parisa.javan 496 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۲ یه روز رفتم از داروخونه شامپو بخرم نمیدونستم شامپو ضد شوره بخرم یا ضد ریزش .. توی دوراهی بودم که یهو به فروشنده گفتم ببخشید خانم شامپو ضد شورش دارین؟؟؟؟ هر دومون از خنده…. 29 لینک به دیدگاه
parisa.javan 496 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین، ۱۳۹۲ دختر همسایمون اینو تعریف کرده: دست دوستم یه گوشی ایفون دیدم حسودیم شد اومدم خونه به مامانم.میگم من یه اپل میخوام؟ ی لبخند مرموز زد! شب که بابام اومد دستش یه پلاستیک سیب بود مامانم گفت :تو فک کردی من وبابات انگلیسی بلد نیستیم! من سرم رو كجا بكوبم با این خانواده؟ 17 لینک به دیدگاه
Hodaa37 2744 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین، ۱۳۹۲ فامیلمون اومدن واسه تعطیلات باغشون خانمش پریروزا رفته آب تنگ ماهی رو عوض کنه, از طبقه ی دوم ساختمان باغ ؛ماهی و آب و گوش ماهی ها رو یه جا خالی کرد کف باغ دیگه ادم میمونه چی بگه به این همه حس ماهی دوستی؟:icon_pf (34): 39 لینک به دیدگاه
laden 4758 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۲ دیروز رفته بودم خرید داخل یک فروشگاه بودم بابام زنگ زد داشتم با بابام صحبت میکردم و دنبال پاستا هم میگشتم حواسم نبود به یکی از فروشنده ها که از اون قسمت رد شد فارسی گفتم پاستاها رو کجا میتونم پیدا کنم فروشنده من بابام: لادن بابایی ماشالله انگلیسیت خوب راه افتاده 35 لینک به دیدگاه
parisa.javan 496 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۲ مامان بزرگ خدا بیامرزم توی 95 سالگی فوت کرد. صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم و همه داشتن گریه می کردن. جمعیت هم زیاد بود. من و خواهرم تو بغل هم داشتیم گریه می کردیم. اشک فراون بود و خلاصه جو گریه بود. یکهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط و با جدیت داد کشید: مامان بزرگ زود رفتی! این رو که گفت کل خونه رفت رو هوا... حالا خندمون قطع نمی شد. 30 لینک به دیدگاه
دل مانده 7714 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ چن سال پیش واسه خالم اینا یه مهمون عتیقه میاد بعد دخترشون بدون اینکه خالم بفهمه میره ظرفارو میشوره بعدش هم میاد با ذوق و شوق حسابی به خالم میگه ببین سیاهی های ماهی تابه ات رو شستم انقد سابیدم که اینجوری سفید شده خالم:jawdrop: دختره بازم خالم بازم دختره:girl_blush2: بیچاره نمیدونسته تفلونه 36 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۲ ديروز سر كلاس زبان تخصصي،استاد داشت معني دوتا كلمه رو ميگفت كه ميشد جان پناه و خرپشته...من يه لحظه جا موندم،برگشتم رو جزوه دوستمو نگاه كردم كه ببينم معني كدوم كلمه ميشه خرپشته...يه نگاه به جزوه اش كردم ديدم يكي رو نوشته جان پناه،يكي ديگه رو نوشته خرپناه!!!:icon_pf (34):به دوستم ميگم فلاني خرپناه دقيقا كدوم قسمت پشت بوم محسوب ميشه؟؟!!!يني تركيديم از خنده!!! 35 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین، ۱۳۹۲ نمیدونم اسم اینو میشه سوتی گذاشت یا نه یک هفته ای میشه که کارام زیاد شده و عصرا تا دیروقت سرکارم ، آبدار خونه اداره یه سماور گنده داره که عصرا خودم چایی درس میکردم میخوردم امروزم رفته بودم اداره خواستم چایی درس کنم دیدم آب سماور تمومه آقا خواستم سماور آب کنم چشتون روز بد نبینه دیدم یه عدد سوسک داخل سماوره که مدت ها از فوتش میگذره آقا یکی بیاد منو بکشه دیگه نمیخوام به زندگی ادامه بدم 30 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین، ۱۳۹۲ و من آمدم اول یه توضیح که من کلا در محل کارم خیلی سنگین رنگین و به شدت با وقارم و اصولا سرم به کار خودمه و بسیار با مردها جدی و محکم صحبت میکنم و اکنون سوتیه من که ای کاش میمردم و این روز رو نمیدیدم یکی از دوستام اومده بود محل کاره من داشتیم مسخره بازی در میاوردیم پشت سر یه آقایی میخندیدیم به دوستم گفتم تصور کن تو زنش بشی بعد هی با ناز و ادا حرف میزدیم و کلی خنده و اینا که گوشی اداره زنگید حالا فکر کن من هنوز تو جوه ناز و اینا بودم با همون لحن ناز و عشوه ای گفتم جوووونم عزیزم بفرمایید دیدم مشتریمه با یک لحنی مملو از تعجب میگه خانومه فلانی ؟ و من تازه دوزاریم افتاد چه غلطی کردممممممممممممم من ::cry2: مشتریم : :jawdrop: دوستم : :lol: منم سریع عین احمقا گفتم نه اشتباه گرفتید آقای عباسی:jawdrop: سریع قطع کردم ........ یعنی چی دارم بگمممممممم خداییی ؟ :w821: یه آبرو داشتیم ها :icon_razz: 32 لینک به دیدگاه
NYC 20977 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۲ نمیدونم اسم اینو میشه سوتی گذاشت یا نه یک هفته ای میشه که کارام زیاد شده و عصرا تا دیروقت سرکارم ، آبدار خونه اداره یه سماور گنده داره که عصرا خودم چایی درس میکردم میخوردم امروزم رفته بودم اداره خواستم چایی درس کنم دیدم آب سماور تمومه آقا خواستم سماور آب کنم چشتون روز بد نبینه دیدم یه عدد سوسک داخل سماوره که مدت ها از فوتش میگذره آقا یکی بیاد منو بکشه دیگه نمیخوام به زندگی ادامه بدم ما یه آبدارچی داشتیم این هیچ وقت نمیرفت دستشویی. ولی بعضی مواقع برای چند دقیقه در آبدارخونه رو میبست. یه چند وقته چایی کارگاهو نخوردم اصن اوره بدنم اومده پایین. 17 لینک به دیدگاه
vergil 11695 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۲ واسه خیلی وقت پیشه : اینترنت پرسرعت وزارتخانه رو راه انداخته بودیم با دو دیش بصورت متقارن و سرعت عالی، توی سالن آمفی تثاتر وزارتخانه وزیر و معاونین و نمایندگان کمیسیونهای مختلف مجلس و ... جمع شده بودن و من میخواستم راجع به اقدامات انجام شده و کاربردهای اینترنت در محدوده وزارت صحبت کنم، بعد از توضیحات مختلف و نشون دادن سایتهایی مثل معادن مس در شیلی، بازار بورس فلزات لندن (LME) و ...، بحث استفاده از اخبار از طریق اینترنت شروع شد، دقیقاً زمان انتخابات آمریکا بود و مدعوین پیشنهاد کردند که ببینیم در سایت کاخ سفید چی نوشته اون موقع سایت کاخ سفید whitehouse.gov بود و سایت whitehouse.com یک سایت پورن (Por-N)، که بعدها توسط دولت آمریکا خریداری شد و به سایت خبر تبدیل شد . من طبق عادت و بدون توجهT کلمه whitehouse رو تایپ کردم و Ctrl+Enter رو فشار دادم، چشمتون روز بد نبینه با اون سرعت بالا یهو سایت whitehouse.com با عکسهای آنچنانی باز شد، یکی از خانمها جیغ کشید و منم که دست و پام رو گم کرده بودم تنها کاری که کردم جلوی مانیتور رو گرفتم، غافل از اینکه تصویر روی پرده بزرگ در حال نمایشه، خلاصه جلسه با خارج شدن خانمهای حاضر و متلکهای بقیه و فشار کلید Alt+F4 تموم شد ... ---------------- اینم قدیمیه : یه قطره ی استریل چشم خریده بودم وقتی که تموم شد رفتم یه دونه دیگه مثل همون خریدم فرداش که خواستم از قطره جدیده استفاده کنم دیدم درش نیست قطره قبلی کنارش بود و در هم داشت با خودم گفتم لعنت به این شانس قطره خالی در داره ولی پُره نداره رفتم یه سرنگ برداشتم قطره رو از پُره کشیدم ریختم تو خالیه بعدشم درش رو بستم چند ساعت بعد فهمیدم میتونستم درشون رو جا به جا کنم / 42 لینک به دیدگاه
*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۲ چند شب پیش مهمون داشتیم خیلی هم رودرواسی داشتیم باهاشون سفره رو انداختم به نظرم همه چی خیلی مرتب بود شروع کردیم به خوردن شام یکی از مهمونا اومد دوغ بخوره یهو چشتون روز بد نبینه بهم گفت به جای دوغ شیر تو پارچ ریختم نگو من تو سوپرمارکت به جای دوغ کیسه ای شیر کیسه ای برداشته بودم:icon_pf (34): شدت خجالت منو حساب کنید چقدر بود:icon_pf (34)::icon_pf (34)::4564: 31 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین، ۱۳۹۲ چقد خوبه آدم قبل از اینکه یه حرفی رو به زبون بیاره، اول اونو تو دهنش مزه مزه کنه، بعد نطق گوهربارش رو ارائه بده(نصیحتی به شخص شخیص بنده) دیروز مامانم واسه شهادت حضرت زهرا(س) مراسم داشت، بهم گفت همکارات رو هم دعوت کن. یه روز قبلش تو اداره با خانومx و y داشتیم راجع به مراسما تو این دهه صحبت میکردیم، بهشون گفتم که خونه ی ما دعوت هستید. یهو خانوم X با 40سال سن، بهم گفت: راستی سحر جان؟ اگه کاری چیزی بود، زنگ بزن من بیام کمک،تعارف نکنی، به مامانتم بگو... منم یهو بدون فکر برگشتم گفتم: نه ممنون، مامانم 2تا کارگر گرفته(منظوری نداشتم بخــــــــــدا) خانوم X ===>>>دستت درد نکنه دیگه خانوم Y ===>>> من ====>>>:icon_pf (34)::5c6ipag2mnshmsf5ju3 36 لینک به دیدگاه
Peyman 16150 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین، ۱۳۹۲ امروز هوا گرم، آفتاب روز اولی بود که صبح عینک آفتابی زدم و رفتم عصر هنوز آفتاب اومدم تو خونه با همون عینک آفتابی رفتم سر یخچال یه چیز از فریز در آوردم گذاشتم تو گاز، رو 250 درجه احتمالا همون اول دیدم تو فر تاریکه، عینکمو در آوردم گذاشتم توش البته حدس میزنم، یادم نمیاد دقیقا ! عینکه یه مقدار زیادی پخته بود ! 24 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین، ۱۳۹۲ یه روز داشتم با یکی از مسئولین دانشگاه که از قضا آقا هم هستن، صحبت میکردم وقتی داشت برام توضیح میداد یواش دستمو کردم توی کیفم که آینمو در بیارم و یواشکی نگا خودم کنم یهو آینه از دستم افتاد زد رو زمین یه نیشخند زد و سرشو انداخت پایین فکر کنم تو این موقعیت به من فرصت داد تا از خجالت آب بشم 21 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین، ۱۳۹۲ ببخشید بچه ها این سوتیه دوستمlaouraبود پیش هم نشسته بودیم اشتباهی با اسم من فرستاد هرچند سوتی های من صد برابر این سوتیه 8 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۲ آبدارچی شرکتمون رفته مسافرت .... وظایفشم پخش شده بین بچه ها ... دسته کلیدا دست راننده شرکته ... امروز دسته کلیدو گرفتم در واحدمونو باز کردم کلیدا رو گذاشتم تو کشوی میزم ... یادم رفت برگردونم به راننده ... خلاصه اینکه ساعت اداری تموم شد خیلی شیک خداحافظی کردم اونا هم بی خبر از همه جا در واحدا رو یکی یکی قفل کردن ( از این قفل کتابی ها).. یهو فهمیدن که جای دسته کلید خالیه ... دسته کلید هم تو کشوی میزم و در اتاقمم قفل .... تمام پنجره ها هم دزدگیر داره ... نمیدونم صبح چطوری میخواد باز کنه در شرکتو ... فردا حتما 60 نفر آدم تو حیاط شرکت راه میرن و بهم فحش میدن ... ( آخه ساعت 7 صبح کلیدساز از کجا میخواد پیدا کنه ) 24 لینک به دیدگاه
raz-raz 3612 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۲ مهمونی کاملا دخترونه داشتیم در خانه. با کمی حرکات موزون. داداش محترم نمی دونست یه هو اومد تو .خودتون تصور کنید بقیشو. ناقلا یه .... کرد. 27 لینک به دیدگاه
EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۲ یعنی 13 بدر امسال چند تا حرکت کردم ، وحشتناک :icon_pf (34): به خاطر شلوغی و ازدحام خب مسلما از تهران که نمی شد تکون خورد و ما هم سنگ فرح رو انتخاب کردیم ما فامیلی بودیم و یه خانواده دیگه هم تعدادشون مثل ما زیاد بود دقیقا کنار دستمون بودن دخترا داشتیم بدمینتون بازی می کردیم که توپ رفت بالای درخت :icon_razz: دختر خاله ام راکت رو پرت کرد که توپ رو بیاره ، راکت هم گیر کرد بالای درخت ابله راکت من رو هم پرت کرد اون هم گیر کرد از یه طرف حرصم در اومده بود از طرف دیگه هم چون اطرافمون شلوغ بود دختر خاله ام می گفت زشته و نمی ذاشت از درخت برم بالا خلاصه همین طور که داشتم با سنگ می زدم زیر دسته ها که بیفتن پایین دیدم یکی گفت" آخ" نگاه کردیم دیدم سنگه خورده توی سر اون آقایی که اون طرف درخت نشسته بود :vahidrk: (این اولین دسته گل) دیدم این طوری نمی شه از درخت رفتم بالا و دسته ها رو انداختم پایین اما به هوای توپ که جلوتر لای شاخه ها گیر کرده بود یه کم خودم رو کشیدم جلوتر که پام در رفت از درخت آویزون موندم دختر خاله ام هم نامردی نکرد و چنان جیغی زد که تا گشت جنگل هم که نزدیکمون بود صداش رو شنیده بود ! یعنی با اون ارتفاع درخت کاخ اگه می افتادم حتما یه جاییم می شکست ولی واقعا نمی دونم اون همه آدم یه دفعه چه طور زیر درخت جمع شد ! اما به محض این که شاخه از دستم در رفت توی بغل برادرم بودم و خدا رحم کرد :smiley-gen165: هر چند که بیچاره بابام کلی حرف از مامور گشت شنید :w589:(این دومیش ) اومدم از توی ماشین رشته آش رو ببرم بدم به مامان بزرگم که سنگ رو جلوی پام ندیدم و رشته ها همه ریخت زمین و آش بی رشته خوردن همه :4chsmu1: (این سومی) دوباره رفتیم بدمینتون بازی کنیم (اصلا فکر نکن که من روم کم بشه !) پسر داییم همون موقع عینکش رو در آورد و داد که من براش نگه دارم همون موقع هم من رفتم توی بازی :w42: چنان جو بازی گرفته بودم که اومدم سرویس بزنم ، زدم زیر توپ و عینک با همدیگه ! خلاصه که در یه چشم به هم زدن 800 تومن عینک رو نابود کردم (این چهارمی) سری آخر بازیمون بود برنده با برنده بود پسرای خانواده کناریمون هم داشتن با هم بازی می کردن چند بار پسر خاله ام گفت هوای پشت سرت رو داشته باش (یعنی نزدیک بود تصادف بشه ) تا این سری آخر چنان رفته بودم توی جو بازی که( فقط فکرم این بود که شرط رو ببرم و) سریع رفتم عقب عقب و چنان خوردم به پسر پشت سرم که با اون هیکلش هر دومون نقش بر زمین شدیم البته زود خودمون رو جمع و جور کردیم اما خب منظره بدی بود به هر حال (این هم آخریش ) خلاصه که همه اینا باعث شد که توپا و بدمینتونا تحریم بشه و آخرش به ورق و اسم فامیل اکتفا کردیم اما از آخرین صحنه ای که به وجود اومد هنوزم عرق شرم از به پیشونیم می شینه هر چند تا آخر زمانی که می خواستیم برگردیم مامانم و خاله ام نذاشتن از بغلشون تکون بخورم دیگه :164: 34 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده