Javid Maleki 11668 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مرداد، ۱۳۹۳ 10-12 روز پیش مراسم ختم داشتیم ،بعد کلی آدم موقع ورود و خروج از مراسم می اومدن میگفتن الله رحمت اله سین (خدا بیامرزه ) .... آخرای مراسم بود که باز چند نفری اومدن تسلیت بگن ،منم گفتم الله سیزیده رحمت اله سین (خدا شما رو هم بیامرزه ) فقط خوبیش این بود که از بس خسته بودم ونای حرف زدنم نداشتم فقط خودم متوجه شدم چی گفتم و کسی صدامو نشنید.....:icon_pf (34): خوبه نگفتی الله سیزده قیسمت اله سین در پیرو همین سوتی لازم به خدمت دوستان برسونم که عموی منم یه همچین حرکتی زده بود که عمق فاجعه البته یه کم بیشتر از سوتی هستی خانم بوده... میگفت رفتم مسجد، ختم یکی از اقوام ،موقع اومدن بیرون یهو بلند به صاحبین اعزا که جلو در مسجد وایساده بودن به جای اینکه بگم الله رحمت اله سین (یعنی خدا بیامرزه) گفتم الله مبارک اله سین (یعنی خدا مبارک کنه یا همون مبارک باشه) میگفت اونای که داشتن می اومدن تو و میرفتن بیرون نمیدونستن بخندن یا به طرف تسلیت بگن، هیچی دیگه می گفت سریع فلنگ بستم 16 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مرداد، ۱۳۹۳ خوبه نگفتی الله سیزده قیسمت اله سین در پیرو همین سوتی لازم به خدمت دوستان برسونم که عموی منم یه همچین حرکتی زده بود که عمق فاجعه البته یه کم بیشتر از سوتی هستی خانم بوده... میگفت رفتم مسجد، ختم یکی از اقوام ،موقع اومدن بیرون یهو بلند به صاحبین اعزا که جلو در مسجد وایساده بودن به جای اینکه بگم الله رحمت اله سین (یعنی خدا بیامرزه) گفتم الله مبارک اله سین (یعنی خدا مبارک کنه یا همون مبارک باشه) میگفت اونای که داشتن می اومدن تو و میرفتن بیرون نمیدونستن بخندن یا به طرف تسلیت بگن، هیچی دیگه می گفت سریع فلنگ بستم خوبه نگفتی الله باشادیین السین منم این جمله الله باشادیین السین (تااخر قسمت همه )رو مجلس عزای یکی از آشنایان گفتم شدم یکدست سرخپوست از سر تا ته :5c6ipag2mnshmsf5ju3 10 لینک به دیدگاه
y65 383 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مرداد، ۱۳۹۳ یه بار رفتم مراسم عزاداری یه خدا بیامرز... آخر سر که از مسجد داشتم میرفتم بیرون، جلوم یه آقایی بود که فکر کنم سنش 80 به بالا بود...همین که رسیدیم در مسجد به عزادارا با صدای بلند گفت: تبریک میگم! دست شما درد نکنه، دفعه آخرتون باشه!!! من که شدیداً خندم گرفت از جلو در برگشتم و دوباره نشستم و دوباره مراسم 15 دیقه ای رو تکرار کردم... (البته به زور خودمو نگه داشته بودم!!! :)))) خلاصه داشتم میرفتم بیرون جلو در گوشیم که تو ویبره بود لرزید و غلغلکم اومد... گفتم: آقا تبریک میگم...خداحافظ... :) 17 لینک به دیدگاه
sara kia 3158 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مرداد، ۱۳۹۳ چند روز قبل رفتیم افطاری خونه یکی از فامیلا. جلو در ورودی که رسیدیم برادرزاده ام گفت خسته شدم منم به عنوان عمه فداکار بغلش کردم و چند تا پله رو رفتیم بالا رفتیم تو خونه. دیدم به به همه دوستان جمعند و بلند شدن به احترام اینجانب :w66: منم بچه رو گذاشتم زمین که برم به سمت استقبال کنندگان :w36: که دیدم همه منو اینجوری نگاه میکنن بله یه نگاه به اطراف کردم دیدم یادم رفته کفشای بچه رو دربیارم و با کفش بیرون آوردم گذاشتمش رو فرش اونم حسابی فرش رو با قدمهاش مستفیض کرده :babygirl:هیچی دیگه منم اینجوری :mpr: بچه رو برداشتم با هم در رفتیم خدایا بنده هات رو اینجوری ضایع نکن بالاخره در سن مبارک ازدواجیم ملت میگن چه دختر بی دقتی آبروم رفت 19 لینک به دیدگاه
y65 383 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مرداد، ۱۳۹۳ چند روز قبل رفتیم افطاری خونه یکی از فامیلا. جلو در ورودی که رسیدیم برادرزاده ام گفت خسته شدم منم به عنوان عمه فداکار بغلش کردم و چند تا پله رو رفتیم بالا رفتیم تو خونه. دیدم به به همه دوستان جمعند و بلند شدن به احترام اینجانب :w66: منم بچه رو گذاشتم زمین که برم به سمت استقبال کنندگان :w36: که دیدم همه منو اینجوری نگاه میکنن بله یه نگاه به اطراف کردم دیدم یادم رفته کفشای بچه رو دربیارم و با کفش بیرون آوردم گذاشتمش رو فرش اونم حسابی فرش رو با قدمهاش مستفیض کرده :babygirl:هیچی دیگه منم اینجوری :mpr: بچه رو برداشتم با هم در رفتیم خدایا بنده هات رو اینجوری ضایع نکن بالاخره در سن مبارک ازدواجیم ملت میگن چه دختر بی دقتی آبروم رفت ببین یه بچه چه کارایی از دستش برمیاد!!! البته تو این مورد از پای بچه بر اومده 6 لینک به دیدگاه
sara kia 3158 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مرداد، ۱۳۹۳ ببین یه بچه چه کارایی از دستش برمیاد!!!البته تو این مورد از پای بچه بر اومده بچه تقصیری نداشت. ایشون خردسالی بیش نیست عمه هوشمندش مقصر بوده 8 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۳ این امریکایی ها خیلی خنگن ولی روحیه ی انتقادشون خیلی زیاده. تا یکی بهشون می گه بالای چشمت ابرو می گن: اسمت چیه؟ رئیست کو و.... تریپ چُقُلی... حروف " خ" و "ق" رو هم نمی تونن بگن اصن یکی از رئیسا دمه در بود داشت لباسا رو مرتب می کرد یکی از مشتریا اومد همه ی اون لباسهای تا شده رو به هم ریخت...رئیسمون هم گفت شما هر کدوم رو می خواید بگید من بهتون می دم...اینم گفت: اسمت چیه تو؟ رئیسمون هم یه اسم الکی گفته: کاترامالونگا اسم یه گیاهه که توی مالزی رشد می کنه فقط طرف هم گفته اِسپِل کن.... اینم به ترتیب اسپل کرده..... از اون روز بهش گفتم ببین هر کی اسم من رو پرسید می گم: خَموتخِه بِرِخِر حواستون باشه سوتی ندید. 14 لینک به دیدگاه
y65 383 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۳ بچه تقصیری نداشت. ایشون خردسالی بیش نیست عمه هوشمندش مقصر بوده شکسته نفسی می فرمایین عمه و برادرزاده باهم گل کاشتین... 5 لینک به دیدگاه
Farnoosh Khademi 20023 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مرداد، ۱۳۹۳ این سوتی جوزفو تو گاهنوشته ها دیدم.کلی خندیدم.گفتم شمام بخونید روحیه تون شاد شه.:ws28: امروز از خواب بیدار شدم دیدم هوا روشنه! قاعدتا باید تاریک می بود وقتی موبایلم رو نگاه کردم دیدم ساعت 7 شده! ولی ساعت باید 5 باشه که من 6.30 پادگان باشم یعنی اشک تو چشام حلقه زد دوباره توبیخ میشدیم رفیقم پای سیستمش بود بهش گفتم بیچاره شدم بعدش رفتم دست و صورتم رو شستم و به این فکر میکردم که چه خاکی به سرم بریزم، اومدم اتاق لباسم رو بپوشم که برم پادگان یهو رفیقم گفت به نظرت الان صبحه یا عصر منم گفتم سر صبحی گیر اوردی ما رو گفت به خدا عصره گفتم مگه میشه بعد یه چند دقیقه به هم نگاه کردیم و نافرم زدیم زیر خنده، یعنی بهم نمیگفت صاف میرفتم پادگان یه بارم کلاس پنجم ابتدایی اینجوری شدم با این تفاوت که وقتی شب شد فکر کردم کسوف شدهیه دو ساعتی طول کشید خودم رو با شرایط وفق دادم کاش دوستش بهش چیزی نمیگفت.اینجوری جالب تر بود. 19 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مرداد، ۱۳۹۳ این سوتی جوزفو تو گاهنوشته ها دیدم.کلی خندیدم.گفتم شمام بخونید روحیه تون شاد شه.:ws28: کاش دوستش بهش چیزی نمیگفت.اینجوری جالب تر بود. روحت شاد جوزفی:girl_angel: 8 لینک به دیدگاه
y65 383 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مرداد، ۱۳۹۳ سال 87 که داشتم آخرین ترم های کارشناسی رو سپری می کردم، 4 نفره یه واحد از آپارتمان 4 طبقه رو اجاره گرفتیم... آره 4 نفره...البته شبی نبود که تو خونه مون کمتر از 10 نفر پیدا شه!!! معمولاً کلاس های ما بیشتر با یه استاد برگزار می شد که اونم ساعت کلاساشو همیشه می نداخت 8 صبح! :icon_pf (34): من با دوستان که می نشستیم و تا صبح شب زنده داری می کردیم،حال نداشتیم صبح ها بریم سر کلاس این استاد...اما ==> 5 یا 6 صبح که می خوابیدیم، من همه رو ساعت 6:30-7:00 بیدار می کردم و نمی ذاشتم بخوابن...به زور می بردمشون کلاس... البته اضافه کنم که بعضی شبا دیگه واقعاً همه از خستگی میافتادیم تو جامون...منم که سرم به بالش نرسیده خوابم می گرفت که تو یکی از این شبا: ساعت هشدار گوشیم منو بیدار کرد، طبق معمول==> بله دیگه 6:30 بود...یکی یکی بیدار کردم:الیاس و در جواب: باو من نمیاااام... علی: جون مادرت این دفعه رو بیخیال من یکی شو... رضا:تو خسته نیستی؟لالا دارم!!!... حسین، عجباااا حسیییییین: زهرمااااااار!!! خلاصه این زهر مار همچین بهم چسبید که دیگه بقیه رو بیخیال شدم!لباسامو پوشیدم و رفتم! جلو در بودم دیدم خیلی هوا تاریکه!!!ساعتم رو دوباره نگاه کردم دیدم بله 7 شده!برگشتم خونه دیدم ساعت خونه 7...گوشی الیاس 7...مطمئن شدم و رفتم!!! با هزار زور و زحمت تاکسی گیر آوردم!نشستم و دم در دانشگاه دیدم اثری از انسان نیست!یعنی چی! یهو چشمم خورد به ساعت ماشین دیدم به به ساعت 3:30 شده...بچه ها همه ساعت های ممکن رو تو خونه یکسان کشیده بودن عقب ! خلاصه دپرس برگشتم خونه و درو که وا کردم دیدم که دیگه نمی بینم!!! 10 نفری یک دبه آب یخ ریختن روم نامردا 19 لینک به دیدگاه
y65 383 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۹۳ سال 84 بود و من ترم دوم کارشناسی و توی کلاس ژنتیک! یه همکلاسی داشتیم، مخ!!! ورودی 79 بود و بیشتر از 100 واحد درسیش تو کارشناسی مونده بود!!!یعنی ترم 11 کارشناسی بود خلاصه! استاد: دانشجویان عزیز بعضی عوامل هستن که باعث موتاسیون میشه مخ: چی میشه استاد؟ استاد:عزیز شما موتاسیون نشنیدین؟یعنی جهش!!! جهش ژنتیکی دیگه...بعضی عوامل باعث میشن که ژن جهش کنه!!! مخ!: آهااااان فهمیدم استاد.همون شاخ و برگ هایی که از دیوار جهش می کنن؟ تو شمالم زیاده جهش ژن کجا و شاخ و برگ های خزنده کجا!!! اونجا بود که فهمیدیم چرا ترم 11 همکلاسیمون شده 9 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۹۳ امشب مهمون اومده بود خونمون مامانم میوه آورد براشون منم اومدم نشستم شروع کردم میوه خوردن اولی رو که برداشتم،دیدم مامانم چند تا میوه گذاشت تو بشقاب و بعد منو از تو آشپزخونه صدا کرد من فکر کردم میخواد بگه یعنی ازونا نخور بیا اینا رو ببر شروع کردم بلند از تو اتاق گفتم ااا مامانی دستت درد نکنه ممنون هست نمیخواد شما زحمت بکشی مرسی (حالا از تعارف هم کم نمیکردما دیدم مامانم داره اینطوری نیگام میکنه رفتم بشقاب رو ازش بگیرم دیدم گفت اینا رو خواستم بدی به مامان بزرگت دیگه روم نشد برم تو جمع بشینم 19 لینک به دیدگاه
y65 383 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۳۹۳ امشب افطار دعوت بودیم... رفتیم دیدیم بله دیگه رو تمام میزهای موجود نوشتن: جناب آقای نجفی! (اسم صاحب ضیافت) خلاصه رفتیم نشستیم کمی بعد یه خانوم اومد گفت که معذرت می خوام...ما مهمون داریم و این میز ها رزرو شدن...! گفتم: خوب خانوم منم دعوت شدم...آقای نجفی دعوتم کردن... خلاصه خانوم دیگه ای اومد:به به خوش آمدید...مهمون آقای نجفی هستین...واقعاً خوش آمدین خلاصه با خانومم نشستیم و غذامون رو خوردیم... دیدما هیشکی رو نمی شناسم و همه هم منو یه جوری نگاه می کنن!!! آخر سر فهمیدم که امشب کل رستوران به این بزرگی رو دو تا آقا با شهرت های یکسان رزرو کردن...!!! یعنی منو دکتر نجفی دعوت کرده و او ن خانواده ای که من خودمو مهمون اونا کردم هم آقای نجفی بوده... خلاصه کلی خجالت کشیدم و فهمیدم هر کی رو که برق بگیره ها منو همون چراغ قوه می گیره 22 لینک به دیدگاه
Mohammad Aref 120452 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۳۹۳ من فکر کنم نصف سوتیایی که اینجا تعریف کردم واسه وقتی بوده که حواسم کلاً یه جا دیگه بوده. این سوتیمم از همون دسته هستش دیروز تو مترو داشتم میرفتم سمت پله برقی. کنارش پله برقی بود که میومد پایین. منم همینجوری حواسم نبود، رفتم رو اونی که به سمت پایین میومد. همین که اومدم پامو بذارم، مأمور مترو گفت آقا از اینور منو انگار اول صبح از خواب بیدار کرده باشن. یهو به خودم اومدم یه نگاه به مأموره کردم، یه نگاه به خودم کردم، یه نگاه به پله ها. دقیقاً اینجوری شدم دیگه ملتو نگاه نکردم که اینطوری شده بودن :lol: گفتم این پله ها اشتباهی پایین میان همینطور سوت زنان رفتم رو همون پله برقی که میرفت بالا خب من چیکار کنم اونور خلوت تر بود دیگه 23 لینک به دیدگاه
y65 383 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ من فکر کنم نصف سوتیایی که اینجا تعریف کردم واسه وقتی بوده که حواسم کلاً یه جا دیگه بوده. این سوتیمم از همون دسته هستش دیروز تو مترو داشتم میرفتم سمت پله برقی. کنارش پله برقی بود که میومد پایین. منم همینجوری حواسم نبود، رفتم رو اونی که به سمت پایین میومد. همین که اومدم پامو بذارم، مأمور مترو گفت آقا از اینور منو انگار اول صبح از خواب بیدار کرده باشن. یهو به خودم اومدم یه نگاه به مأموره کردم، یه نگاه به خودم کردم، یه نگاه به پله ها. دقیقاً اینجوری شدم دیگه ملتو نگاه نکردم که اینطوری شده بودن :lol: گفتم این پله ها اشتباهی پایین میان همینطور سوت زنان رفتم رو همون پله برقی که میرفت بالا خب من چیکار کنم اونور خلوت تر بود دیگه خوبه حالا بیخیال شدی... منم یه بارداشتم با پله برقی میومدم پایین... یه نفر دقیقاً مثل شما اشتباهی اومد... یعنی خدا شاهده یه لحظه جا خورد، ولی کم نیاورد و راهش رو ادامه داد...عجب میدویید بالا 16 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ 3-4روز مونده بود ماه رمضون تموم بشه اون روز خیلی خسته بودم ساعت 00:30شب خوابم برد ساعتم گذاشتم پاشم برا سحری خوابیدن همانا و بلند شدن هماناخخخ یهو از خواب پاشدم گوشیمو روشن کردم همه جارو یه نیگا انداختم گفتم نصف شب ساعتم زنگ زده من پاشدم خاموش کردم الان برم همه رو بیدار کنم سحری بخوریمخوشحال و شاد از اینکه به موقع پا شدم بدون ساعت چراغارو روشن کردم رفتم آشپرخونه یه سر و صداهایی راه انداختم(ناگفته نماند که فقط غذاهارو گذاشتم بیرون که مامانم بیاد گرم کنه) اهل خونه پا شدن که چی شدهمامانم اومده میگه دخترم چیکار میکنیساعت 1:15نصف شب منم چشام 7-8تا شد که بابا سحریه 1چیهحالا چندتا ساعت آوردن نشون دادن که ساعت 1عه نه 4به زور قانعم کردنبعد پا شدم رفتم بازم خوابیدم بماند که چند روزی سوژه خنده ی خانوده بودم 22 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۳ چند سال پیش عموی بابام و خانومشون اومده بودن خونه ی ما همون روز عموی خودمم خونه ما بودن دختر عموم کوچلو بوده نشسته بود رو پای عموی بابام اونم هی نازی میکرد آغا ماجرا داشت خوب پیش میرفت که این دختر عموی ما یهو گفت عمو عمو بیچاره عموی بابامم گفت جان عمو بگو دختر شیرینم دخترعموم :چلا مماغت این جولیه ؟خلاپ شده؟ عموی بابام:عمو جون مگه دماغم چشه دختر عموم:دلازه شده بابام و عموی خودم:icon_pf (34): ما:ws28::ubhuekdv133q83a7yy7 حالا این وسط خانوم حاج عمو درد دلش تازه شد برگشت به مامانم بزرگم گفت دیدی شوهر خدا بیامرز تو چه رشید بود همه همین الانشم تعریفشو میکنن:icon_razz:اما نمیدونم چرا اینا که برادرن چرا شوهر من شبیه داداشش نشده :viannen_38: مامان بزرگم::lol: بابابزرگ خدا بیامرزم:girl_angel: 18 لینک به دیدگاه
y65 383 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۳۹۳ من یه گلخونه دارم... معمولاً صبح ساعت 6 پا میشم میرم اونجا که نگهبان گلخونه دست گل به آب نده!!! آخه یه بار وسایلش رو تو بخاری قایم کرده بود بعد بخاری رو روشن کرده بود و اگه صبح نرسیده بودم گلخونه ممکن بود آتیش بگیره و من... خلاصه... پریروز خسته بودم و ساعت 5 عصر بود و گفتم یه 5 دیقه چرتی بزنم و 11 شب بیدار شم!!!!!!!!!! خلاصه چرت آغاز شد...به خواب خیلی عمیقی فرو رفتم...توی چرت: هی یاشار تو سابقه داری که از خستگی بیشتر از 48 ساعت بخوابی؛ فکر کردم بازم این رویداد اتفاق افتاده و سراسیمه بیدار شدم و دیدم ساعت 6:30 صبحه...خداوکیلی بد جوری حول شده بودم و قاطی کرده بودم... د بدووو...دست صورتم و شستم . مسواک و خلاصه تمامی تجهیزات رو به خودم متصل کردم... حالا مدارک ماشین...بدو اینور... خوب سویچ کو؟... اونور... تو راه که می دوییدم دنبال وسایلام،میدیدم ها که خونواده همه از در میخواستم خارج شم...بابا: یاشار؟پسرم چی شده؟خبریه؟چرا قاطی کردی زمین گاز میگیری؟ من: خوب ددی ( به بابام ددی می گم) میرم سر کار و زندگیم دیگه! ددی: پسرم مگه دو ساعت پیش اونجا نبودی!! من: ددی جون ننی (ننی یا مانا به مامان می گم) حال گیری نکن دیره...من دیروز اونجا بودم الان ساعت 6:30 صبح شده باو ددی: باورم نمیشه ننی ت و آبجی ت صبح این موقع از خواب بیدار بشن داداشم::biggrin: آی اس... (دووووود، حرف بد) خود من که تا لنگ ظهر می خوابم من: (تودلم به خودم گفتم،واقعاً که دوووووووووووووووووووود، حرف بد) ددی: هاهااااا بیا بشین...خسته نباشی...ورزش کردی کمی... منم دپرس رفتم ور دل ددی م نشستم... 15 لینک به دیدگاه
RAPUNZEL 10430 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۳۹۳ به هر حال وقتی بی پولی به آدم فشار بیاره آدم مجبور میشه بره جاهایی مصاحبه بده که عارش میاد... حالا اگه مغزت از این مصاحبات و چرندیات و گرفتاریا هنگ باشه و تو حالت خلصه باشی و این وسط ادبم فراموش کنی و کلی سوتی بدی دیگه خیلی جالب میشه چند روز پیشا تو آگهی کاریابی روزنامه زده بودن آموزشگاه کنکور" فلان" دبیر زن میپذیرد ... در ساعت اداری با "فلان "شماره (مدیر موسسه ) تماس بگیرید ... منم از خواب که پا میشم تا وقتی خوابم نپره سوتی هایی میدم در حد بنز...:yawn::sleep1: ینی اون موقه یکی بیاد سرمو میتونه عین راحت الحلقوم کلاه بذاره .... :mornincoffee: خلاصه صبح بلعکس بقیه روزا که تا 12 ظهر میخوابم(البته نباید بخوابم و با توجه به 4 سال درسی که تو دانشگاه خوندم باید صبحها کپه مرگمو سر کار داشته باشم حالا چرا نیستم اللهُ اعلم!!!!!! :smiley (18):) پا شدم زنگیدم به شمارههه یه مرده گوشیو برداشت گفت الو سلام بفرمایید من: (حالا نه سلامی نه علیکی): شما آگهی داده بودین دبیر میخواید؟:mornincoffee: مرده : بله من: دبیر زیست میست نمیخواید ؟ مرده بعد چند ثانیه مکس (هنگ کرده بود گمانم !! ) بله میخوایم مدرک تحصیلیتون چیه؟ من: بنده دانشجویه ارشد هستم:girl_yes2: (اینو خیلی محکم و با عظم راسخی گفتم طوری که گویا فیل هوا کردم ) مرده: خوبه کی تشریف میارید؟ ما امروز ساعت 6 هستیم و شنبه من: باشه عرضی ندارید ...:girl_in_dreams: مرده: (یه مکس طولانی:jawdrop:) خانوم کی تشریف میارید ؟ برای مصاحبه!!!!! من: حالا با شما هماهنگ میکنم...:xbex7jmjnhtbacgrr3x (یه لحظه به خودم اومدم :th_scratchhead:) چیزه... ینی امروز مرده : بله پس امروز تشریف میارید من: آره ساعت 6 تشریف میارم خداحافظ (منتظر خداحافظی یارو نموندم فرت گوشیو گذاشتم ) ...:texc5lhcbtrocnmvtp8 خوابیدم :bigbed:بعد 2 ساعت بلند شدم یادم اومد ... :icon_pf (34):گفتم چه گندی زدی تو سمیرا ... باز تو ... عصرم رفتم مصاحبه وارد دفترشون شدم مرده کلی تحویل گرفت و نیرو کم داشتن و اینا ولی تموم مدت مرده اینطوری بود : منم اینطوری بودم : :mpr: ناگفته نماند که خیلی سعی میکردم وانمود کنم جدیم :coffee:و میخواستم اثبات کنم آدم شوتی نیستم که اون سوتیو دادم بلکه دلیلش تازه از خواب بلند شدن بود:(50): ضمنا اینم پیوست کنم که کارشونم به درد عمشون میخورد :icon_pf (12): 16 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده