رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

امروز رفته بودیم عید دیدنی خونه داییم اینا همه جمع بودن... خلاصه صحبت همیشگی ازدواج پیش اومد و نصحیتهای داییم شروع شد که با یه ادمه با شخصیت ازدواج کنید ، خودتونو دسته کم نگرید ، دختر به این خوبی نازی.. باید پاشنه خونتونو دربیارن تا بله بگین:girl_blush2: ... الکی نگیرین بحثه یه عمر زندگیه:ws41:

 

حدوده یه 10 دقیقه ای ازم تعریف شد :(50):و من بر خودم میبالیدم:TAEL_SmileyCente: و احساس کردم شاهزاده گم شده داستانا منم(87).gif(خودشیفتگی رو رد کرده بودم)... رو صندلی

 

که نشسته بودم جلوم اینه بود ،داشتم به خودم نگاه میکردم و به حرفای داییم

...حرفای داییم که تموم شد ،برگشتم ناخواسته گفتم... کوفتش بشه هر کی که بخواد منو بگیره!:(2310):

من::mpr:

خانواده::w58::ws28:

  • Like 43
لینک به دیدگاه

سلام به همه سوتی دهندگان عزیز

 

اینم سوتی سال جدیدمن!!!از بس عادت کردم تو شرکت مدام به همه میگم خسته نباشید هر جا مهمونی رفتیم بعد سال خوبی داشته باشید.می گفتم خسته نباشید!:ws3:که البته فقط یه بار پسر خاله زرنگ ما سوتی مارو فهمید:w000:خوب ترک عادت موجب مرض است دیگر.

  • Like 46
لینک به دیدگاه

يه شب من ميخواستم بخوابم مامانم هم اومده بود تو اتاق داشت باهام حرف ميزد خوابيدم روتختم ديدم خيلي پتو سرده بعد فتم ايكاش من يه مستشار داشتم ( منظورم سريال قهوه تلخه كه مستشار رختخواب شاه رو ﮔرم ميكرد) بعد مامانم فت يه بار نشد تو بي من نميخوام همش ميي ميخوام ميخوام حالا من نميدونم اين يزي كه تو ميخواي ي هست!فتم منظورم اينه كه يكي پتومو رم كنه:ws3:

بعدش مامانم اينجوري شد::hanghead:

تا مدتها هركي يه حرفي ميزد تو خونه من ميفتم حالا من نميدونم ايني كه ميخواي ي هست!!!!!!:ws28:

  • Like 36
لینک به دیدگاه

تو خيابون با چند تا از دوستان داشتيم قدم ميزديم

ديديم چهارتا پسر ده دوازده ساله دارن ميان طرف ما كه همشون تيپ و قيافه شون مثل همديگه بود!!!

يه دفعه يكي از بچه گفت:نيگا اين چهارتا همشون دوقلو ان!!! :w58:

  • Like 43
لینک به دیدگاه
~M~O~J~ مهمان

ی شب برادر زادم که 2 سالش خونه ما بود...

وقتی بغل پدرم بود...گفت برم بترسونمش.. براد زادم داشت منو نگاه می کرد...رفتم طرفش ...ی جیغ زدم...

از این حرکت من پدرم وحشت کرد...خیلی ترسید..جیغی بلندی هم کشید...

کلی با من بحث...که نمیگی بچه میترسه...

.

اصلا حواسم به بابام نبود:5c6ipag2mnshmsf5ju3

لینک به دیدگاه

خونه ی مادربزرگم برای شام دعوت بودیم.

 

سه تا از پسرخاله هام بیرون رفته بودن و برای شام دیر کرده بودن. همه گفتن میز رو می چینیم و صبر می کنیم تا بیـان.

 

من و دختر خاله ها و دختر دایی هام توی آشپزخونه جمع شده بودیم و دیگه کاری نداشتیم. شروع کردیم به حرف زدن و به اینجـا رسیـد کــه... یکی از دختر دایی هام گفت: از صبح کار کردیمـا! یهو بیکار شدیم! حوصله ام سر رفت! :hanghead:

 

منم اون وسط اومدم پیشنهاد یه کاری بدم، گفتم: پاشید تنبل ها! ظرف های شام مونده! :w000:

 

بقیه رو میگی، این طوری => :w58: :ws47:

 

 

  • Like 35
لینک به دیدگاه

همین چند روز پیش , جایی مهمون بودیم که صاحبخونه از باجناقش صحبت کرد و البته خوبی ش رو میگفت . اتفاقا زنگ زدن و صاحبخونه: بـــــــــَـــــــه به شمایی؟ چه حلال زاده حرف شما بود با خانواده ی....(خانواده ی ما) بله بله اینجا هستن .....سلام میرسونن.... اقا سال نوی شما مبارک...... بله بله...... بله........ همه خوبین؟ و کلی پشت ِ آیفون حرف زد و اخرش خدا حافظی کرد. درِ خونه رو هم باز نکرد و راهشون نداد بیان داخل منزل

  • Like 40
لینک به دیدگاه

یه بار هوا برفی بود زمین هم یخ زده بود با دوستم رفته بودم خیابون ، کف کفشم خیلی لیز بود دوستم با اعتماد به نفس کامل گفت : کفیه کفش من عاج داره دسته منو بگیر نمیوفتی !!!! چشمتون روز بد نبینه دستشو گرفتم پاهام لیز خورد افتادم زمین دستم به کمربند دوستم گیر کرد اونم 3تا ملق خورد افتاد زمین همه بهمون خندیدن ، تا چند روز از بدن درد نمیتونستم بخوابم:ws3:

  • Like 32
لینک به دیدگاه

جاتون خالی با فامیل رفته بودیم مسافرت و یه منطقه گردشگری تو یزد.

 

اذان رو گفتن بعد از چند دقیقه یهو خالم گفت عههههههههههه اونجا رو چرا این همه آدم وایسادن دارن اونجا رو نگاه میکنن؟؟؟:ws52:

 

ما همه با تعجب داشتیم همون جا رو نگاه میکردیم!!

 

یهو دیدیم که رفتن رکوعw58.gif

 

نگو داشتن نماز میخوندن:ws28:

  • Like 38
لینک به دیدگاه

امروز صبح با دوستم بیرون بودم. توی رستوران یه دختر بچه ی خیلی نـاز و خوشگـل رو دیدیم.

 

دوستم بهم گفت: ببین! بچه ی خواهرم این شکلیه!

 

منم اصلاً حواسم نبود و منظور بدی نداشتم ولـی یهو از دهنم پرید: عه! دخترشون به خودشون نرفته؟! :w58:

 

دوستم این طوری نگاهم کرد => :ydm47612zsesgift969

 

بعدش فهمیدم که چی گفتم! موندم چی کار کنم! :icon_pf (34):

 

آخرش با این حرف که سلامت باشه و اینــا... بحث رو تموم کردم و موضوع حرف رو عوض کردم...! :hanghead:

 

  • Like 33
لینک به دیدگاه

رفته بودیم خونه یکی از فامیلامون صحبت از گرانی پوشک و نوار بهداشتی بچه و این حرفا بود.

منم اینور داشتم با دختر عمه ام در مورد کارتون و انیمیشن بحث میکردم که کدوم انیمیشن ها قشنگه.در عین حال حواسش به بحث بقیه زنها هم بود.

دختر عمه ام گفت اونا رو بیار منم با بچم ببینم ، منم برگشتم بهش گفتم مثل اینکه الان مادر بچه بیشتر بهش احتیاج داره :ws3:... که یدفعه دیدم همه برگشتن منو نگاه کردن :w58:

منم :5c6ipag2mnshmsf5ju3 بعد چند ثانیه گفتم به کارتون دیدن :icon_pf (34):

  • Like 36
لینک به دیدگاه

یادمه دوم راهنمایی بودم معلمم یه کوئیز ازمون گرفت یکی از سوالاش این بود انواع نامه را بنویسید من نوشتم دوستانه رسمی خانوادگی اداری عاشقانه هیچی دیگه شدم سوژه دوستام دیگه روم نمیشد به معلمم نگا کنم:icon_pf (34):

ولی اون موقع چه بچه ی خجالتی بودما خبر نداشتم:ws3:

  • Like 39
لینک به دیدگاه

جاتون خالی عید رفته بودیم شیراز:ws3:

نزدیک اصفهان میخواستیم پیاده بشم از ماشین وحید از پشت فرمون اومده بود پایین و در طرف شاگرد و که من نشسته بود و باز کرد و هی مثل شمر بالا سرم بود میگفت شقی پیاده شو دیگه:w000: منم هی میگفت خو صبر کن این و بردارم اون و بردارم و اینا اونم همینجور با حرص منو نگاه میکرد و من هم هی نگاش میکردم اینجوری:w02: بعد که وسایلم و جمع کردم و میخواستم پیاده بشم به وحید با تعجب نگاه کردم اینجوری:w58: گفتم واااااااا وحید من چرا نمیتونم پیاده بشم:w58: دوباره تلاش کردم نشد:w58: یهو دیدم وحید غش کرد از خنده:ws28: میگم چته خو میگه خنگول کمربندت و باز نکردی:ws28: من حالا هم خندم گرفته بود هم تعجب کرده بودم که ای خدا چه سوتی دادم ها :whistle:خلاصه سو/زه آقا شده بودیم تا آخر مسیر:icon_razz:

  • Like 40
لینک به دیدگاه

امشب مهمونی دعوت بودیم بعد پسر داییم اومد و کلی چرخید تو مجلس و با همه دست داد،ی

 

هو خالم گفت عههههه حسین مارک لباستو نکندی!!!!!!!!!!!!!:icon_pf (34):

  • Like 33
لینک به دیدگاه

یکی از دوستام که قد بلندی داره مربی شناست ، یه روز سر کلاسی که با بچه های 7ساله داشت قرار بود حرکت لاک پشت رو آموزش بده به بچه ها گفت:بچه ها دقت کنید حرکت من شبیه به چه حیوونیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خلاصه هنوز حرکت رو انجام نداده بود یکی از بچه ها دستش رو برد بالا گفت :

خانوم ما بگیم ؟؟؟؟!!!خانوم ما بگیم؟؟؟!!!!!!:mrsbeasley:

دوستم گفت بگو عزیزم

یکاره برگشت گفت خانوم شما شبیه زرافه اید...........................

همه مربیا از خنده ترکیده بودن:lol:

  • Like 39
لینک به دیدگاه

من سوتی دادم در حد لالیگا ، چند سال پیش که سنم کم بود دوستم گفت کافی نت رفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کلی خودمو گرفتمو سرمو بالا گرفتم و گفتم :

آره پس چی فکر کردی همون جایی که میرن قهوه و از این جور چیزا میخورن دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

اولش دوستم این شکلی شد:w58:

 

بعدش کلی خندید:ws28:

  • Like 31
لینک به دیدگاه

دوستم داشت درباره ی بازی های کامپیوترش حرف میزد بین حرفاش گفت: تازه, آخرین ورژن ِ کبوتران ِ بی اعصاب رو هم دارم:w58:

منظورش :پرندگان ِ خشمگین بود:ws28::ws28:

  • Like 32
لینک به دیدگاه

دیروز توی کارگاه داشتم با دوستم تلفنی صحبت میکردم و همزمان روی پله و سکو و سنگ و هرچی اونجا بود قدم میزدم

دانشگاه خلوت بود و همه دانشجوها سرکلاس.:whistle:

یهو پام سُر خورد و کم مونده بود با پشت بخورم زمین.:sad0:

کنترل فرمونمو سریع به دست گرفتم و نذاشتم بیفتم:ws3:

یهو یکی از ته خیابون دانشگاه داد زد: یاعلی و روشو برگردوند :ws3::ws28:

منم خندم گرفته بود اساسی:w02:

 

شانسه هاااا:sigh:

میگم من خود مورفی هستم کسی باورش نمیشه

اصلا مورفی جلو من لُنگ هم نمیندازه بنده خدا

روحش شاد و یادش همیشه گرامی :ws3:

  • Like 30
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...