رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

من کلا قبلا یه کم تو راه رفتن بی هوا بودم همش تو درو دیوار میرفتم:ws3:

خلاصه یه اقوام ما اومد مثلا کلاس بگذاره و منو ببره زیر سوال که آره بعضی ها چه گیجند چه فلان و بهمان داشتیم داخل پیاده رو میرفتم یهو دیدم این خانومه نیستش :ws28:

 

نگو در حال افه گذاشتن یه چاله جلوش بوده ندیده با اون کفش پاشنه بلندرفته داخلش پاشنه کفش شکسته واییییی جاتون خالی حالا من مونده بودم اینو جمع کنم یا خودمو :ws28:

  • Like 30
لینک به دیدگاه

بچه ی دختر خالم، 7 سالشه دندونای جلوی دهنش همه ریختن، برای مراسم عروسی با مامانش رفته ارایشگاه...به ارایشگره گفته موهای منو یه جوری درست کن که دندونام معلوم نشه!!! :w58::w58:

پ.ن: بهش گفتم خاله میگفتی برات سیبیل پرپشت بذاره:ws28:

  • Like 38
لینک به دیدگاه

دختر خالم این جمله رو برام خوند:

به پای مردی صبر کن که رژ لبتو خراب کنه، نه ریملتو

بعد میگه ینی چجوری ریملتو خراب کنه!!!ینی دستش ونکنه تو چشمت!!!:ws52:

:icon_pf (34):

  • Like 32
لینک به دیدگاه

خدا نکنه آدم یه تیکه کلامی پیدا کنه :ws3: یه مدت از بس این طنزهای پ نه پ میخوندم هر کی هر چی میگفت یه جوری به پ نه پ ربطش میدادم خلاصه من اوایل کارم توی یه محیط جدید بود :ws3: داشتم حالا کلی خودکشی میکردم به چشم مدیر عامل بیام که قرارداد ببندند باهام خلاصه یک بار یه کاری مدیر عاملمون گفت انجام بدم منمم سریع انجامش دادم و کلی خوشحال که الانه بپرسه میگه به به عجب سرعت عملی داری و اینا :ws3:اومد گفت خانم :coffee:گفتم بله :girl_in_dreams: گقت کارو انجام دادی :icon_razz: من ضایع جای اینکه بگم بله آقا انجام شده نمیدونم چرا گفتم پ نه پ منتظر بودم شما بگید :w000: مدیر عاملمون یه کم نگاهم کرد عاقل اندر سفیه چنان زد زیر خنده گفت پ نه پ منم از عمد پرسیدم اگه شد ضایت کنم ! فهمیدم که با 75 سال سن کم پایه نیست :ws47:

  • Like 27
لینک به دیدگاه

آبجیم با زن داداشم با بچه اش رفته بودند خرید

بعد زن داداشم برمیگرده به مغازه داره گفته ( برای اینکه نشون بده خیلی قیمتش براش مهم نیست ها فقط ) : من همین الان که اومدیم بیرون برای این بچه فقط 20 تومن تنقلات خریدم ...

بچه داداش ماهم همچین شاکی برگشته گفته : کو برای من :w000:

خلاصه در یک اقدام ضربتی به بیرون مغازه منتقلش کردند... یعنی یه ذره آبرو نذاشته براشونها:whistle:

  • Like 20
لینک به دیدگاه
یکی از سوتیای افتضاحم برای تولد هادی بود:ws28:

هنوزم یادم میاد به کار خودم خندم میگیره:ws28:

رفته بودم فیسبوک...کنار صفحه زده بود " تولد هادی ناصح...تولدش رو شاد باش بگو"icon_razz.gif

منم عین خنگا رفتم شاد باش بگم...:ws37:

هم توو پیجش تبریک گفتم هم گفتم بیان انجمن تاپیک بزنم....:w02:

کلی هم از این جینگیل مستونه ها و چیز خوشگلا ریختم توو تاپیکشicon_razz.gif:ws3:

دقیقا 2 مین بعدش هادی اوومد یاهوو....

منم با چه ذوقی از سورپرایز کردن ، رفتم گفتم "تولدت مباررررررررررررک"hapydancsmil.gif

هادی اینجوری شده بود-------->w58.gifw58.gifw58.gifw58.gif

من------->:w330:

گفت تولدم نیست که...خرداده:w02:

و من----->w58.gif icon_pf%20%2834%29.gif :ws47::ws47::ws47::ws47:

تا نیم ساعت داشتم میخندیدم.....جالب این بود که سریعا تاپیکش تشکر هم خورد:ws47:

2 تا پست تبریک هم گرفت:ws28:

دیگه تهش بود:ws47:

 

منم با طناب تو رفتم تو چاه و بهش تبریک گفتم:hanghead:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

یه شب دادشم اومد صدام زد گفت پاشو دزد اومده بعد ما که یبار دیگه دزد گرفته بودیم سریع بلند شدیم رفتیم تو حیاط دیدیم یه موتورو دارن می برن بیرون ساعت 5 صبح بود ما هم داد زدیم دزد دزد دزد بگیرینیش بعد سرو صدا ، دادو بیداد دویدیم به سمت در خونه.

درو باز کردیم بگو حالا چی شد

پریدیم بیرون رو موتوریه بهو دیدیم بابامونه داد میزد می گفت

بابا بابا منم منم بنده خدا زهر ترک شده بود داد می زدا.

ما هم دیدیمش سرامونو انداختیم پایین آروم برگشتیم تو رختخواب

  • Like 30
لینک به دیدگاه

و باز سوتی های من :ws3:

چند روز پیش داشتم تو خیابانو با عجله راه میرفتم یه ماشین کنارم ایستاد گفت ببخشید خانم این آدرس کجاست ؟ داخل ماشین 2 تا آقای جوون بودند اتفاقا منم اومدم با کلی کلاس آدرس بدم :ws3: حالا یه تیکه آدرس آخرش یعنی میشد کنار مدرسه غیر دولتی دخترانه امید ! آقا من کلا این اسم رو به چالش کشیدم :ws3: اول که گفتم آدرس شما دقیقا کنار مدرسه غیر دخترانه دولتی امید بعد سریع گفتم نه یعنی غیر امید دخترانه دولتی نه چیز دیدیم نمیشه:4564: گفتم آقا آدرس رو پیدا کردی یه مدرسه متشکل از این کلمات هست جایی که میخوای کنار اون مدرسه هست:banel_smiley_4: بعدم با کلی عصبانیت دور شدم که ضایع نشم دیگه اما صدا خندشون میومدا :w000: :whistles:

  • Like 33
لینک به دیدگاه

برای آبجیم گل آورده بودن بعد این همینجوری برش داشت آوردش پائین هی میگه چرا اینقدر سنگینه این

منم دیدم یه چیزی زیرشه مثل لب تاپ ..یا یه همچین چیزی:ws38:

فکرکردم میخواد چیزی نشونمون بده

بعد که گذاشتش زمین دوباره که گله و بلند کرد تازه فهمید حواسش نبوده لب تاپ هم همراش آورده پائین

بعد هی میگه چه سنگینه:ws28:

  • Like 21
لینک به دیدگاه

الان مامانم داشت با تل حرف میزد.داشتن درمورد یه خانوم که بینشون دوست مشترک هست حرف می زدن و ازش تعریف می کردن.یه دفه مامانم اومد یه حرف عاشقانه بگه گفت وقتی فلانی زنگ میزنه انگار دنیا عوض می شه :ws3:

  • Like 20
لینک به دیدگاه

این سوتی یکی از بجه های اتاقه برای واکسن خدمت سربازی

یه روز این هم اتاقی ما میره برای واکسن و معاینه خدمت

بعد از زدن واکسن میره برای معاینه کنار در ورودی درمانگاه یه صندوق قرض الحسنه بوده که میره داخل و میبینه چند تا خانم کنار هم نشستن. میره سراغ یکیشون و میپرسه اینجا معاینه برای خدمت انجام میدن؟ و خانم با تعجب در حالی که سرشو با تعجب اینور و اونور میکنه جواب میده اینجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بعد میگه آره دیگه اینجا پس کجا؟؟؟؟؟؟؟؟ بعد خانمه میگه آقا یه نگاهی به دورو برت بنداز اینجا کجاست ؟میبینه اینجا بانکه و صندوق قرض الحسنه هستش و سرشو میندازه پایین میره بیرون . میبینه تابلو بانک بالای این جاییه که رفته می خاسته واکسن بزنه:ws28:

  • Like 19
لینک به دیدگاه

این البته سوتی نیست ولی گفتنشم خالی از لطف نیست.

اون اوایل که سیم کارتمو عوض کرده بودم ازین سیمکارتا بود که قالب بابام کرده بودن هم شماره خودش و 50 دقیقه هم مکالمه رایگان داشت.:ws38:

مکالمشو 3 4 باری امتحان کرده بودم جواب داده بود:ws37:

35 دقیقش مونده بود.منم خیلی وقت بود از دوستم خبر نگرفته بودم (اکثرا هم با موب ازهم دیگه خبر میگرفتیم!حالا شماره خونم داشتیم)گفتم یه ثوابی کرده باشم:w16:خلا صه زنگ زدم و 35 مین با هم حرف زدیم.

وقتی حسابمو گرفتم 3000تومن شارژم پریده بود.:jawdrop::4564:

حاصل ثواب کردن من!:banel_smiley_4:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

شب احیا بود و من و خواهرم و دو تا از خاله هام و دخترخالم تصمیم گرفتیم بریم بهشت زهرا! پنج تایی سوار ماشین شدیم و ساعت ۹ شب بود که راه افتادیم، وقتی رسیدیم اونجا دیگه ساعت ۱۰ اینطورا بود و هیچ چراغی هم اونجا روشن نبود و ملت با فلش موبایلاشون نشسته بودن. رفتیم سر خاک پدربزرگم که یه جای سرسبز و پر از درخت ، خالم بهم گفت که برم خرما خیرات کنم و منم موبایلم رو دادم تا از فلشش استفاده کنن. همینطور که داشتم خیرات می کردم به چند تا پسر که دور یه قبر نشسته بودن تعارف کردم، بعد از داشتم میرفتم به یه جای خیلی تاریک رسیدم که هیچ نوری نبود، تا اومدم پامو از این سمت درختکاری بذارم اون طرف یه نفر محکم پامو گرفت! داشتم سکته می کردم و تو همون حالت خشکم زده بود که یه خانمی از اون زیر گفت: ببخشید میشه به منم خرما بدین؟! منم جعبه خرما رو پرت کردم و در رفتم! صد بار رفتم و اومدم اما قبر پدربزرگم رو پیدا نکردم، دیگه از ناچاری رفتم پیش اون پسرا و گفتم: ببخشید شماها نمیدونین من از کدوم طرف اومدم؟

  • Like 21
لینک به دیدگاه

بچه های کلاس با هم رفته بودن رستوران افشین پیروانی , بعد این دوست ما (بهارک) نمیدونسته … یهو افشین پیروانی رو میبینه تو چشاش مستقیم نگاه میکنه با ذوق و صدای بلند میگه : ااااااااااااااااااا ِ مهدوی کیا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

قیافه افشین : icon_neutral.gif :|:|

قیافه بقیه : =)))))))))))

  • Like 22
لینک به دیدگاه

چند روز پیش توی پارکینگ دانشگاه با ۲تا از دوستان داشتیم میرفتیم که دیدیم استادمون کنار ماشینش وایساده و دست تکون میده و میگه بیاید یه دستی به ماشین بزنید،روشن نمیشه

ما هم رفتیم و داشتیم از عقب هول میدادیم خودش هم کنار در وایساده بود و زور میزد،کم کم سرعت ماشین زیاد شد و یکی هم زمین شیبدار شد استاد دوید می خواست سوار بشه که این پاش به اون پاش گفت ...نخور و خورد زمین!!!

ماشین هم رفت و رفت و با سرعت خورد به یه زانتیا که پارک شده بود…

  • Like 18
لینک به دیدگاه

سر یکی از امتحانای تستی اواخر امتحان یهو ۶-۷ نفر تو سالن بلند شدن برن برگه شونو بدن، این باعث شد یه کم صدا بشه، همه داشتن از این صدا سوءاستفاده میکردن و از هم جوابا رو میپرسیدن بعد یهو همهمه به طور تصاعدی زیاد شد و ۲-۳ نفر دیگه هم پاشدن برن برگه بدن، یکی داشت از کنار من رد میشد بهش گفتم ۸ چی میشه؟ ۸ چی میشه؟ … جواب نداد و داشت میرفت، (پیش خودم گفتم چه آدمیه هااااااااااا ! خب بگو دیگه، حالا شاید نشنیده …) رسید کنارم که رد شه گوشۀ پیرهنشو آروم کشیدم دوباره گفتم ۸ چی میشه؟ ۸ چی میشه؟

برگشت بهم یه لبخند ژوکند تحویل داد و رفت!

کلی پیش خودم از دستش شاکی شدم که بدبخت عقده ای خب میگفتی دیگه …

بعد از تموم شدن همهمه دیدم هنوز داره بین صندلیا میچرخه، برگه هم دستش نبود!

بعد چند دقیقه که دوباره از کنارم رد شد یه نگاه عاقل اندر صفیه بهم کرد، جفتمون خنده مون گرفت!

… ولی خدایش دمش گرم، مراقب ! باحالی بود !!!

  • Like 22
لینک به دیدگاه

چشمتون روز بد نبینه تابستونه پارسال بود رفته بودم حموم…مثل این دخترهای خل و چل بلند بلند داشتم شعر “مامان مامان دیگه جیش نمیکنم…..شلوارمو دیگه خیس نمیکنم رو می‌خوندم”(دقیقا با ۲۳سال سنّ)

وقتی‌ از حموم اومدم بیرون دیدم پسر همسایمون که خیلی‌ هم جلوش کلاس میگذاشتم با مامانش تو پذیرائی رو کاناپه نشستن….مامانم هم جلوشون با چادر گٔل گلی‌ نشسته از خجالت شده رنگ لبو…..نگو اومدن واسه اینکه سر حرفو راجع به خواستگاری باز کنن

هیچی‌ دیگه….الان ۶ماهی‌ میشه که پسر همسایمون نامزدمه

  • Like 23
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...