گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۳۹۳ یکی از بدترین سوتی هایی که تو عمرم دادم: ی روز تو مترو بودم و شلوغ بود و جایی برای نشستن نبود. من و چندنفر سرپا وبدیم و بروبروی کسایی که نشسته بودن ایستاده بودیم که ی خانومه از جاش بلند شد. منم دیدم کسی نمیره بشینه سرییییع پریدم نشستم. بعد دیدم که اون خانومه که بلند شده بود پیاده نشد و همچنان بالا سر من واستاد و همه ی اون دور و اطرافی ها خیلی با تعجب به من نگا میکردن. بعد چندتا ایستگاه گذشت دیدم اون خانومه پیاده نشد. فمیدم که این خانومه بارداره و بلند شده گوشیشو از جیبش دربیاره :ws28: خیلی خجالت کشیدم و بلندشدم ب طور نامحسوس رفتم تو افق محو شدم 20 لینک به دیدگاه
sara kia 3158 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۳۹۳ والا یه بار در ایام جوانی برای اولین بار تصمیم گرفتم برم یکی از آرایشگاهای اسم و رسم دار و باکلاس شهرمون. از در که وارد شدم دیدم بله واقعا جای باکلاسی ست و باید حتما نام نویسی کنی و کارت بگیری و ...کم مونده بود اثر انگشتم بخوان ازم خلاصه بعد از ثبت اطلاعات اینجانب، خانوم ثبت نام کننده گفت همراهتون منو میگی اینجوری تو دلم گفتم آخه ندید بدیدا مگه حالا چه خبره که گوشی آدم رو هم ازش میگیرین، با این آرایشگاه ناناتون مواظب باشین یهو میخورنش، والاااااااااا :viannen_38: همینجور تو دلم داشتم غر می زدم و همزمان تو کیفم دنبال گوشیم می گشتم. خانومه هم خودکار به دست اینجوری منو نگاه می کرد که دارم چیکار می کنم. وقتی گوشی رو پیدا کردم تو همون چند میلی ثانیه چشمم خورد به دفتر شماره تلفن جلو خانومه به نحوی بسیار هوشنگانه فهمیدم خانومه شماره همراهم رو میخواسته نه خود همراهم رو :biggrin: ولی دیگه دیر شده بود گوشی رو از کیفم بیرون آورده بودم خودم رو زدم به نفهمی گوشی رو جوری گرفتم که انگار دارم ساعت رو نگاه می کنم و شماره ام رو گفتم. ولی خانوم فهمیده بود دیگه آخه خیلی عاقل اندر سفیه نگاهم می کرد یادش بخیر خیلی احساس بی کلاسی بهم دست داده بود، انقدر شدید که منم باهاش دست دادم :biggrin: 18 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۳۹۳ چند روز پيشا مامانم سرما خورده بود و تصميم گرفتم ي سوپ جو براش درست كنم (براي اولين بار) به همسرمم زنگ زدم كه شام بياد و اين حرفا!! رفتم ديدم جو تو ي ظرف شيشه ايه به مامانم نشون دادم و گفت خودشه، منم ريختم و درست كردم سوپو و با افتخار رفتم سراغ غذاي اصلي مامانم وسطاش پاشد اومد ديد به به چه خبره :5c6ipag2mnshmsf5ju3 يهو برگشت گفت جو رو شستي؟؟ گفتم هوم!! مگه بايد ميشستم؟!! هيچي ديگهههه.. مديونين اگه فكر كنين من گذاشتم آبروم جلو همسرم بره !! همه به خوبي و خوشي تا ته سوپو خوردن 23 لینک به دیدگاه
baranobarf 352 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۹۳ واقعا وقتی سوتی های بچه ها رو خوندم به خودم امیدوار شدم...... یه روز مهمون داشتم از شهرستان اومده بودند.. شب موندن فرداش تصمیم گرفتم خونه رو کمی تمیز کنم.. اومدم جارو برقی رو ور داشتم بیارم جارو کنم...اینجاشو اسلوموشن ببینید.. سیمو زدم توی برق..دسته جارو برقی رو گرفتم که جارو کنم...شروع کردم به کشیدن دسته جارو... دیدم همه از خنده کنارم ولو شدن ..هنوز نفهمیده بودم چی شده... یکی از دخترا گفت فلانی جارو روشن کردی که میخوای جارو کنی؟؟؟.. منو میگید.. تو همون حالت خشکم زده بود..:icon_pf (34):.... 22 لینک به دیدگاه
baranobarf 352 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۹۳ والا از اونجایی که اینجانب آشپز قابلی هستم (تعریف از خود توانمندم نباشه) پریشب تصمیم گرفتم آش بپزم. خواستم نعنا داغ درست کنم. تو یه ظرف شیشه ای بود. گفتم یه کم بریزم تو ماهیتابه که دیدم نعنا نریخت کلا ظرف رو سر و ته کردم قدرت خدا بازم هیچ دونه نعنایی تو ماهیتابه ندیدم چند بار ظرف رو محکم تکون دادم بازم هیچ اتفاقی نیفتاد. این پدیده مافوق بشری زبونم رو بند آورده بود. باورم نمیشد نعنا چطور تونسته بود به نیروی جاذبه زمین غلبه کنه؟؟؟:jawdrop:میخواستم داد بزنم مامانم بیاد این معجزه رو ببینه که دیدم در ظرف رو باز نکردم :biggrin: من همیشه میدونستم که یکی از افتخارات ایران زمینم ولی این دفعه بهم ثابت شد من برم مغزم رو بدم آزمایش کنن شاید امکان تکثیرش بود :th_running1: مرسی عزیزم....کلی خندیدم.. 8 لینک به دیدگاه
baranobarf 352 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۹۳ والا یه بار در ایام جوانی برای اولین بار تصمیم گرفتم برم یکی از آرایشگاهای اسم و رسم دار و باکلاس شهرمون. از در که وارد شدم دیدم بله واقعا جای باکلاسی ست و باید حتما نام نویسی کنی و کارت بگیری و ...کم مونده بود اثر انگشتم بخوان ازم خلاصه بعد از ثبت اطلاعات اینجانب، خانوم ثبت نام کننده گفت همراهتون منو میگی اینجوری تو دلم گفتم آخه ندید بدیدا مگه حالا چه خبره که گوشی آدم رو هم ازش میگیرین، با این آرایشگاه ناناتون مواظب باشین یهو میخورنش، والاااااااااا :viannen_38: همینجور تو دلم داشتم غر می زدم و همزمان تو کیفم دنبال گوشیم می گشتم. خانومه هم خودکار به دست اینجوری منو نگاه می کرد که دارم چیکار می کنم. وقتی گوشی رو پیدا کردم تو همون چند میلی ثانیه چشمم خورد به دفتر شماره تلفن جلو خانومه به نحوی بسیار هوشنگانه فهمیدم خانومه شماره همراهم رو میخواسته نه خود همراهم رو :biggrin: ولی دیگه دیر شده بود گوشی رو از کیفم بیرون آورده بودم خودم رو زدم به نفهمی گوشی رو جوری گرفتم که انگار دارم ساعت رو نگاه می کنم و شماره ام رو گفتم. ولی خانوم فهمیده بود دیگه آخه خیلی عاقل اندر سفیه نگاهم می کرد یادش بخیر خیلی احساس بی کلاسی بهم دست داده بود، انقدر شدید که منم باهاش دست دادم :biggrin: :ws28: 8 لینک به دیدگاه
nasim184 12256 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۳۹۳ هر موقع مامانم میخواد بره ازمایش چکاب بده چون من باید ببرمش خودمم ازمایشرو میدم ببینم حالم خوبه یا نهامروز صب قبل از سر کار رفتنم رفتیم و برگشتیم. سر کار نشسته بودم یه دفه دیدم یه چیزی روی ارنجم وول خورد..دست کشیدم دیدم یه چیز قلمبس(گفتم این سوسکه حتما...من از سوسک متنفرم)چنان با دستم گرفته بودمو لهش میکردم که نگوووهمینجوری از روی پالتو گرفته بودمش...اومدم همکارم صدا کنم بگم بیا اینو بگیر دیدم خیلی ضایس خبفشار اخر با دستم دادم که قتل عام شه...که یکدفه جای سوزن آزمایشگاه که ازم خون گرفته بود چنان دردی کرد که تازه متوجه شدم بیچاره فقط یه تیکه پنبه بود:ws28:تا چهار ساعت به حال خودم فقط میخندیدم.:whistle:حالا این حواس کجاس مسیولین رسیدگی کنن 22 لینک به دیدگاه
yade dirooz 1814 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۳۹۳ هر موقع مامانم میخواد بره ازمایش چکاب بده چون من باید ببرمش خودمم ازمایشرو میدم ببینم حالم خوبه یا نهامروز صب قبل از سر کار رفتنم رفتیم و برگشتیم.سر کار نشسته بودم یه دفه دیدم یه چیزی روی ارنجم وول خورد..دست کشیدم دیدم یه چیز قلمبس(گفتم این سوسکه حتما...من از سوسک متنفرم)چنان با دستم گرفته بودمو لهش میکردم که نگوووهمینجوری از روی پالتو گرفته بودمش...اومدم همکارم صدا کنم بگم بیا اینو بگیر دیدم خیلی ضایس خبفشار اخر با دستم دادم که قتل عام شه...که یکدفه جای سوزن آزمایشگاه که ازم خون گرفته بود چنان دردی کرد که تازه متوجه شدم بیچاره فقط یه تیکه پنبه بود:ws28:تا چهار ساعت به حال خودم فقط میخندیدم.:whistle:حالا این حواس کجاس مسیولین رسیدگی کنن جدی شما اگه سوسک میبود همینجوری میکشتید؟ چندشتون نمیشه؟!:icon_pf (34): 7 لینک به دیدگاه
nasim184 12256 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 بهمن، ۱۳۹۳ جدی شما اگه سوسک میبود همینجوری میکشتید؟ چندشتون نمیشه؟!:icon_pf (34): نه بابا خونه باشم در هر موقع از شبانه روزم باشه مامانمو صدا میکنم و سریعا به بالاترین نقطه خودمو میرسونم....سرکار بودم نمیشد کاری کرد...صدام نباید درمیومد.ولی خداروشکر که پنبه بود 8 لینک به دیدگاه
.Apameh 25173 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۹۳ الان که برنامه شوک رو دیدم این سوتی که دادم یادم اومد اوایل همین ترم بود داشتم برای مقالم دنبال یاقته و نمونه موردی میگشتم که با دید تاریخی یه فضای شهری فرهنگی طراحی شده استادم میخواست راهنماییم کنه گفت رنزو پیانو یه شهرک طراحی کرده به اسم... یه خورده مِنُّ مِن کرد بعد گفت اسمش یادش نمیاد گفت فقط میدونم "ماری " داره تو اسمش اما کاملش خاطرم نیس متاسفانه حالا اسم اون شهره : "ژان ماری تجیبائو" بود منم اسم شهر رو شنیده بودم قبلا یه چیزایی از اسمش یادم بود ذوق زده از اینکه یادمه اسمش یهو گفتم آره آره استاد مرسی واقعا بابت کمک اسمش ماری جووانا هست، درسته؟؟ استاد: من::5c6ipag2mnshmsf5ju3 دوستم: 22 لینک به دیدگاه
black banner 9103 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۹۳ الان که برنامه شوک رو دیدم این سوتی که دادم یادم اومد اوایل همین ترم بود داشتم برای مقالم دنبال یاقته و نمونه موردی میگشتم که با دید تاریخی یه فضای شهری فرهنگی طراحی شده استادم میخواست راهنماییم کنه گفت رنزو پیانو یه شهرک طراحی کرده به اسم... یه خورده مِنُّ مِن کرد بعد گفت اسمش یادش نمیاد گفت فقط میدونم "ماری " داره تو اسمش اما کاملش خاطرم نیس متاسفانه حالا اسم اون شهره : "ژان ماری تجیبائو" بود منم اسم شهر رو شنیده بودم قبلا یه چیزایی از اسمش یادم بود ذوق زده از اینکه یادمه اسمش یهو گفتم آره آره استاد مرسی واقعا بابت کمک اسمش ماری جووانا هست، درسته؟؟ استاد: من::5c6ipag2mnshmsf5ju3 دوستم: آره دیگه تریاکه 6 لینک به دیدگاه
.Apameh 25173 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۳۹۳ آره دیگه تریاکه آبروم رفت یعنی جلو استاد:icon_pf (34): تا یه مدت رو نمیشد دیگه برم کرکسیون پیشش 7 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 بهمن، ۱۳۹۳ امروز با داداشم داشتم حرف می زدم و البته زده بودم به کانال دو ( من گاهی تو خونه فارسی می حرفمم علتش بماند ) بعد وسطاش حرفامون جدی شد رفتم نزدیکش که بگم خوب به حرفام گوش کن چی می گم دیدم برگشت سمتم منم یهویی نمیدونم این مغزم چطور تحلیل کرد که تصمیم گرفتم بجاش بگم خوب تو چشای من نیگا کن ولی بجاش دست به کمر فیس تو فیس بش با صدای نسبتا بلند گفتم خوووووووووووووب به گوشام نیگا کن من داداشم :biggrin: 22 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 بهمن، ۱۳۹۳ امروز اینترنت یکی از همکارای خانم که ید طولایی در اشائه حجاب و عفاف فاطمی و سبک زندگی علوی دارند و بینی مبارک به سختی پیداست و شخصا ارادت ویژه ای به این بانوی مکرمه دارم مشکل پیدا کرده بود ، رفتم مشکل این بزرگوار رو برطرف کنم مشکل رو حل کردم و مرورگرش رو بازگردم تا تست کنم وصل میشه یا نه از قضا دستم خورد به restore last session و موج صفحات مختلف و به شدت اخلاقی و اسلامی بود که باز شد ، این بانوی مکرم که بدجور هم دست و پاش رو گم کرده بود :banel_smiley_52:با تته پته میگه چرا صفحه همکارا رو سیستم من باز میشه سیستم بزرگوار اینترنت:jawdrop: بیل گیتس و دوستان حضرت عاقا ie :girl_blush2: من:4chsmu1: خب یکی نیس بگه زنـی..... ....... ........ پیش قاضی و ملق بازی؟ اینکه سوتی اون زنه بود نه تو .............................................................. پ.ن : اینکه چیزی نیس من این تیپ خواهرا رو حین عملیات دیدم ( تو شیفت اضافه کاریم ) تو آبدارخونه دقیقا روزی بود که به من توصیه می کرد نمازمو سر وقت تو اداره بخونم ثوابش بیشتره 14 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۹۳ اینی که میخوام بگم سوتی من نیست. یا شاید بهتر باشه بگم اصلا سوتی نیست، خاطره است. اونی که واسه بقیه سوتیه واسه ما خاطرست :))) ترم اول بودیم. برای یکی از درسامون مجبور شدیم بریم یکی از معاونتهای شهرداری که یه سری اطلاعات پایه رو بگیریم. حدود ۶ ۷ نفری از بچهها با هم راه افتادیم و رفتیم اونجا. رسیدیم اونجا و بعد از معرفی نامه دادن و این جور کارا یه آقایی رو کرد به یکی از بچه ها که سردمدارمون بود و بیشتر اون حرفا رو میزد گفت: اطلاعات هر جا رو میخواین با فلش از روی فلان کامپیوتر بردارین. این دوستمون که گفتم خیلی رفتار با پرستیژ و بزرگونهای داره و خیلی هم قیافهاش بزرگتر از سنش میزنه خلاصه...یه صف طویل بستیم از این ور اداره به اون ور اداره.بلند بلندم با هم حرف میزدیم... خلاصه اونجا رو گذاشته بودیم رو سرمون :w42: آقاهه بنده خدا کپ کرده بود که ما چمونه! چرا ایطو میکنیم. :179: آخر با یه حالت مستاصلی رو کرد به همون دوستمون که ذکر خیرش بود گفت خانما مگه شما ارشد نیستین؟ دوست ما هم ســـــــاده گفت نه جناب ما ترم اول کارشناسیایم آقاهه که انگار یه سطل آب یـــخ ریخته بودن روش. :v57xpgj21gn50sq6izf همین جوری مونده بود تو شک ما هم تا اون ماتش برده بود زودی زیر زیرکی فلش زدیم و همهی اطلاعاتو ورداشتیم. آخر سر بهمون گفت ما اینجا به کارشناسی ها اطلاعات نمیدیم اگه خیلی مشتاقین بیاین از رو بنویسین و در نهایت خیلی شیک و مجلسی انداختنمون بیرون:icon_razz: + بماند که بعدا کل اطلاعاتو بین بچههای کلاس تقسیم کردیم 21 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۹۳ و اما سوتی خودم یه بار تو دانشکده دنبال یکی از بچه ها بودم. پنج شیش باری به گوشیش زنگ زدم اما جواب نمیداد. بعدش شک کردم نکنه اعتبارم تموم شده کد وارد کردم که شارژمو چک کنم بعد دوباره گوشی رو دست گرفتم و ایندفعه حدود بیستثانیه پشت گوشی منتظر موندم اما این بار حتی صدای بوقم نمیومد. با خودم گفتم لابد آنتن نمیدهو در حالی که داشتم میگفتم لعنتی جواب بده دیگه گوشی رو نگاه کردم دیدم تمام این مدت داشتم با #1*141* حرف میزدم یه بارم داشتم جلو یه نفر با موبایل صحبت میکردم غرق صحبت و اینا بودم یه دفعه قطع شد نمیدونم چرا اون لحظه حس کردم ضایع است اگه اون بفهمه که تلفن قطع شده هیچی دیگه تا یه ربع به مکالماتم ادامه میدادم. تازه هر حرفی میزدم یه کم سکوت می کردم که مثلا دارم حرف یارو رو میشنوم 22 لینک به دیدگاه
yade dirooz 1814 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۹۳ الان یاد یک خاطره ای افتادم... سوتی ناجوری دادم! :icon_pf (34): من توی یک برهه ای مشگلات روحی شدیدی داشتم ... افسردگی و دلواپسی همیشگی و وسواس و حواس پرتی و ... مراجعه به مشاور یا روانکاو شاید میتونست مفید باشه اما نرفتم... چون اصراف پول بود بنظرم ... مگه چی میخواست تغییر کنه توی زندگیم ؟! تا اینکه یک روز توی دانشگاهمون داشتم از دانشکده مهندسی رد میشدم... ترم 1 بودم اون موقع (پاییز 92 بود) یه هو دیدم یه قسمتی داره به اسم مشاوره ... گفتم خب اینجا که پولی هم نیست برم شاید بهم کمک کنه! داخل شدم و توضیح دادم که حس میکنم نیاز به حرف زدن دارم و... اون روز یک خانوم بود و گفتش اینجا فقط دخترا باید به اون خانومه مراجعه کنند و همکار آقا هم داره که پسرا باید به ایشون مراجعه کنند و روزای فرد میادش! اون روز اومدم بیرون و چند روز بعدش دوباره رفتم باز دیدم همون خانومه ... گفتش من که گفتم روزای زوج من هستم و شما باید روزای فرد مراجعه کنید همکارم در خدمتتون اند ! من گفتم خب امروز که سه شنبه است ! غافل از اینکه دوشنبه بود و من واقعا حواسم به این قضیه نبود ... گفتش نه دوشنبه است ! تو چجور دانشجویی هستی واقعا که روزای هفته رو نمیدونی؟! اون لحظه واقعا شرمنده و خجالت زده شدم... از خودم بدم اومد که با خودم چیکار کردم که اینقدر درب و داغون و بی حواس و گیج شدم... اما قسمت بد ماجرا اینجا بود که من یه هو حس کردم که اون حس کرده الکی اینجوری گفتم و از دستی اومدم که با این حرف بزنم یعنی ازش خوشم اومده!! گفتش خب حالا مشکلی نداره اگه دوست داری میتونی بیای پیش خودم! گفتش فلان ساعت بیا ... مشخصاتمو پرسید ، اسم و فامیل فیک بهش گفتم و دیگه اون برا آفتابی نشدم . 14 لینک به دیدگاه
yade dirooz 1814 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، ۱۳۹۳ چه سوتی مزخرفی دادم امشب... لعنت... با رفیقم بودیم داشتیم میومدیم از دانشگاه .... با ماشین اون ... وسطای راه گفت حالم اصلا خوب نیست (دل و روده اش داغون بود داشت به خودش میپیچید...) تو بیا بشین رانندگی کن... من الدنگ همیشه همین مشگلو دارم ... فقط با ماشین خودمون راحت رانندگی میکنم ... بقیه ماشینا تا قلقشون بیاد دستم باید مثلا 2 3 روز پشتشون بشینم بعد اکی میشم ... اه ... اه ... حالم به هم خورد از وضع رانندگیم... حالا خدا رو شکر به سلامت رسیدیم ... اما اصلا به دنده و کلاج و فرمونش مسلط نبودم ... حالا این نکبت هم ما رو فیلم نکنه فردا خوبه ... 14 لینک به دیدگاه
.Apameh 25173 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۹۳ امروز با 2 تا از دوستام داشتیم میرفتیم سرکلاس...استادمون یه خورده سر دیر کردن حساسه... بعد آنتراک بود قرار بود 1:30 سرکلاس باشیم یه ربعی دیر کرده بودیم... کلاسمون طبقه چهارم بود...پله ها رو 2 تا یکی داشتیم میرفتیم بالا... من تو یه دستم کیفم و تو اون یکی دستم کُــتم بود، همزمان واسم اسمسم اومد... داشتم اونُ میخوندم که جواب بدم...:icon_razz: وسط پله ها یه آقایی اومد پرسید که اتاق هیئت علمی کجاست.. منم گفتم طبقه چهارم هس ...پرسید شماره اتاق چنده؟ و منم یادم نبودشمارشُ.. گفتم آقا ببخشید من عجله دارم ... اگه میخواین بیاین با ما ... اتاق هیئت علمی دقیقا رو به روی کلاس ماست... تا اینو گفتم بند کُـتم زیر پام گیر کرد.. محکم خوردم زمین ... یه آن فک کردم زانوم ترکید احساس کردم دارم آب میشم از خجالت ...اما آقائه خیلی با شخصیت بود... تنها چیزی که گفت این بود "خانم دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است":whistle: حالا دوستام رسیدن بودن طبقه 4 و فقط میخندیدن :icon_razz: جای اعصاب خورد کنش این بود که ... وقتی رسیدیم سر کلاس استاد نیومده بود هنوز 31 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده