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۲ یکی از دوستام چند تا ساز می زنه...بهش گفتم تو هیچ وقت سعی کردی به شوهرت ساز یاد بدی؟ گفت: حرفا می زنیا...کشتم خودمو بهش نت ها رو یاد بدم... یه دو - ر -فی - ما- سل- لا- سی نمی تونه بگه:vahidrk:... گفتم چی نمی تونه بگه؟ گفت: دو ر فی ما سل لا سی دیگه.... گفتم جدیده این؟ چی می گی؟ گفت ااااااااااااه از بس شوهرم گفته دو ر فی ما سل لا سی افتاده تو دهنم... حالا هی می گفت هی هم می گفت: فی ما .....:ws28: 14 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۲ مامان من به طرز عجیبی جدیداً استرس من رو گرفته.. هی چی می شه زنگ می زنه..خوبی که؟ سالمی؟ چیزیت نشده که و..... امروز بهش گفتم: مامان دارم رانندگی می کنم....گفت: از خونه ی جدید تا سره کارت چقد راهه؟ تو ذهنم 25 دقیقه بود ها...اما نمی دونم چرا گفتم 45 دقیقه....عه نه 25...حالا واقعاً هم 25 دقیقه بودا...هی من می گفت...هی مامانم پست خط می گه: اوهوم :icon_razz: 10 لینک به دیدگاه
Ashkan_ad72 1891 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۲ الان داشتم با یکی از بچه ها صحبت می کردم یه چیزی گفت یاد این سوتیم افتادم که چند روز پیش دادم ___________________________________________ چند وقت پیش یه تعداد زیادی مهمون داشتیم من هم داشتم پذیرایی می کردم این قدر که جلوی هر کس خم و راست شدم و جواب تشکرشون رو دادم هنگ کرده بودم کلا :icon_pf (34): انگار سوزنم گیر کرده بود و طوطی وار هر جوابی که به ذهنم می رسید با ربط و بی ربط می دادم :4chsmu1: همون طور که شربت رو می گردوندم رسیدم جلوی پسر داییم ... به تقلید از مامانش و با صدای اون گفت "ایشاا.... خوشبخت بشی عزیزم " من : مرسی .... ایشاا.... با شما یه لحظه سکوت و بعد نصف پذیرایی که سوتی من رو شنیده بودن منفجر شدن حالا بماند که برای معدودمین بار از خجالت پا به فرار گذاشتم توی آشپزخونه :5c6ipag2mnshmsf5ju3 مطمئنی طوطی ور بوده از قصد نبود آیا؟ 4 لینک به دیدگاه
kimia 4172 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۲ تو یه کنفرانس آقاهه اومده صحبت کنه ای نام تو بهترین سرآغاز..... بقیه ش یادش رفت دوباره ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کردم باز ما آقاهه :icon_razz: ادامه سخنرانی 19 لینک به دیدگاه
kimia 4172 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۲ با استادم داشتیم صحبت میکردیم یهو بی هوا برگشتم گفتم "استاد کاش من کلاس شما بودم" استاد هستیا من :5c6ipag2mnshmsf5ju3 32 لینک به دیدگاه
kimia 4172 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۲ با دوستم رفتم خرید کلی خرید کردیم یهو دوستم گفت کیف پولش همراهش نیست منم مال جفتمونو حساب کردم تا ته مانده کیفم بعضی هاشم برگردوندیم تا حساب صاف شه اومدیم بیرون بریم خونه تاکسی دربست گرفتیم بقیه شو حساب کن 35 لینک به دیدگاه
kimia 4172 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۲ این قدیمیه با دوستان برای انجام پروژه رفتیم کارخونه سیمان.یه آقاهه کمکم می کرد تا اطلاعاتو بنویسم رسیده بودیم به مراحل آخر که یه قرصی رو نشون داد و گفت که اینو با کلینگر مخلوط می کنیم سیمان تولید میشه منم پرسیدم اسمش چیه؟ گفت:قرص سایش با توجه به توضیحی که داده بود و سرو صدای فجیع کارخونه من تو دفترچه نوشتم قرص زایش بعد نشون آقاهه دادم تا تایید کنه آقاهه بعد اینکه از کارخونه اومدیم بیرون و صد البته قبل از تحویل پروژه به استاد در مراحل بعدی تحقیقات پی به اشتباه خود بردم و :5c6ipag2mnshmsf5ju3 32 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۲ الان خواهرم زنگ زد.... بهم می گه: الان همش تو خونه می خوابی دیگه؟ گفتم نه بعضی شبا بیرون می خوابم...کارتن خوابی هم عالمی داره 29 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده