رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

با دوستم تو ماشین بودیم داشتیم آهنگ گوش می دادیم

معین: عمر کمه صفا کن..دردو غمو رها کن...اگه نباشه دریا به قطره اکتفا کن

دوست من: آب کمه صفا کن.:ws28::ws28::ws28:..درد و غمو رها کن...اگه نباشه دریا به قطره اکتفا کن....

تازه تاکید هم می کرد که آب کمه درسته...چون شاعر تو بین بعد گفته " به قطره اکتفا کن ":ws28:

  • Like 21
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

تو مسیر برگشت از دانشگاه با یکی از دوستام رفتم کافی نت ...

 

چند لحظه منتظر موندیم که آقاهه صاحب اونجا سرش خلوت شه چون دوستم با خودش کار داشت...

 

یه بچه راهنمایی رفت پیشش گفت آقا من وصیت نامه ی یکی از شهدا رو می خوام...

 

آقاهه خیلی شیک برگشت گفت یه لحظه باید منتظر باشی ...چند صفحه می خوای؟؟؟:banel_smiley_4:

 

 

 

  • Like 9
لینک به دیدگاه

چند وقت پیش تو راه دانشگاه یکی از دوستامو دیدم که پیانو میزنه و استادشو جدیداً عوض کرده. بحث شد که پیش کی میری و اینا... گفت کلاس خصوصی میرم با فلانی (یه نوازنده ی خیلی معروف پیانو)

منم شدیدا رفتم تو کف که بابا خوش به حالت:sigh:

بعد خیلی ریلکس پرسیدم جلسه‌ای چند میشه هزینش؟:hanghead:

اونم گفت جلسه‌ای سی تومن

تا اینو شنیدم کلی با خوشحالی گفتم که خیلی هم زیاد نمیگیره ها.:ws3: معمولا قیمت ها همینه (با این لحن که بیخودی کلاس نذار:ws3::banel_smiley_4:)

بعد دیدم داره چپ چپ نگاه میکنه

گفت تو شنیدی سی تومن؟؟

گقتم آره پس چند؟

گفت جلسه‌ای (یعنی نیم ساعت در هفته) سیصد تومن

اول سی ثانیه مثه بز نگاش کردم :w58:

بعد شیش بار پشت سر هم پرسیدم سییییییصد تومن؟ جدی میگی؟ :w58:

بعدم دیگه تا آخر مسیر فقط سوت زدم:whistle::ws28:

 

مردم هم مرفه بی درد شدنا:banel_smiley_4:

  • Like 29
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

من زیاد رانندگی نمیکنم. امروز بعد از ظهر داشتم میومدم خونه، گفتم از کمربندی برم زودتر برسم،

چند کیلومتر بعدتر دیدم، مامورین زحمتکش راهنمایی و رانندگی با دوربین وایسادن کنار جاده،

البته من خیلی هم سریعتم زیاد نبود، حدودای 100 بود یه خورده بیشتر یا کمتر

نزدیکتر شدم دیدم دارن به من علامت میدن واستم، ای بابا، من که سرعتی نداشتم، اصلا واسه چی از کمربندی اومدم،

خلاصه چند متر جلوتر کشیدم کنار، بعد گفتم این چند متر رو دنده عقب برگردم،

همینجور عقب میومدم، یکشون با دست اشاره میکرد برو برو، چی میگه الان مگه نگفته بود وایسا

دیگه 2 متریشون رسیده بودم، دو تایی اشاره میکردن برو برو، مامور به این با معرفتی ندیده بودیم

دیگه دیدم نمیشه روشون رو زمین انداخت، با دست تشکر کردم، که برم

مونده بودم واسه چی گفتن برو، از چیم خوششون اومده

جلو رو نگاه کردم، دیدم یه نیسان (وانت زامیاد) داره دنده عقب میاد (این نیسانه قبلش ازم سبقت گرفته بود)

نمیدونم چرا به خودم گرفته بودم،

نشد داوطلبانه 40 50 تومن به راهنمایی و رانندگی کمک کنیم.

خوب شد بازم پیاده نشدم.

  • Like 23
لینک به دیدگاه

یه همسایه داریم... خانومه (مهناز خانوم)عین یه مرد فقط بیرونه و اصن خونه پیداش نیس...

آقاهه (آقا منصور)عین یه زن فقط تو خونه ست و بچه داری میکنه...:banel_smiley_4:

یه روز مهناز خانوم اومد دم درمون... با مامان کار داشت... بابا همون لحظه میخواست بره بیرون.

مهناز خانومو که دید شروع کرد سلام علیک و حال احوال...

حالا سوتی بابا:

سلاممممممم..حال شما؟؟؟ خوب هستین؟؟؟ منصور خانوم خوبن؟:w58:

حالا ما اینور با مامان پله ها رو گاز میزدیم ....:ws28::ws28::ws28:

خلاصه که کل محل این جریان بر عکس بودن این زوج رو میدونن...:ws3:

 

چند روز پیشا دختر مهناز خانوم اومده بود خونمون...( نازنین 3سالشه خیلی باهوشه)

داداشم اذیتش میکرد هی میگفت : نازنین؟مامان منصورت کجاست؟ مامان منصورت داره ظرف میشوره؟؟؟:biggrin::ws47::lol:

بچه هم میفهمید خو... هی حرص میخورد... هی جیغ میزد :مامانم مهنازههههههه... بابام منصورههههههههههه:w74::(2310)::w821::cryingf:

1 ساعت بعد مامانش اومد دنبالش گفت نازنی جونِ مامان؟؟؟ بیا بریم خونه ...

بچه عه هم نامردی نکرد نه گذاشت نه برداشت سریع گفت: مامان مامان؟؟؟ آجی سحر میگه مامانت منصوره:w000::w58::icon_pf (34):

(آقا من کی گفتم ؟؟؟:w58: داداشم گفت سر من خراب شد:4564:)

مهناز خانومِ بیچاره ام سرخ و سفید و بنفش شد گفت: سحرجون راست میگه دیگه... بابات یه پا مامانه... مامان منصور:icon_razz:

 

بعد اون جریان دیگه نازنین و نفرستاد خونمون:164:

  • Like 26
لینک به دیدگاه

این سوتی مربوط به هم اتاقیمه:ws3:

رفته بود یه بخشی از دانشگاهمون برا یه نامه اداری بود

بعد آقاهه بهش گفت زنگ بزن اپرا

دوستم اینجوری بود:w58: گفت :ببخشید من زنگ بزنم اپرا چی بگم؟

اون آقا هم گفت خب زنگ بزن اپرا کبگو سلام آقای اپرا...کارت رو بگو دیگه

(نگو فامیلی اون بنده خدا اپرا بوده:banel_smiley_4:)

  • Like 24
لینک به دیدگاه

تو خونه بودیم اهل خانه داشتم میرفتن بیرون :ws3:

منم حواسم پرت بود 93014_roller.gif

همگی برگشتن گفتن ما رفتیم خدافظ کاری نداری؟:w02:

منم یهو بی هوا برگشتم گفتم سلام سلام36719_parssmile_v11.gif

 

اونام نامردی نکردن اونقدر خندیدن که اشک از چشماشون سرازیر شد834117_269.gif:ws28:416718_icon_lol.gif

  • Like 21
لینک به دیدگاه

روز آخر امتحانا من خوردم به ترافیک و یه ربع بعد از شروع امتحان رسیدم...:banel_smiley_4:

 

من و دوست سوتی تر از خودم بدو بدو به سمت پایگاه در حال دویدن بودیم و دوستم در حین دویدن داشت کیفشو در می آورد:banel_smiley_4:

 

حراستم تو اون بهبهه به دوستم گیر داده که مانتوت چرا کوتاهه:banel_smiley_4:

منم دیدم بچه ها دارن از سر جلسه میان بیرون:icon_pf (34):

بدون اینکه شماره صندلیمو ببینم دوییدم تو:w16:

رفتم تو سالن همه ام بچه های حقوق اونم امتحان جزا.....برگشتم عقبمو دیدم

دیدم دوست جان سوتی ما وایساده زل زده به بورد و داره با خونسردی دنبال شماره صندلیش میگرده:banel_smiley_4:

 

یهو حواسم پرت شد فک کردم بیرونیم داد زدم:نداااااااا...بدو بیا تو دیگه:w000:

 

بعد مراقبه داد زد که خانوم یوااااااش..منم سوت زنان داشتم میرفتم بشینم:icon_pf (34):

یهو دوباره داد زد کیفتو کجا میبری تو؟؟:w000:

 

منم سوت زنان کیفمو دادم دستش رفتم نشستم خیر سرم امتحان بدم:biggrin:

  • Like 24
لینک به دیدگاه

کلا نه تنها خودم خیلی سوتی میدم بلکه اطرافیانم از خودم بدترن:banel_smiley_4:

چند روز پیش رفته بودم خونه آبجیم بعد پسر عموم که 4سالشه هم اومده بود اونجا

پسر عموی من یه خاله داره که اسمش نازیه

بعد من داشتم باهاش بازی میکردم که آبجیم شروع کرد صدا کردن من

دیدم پسر عموم داره اینجوری ابجیمو نیگا میکنه:banel_smiley_4:

بعد به آبجیم گفت میگم شرا تو انقد حواست نیست چلا هی میگی نازی ای خو ایسمیش راضیه س:5c6ipag2mnshmsf5ju3

آبجیم گفت پسر جان تو چرا انقدر گیجی فرق راضیه و نازی ور نمیدونی

اینم کم نیاورد همش منو شاهد میگرفت میگفت مگه نگفت نازی؟:whistles:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

چند سال پیش با دوستان داشتیم یه فوتبال حساس که فینال بود تو خونمون تماشا میکردیم .

تیمی که ما طرفدارش بودیم خیلی هجومی بازی میکرد

ولی گلر تیم حریف تمام توپا رو جمع میکرد همه ما داشتیم دق میکردیم

 

مادر بزرگم بنده خدا پیر بود از اینکه ما داشتیم حرص میخوردیم خواست دلداری بده تمام پدر جد گلرو خاندانشو بست فحش که چرا

مردیکه اجنوی با دست توپو میگیره و نمی ذاره تیم مورد علاقمون گل بزنه

فکر میکرد داره نامردی میکنه :w000:

بعدش ما خواستیم ارومش کنیم دنبالمون کردو منو رفقامو بیرون کرد.

 

تا مدتی میگفت زمونه چقد بد شده کلی ادم میخواستن تور رو پاره کنند منظورش بازیکنا بود که میخواستن گل بزنن

اما یه نفر دلش سوخته بود تنها جلوشون ایستاد نمیذاشت این بی تربیت ها این کارو بکنن بعد گلرو دعا میکرد .:ws44:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

تو خدمت سربازی یا همون اشخوری که تشریف داشته بیدیم . اخرای خدمتم بود .

 

یه سرباز جدید پستشو تحویل داده بود اومد استراحت کنه .

 

اومدم بگم نگهبان در ورودی تو بودی .....

 

هل شدم گفتم نگهبان تو بودی در

 

اونم با تمام وقاحت گفت نه من نبودم در:ws3:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

بعضی از اتفاقات امکان داره برای خیلی ها اتفاق بی افته ..مثالا

 

یه بار داشتیم سیگار دود میفرمودیم از پنجره ماشین انداختم بیرون که واقعا کاره زشت و ناپسندیه از بد شانسم رفت تو یقه یه موتور سوار

بد شانس تر از خودم کل اتوبان همه داشتن به این موتوریه نگاه میکردن که چه کاریه داره رو موتور میرقصه بیچاره هر کی یه حرفی بهش زد .

منم خیلی خیلی ازش عذر خواهی کردم .

 

یه بار از بد حواسم رفتم داخل مغازه بستنی قیفی گرفتم . همین که داشتم از عرض خیابون رد میشدم بستنی از تکون زیاد افتاد فقط قیفش دستم بود . خودم متوجه نشدم از خنده دیگران متوجه شدم ..

هی وای من .:w000:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

امروز ساعت 8 کلاس داشتیم بعد دوستم بهم گفت کدوم کلاسیم؟

منم اومدم به برگه تو برد نیگا کردم نوشته بود 4

گفتم 4 اما رفتم سمت کلاس 6 گفتم بچه ها بیایید اینجاست:w02:

بعد وقتی رفتیم تو دیدم یکی از بچه های ترم پایینی نشسته:w58:

گفتم مگه شما هم تفسیر دارید؟:w58:

گفت نه حقوق داریم تو برد زده:w16:

بعد گفتم ااا من گفتم کلاس 4اینجا که کلاس شیشه:5c6ipag2mnshmsf5ju3

بچه ها بیایید بریم کلاس 6:whistle:

وقتی رفتیم استاد تو کلاس بود همین که خواستم برم تو جلومو نیگا نکردم پام گیر کرد به یه چوبی که جلو در زده بودن

اگر دستم رو به دیوار نگرفته بودم...:icon_pf (34):

  • Like 18
لینک به دیدگاه

در دوران دبستان که بودیم سوتی در حد فضا بود .....دقت کردین بچه های این دوره زمونه هنوز مدرسه نرفته زبان خارجی بلدن خلاصه

 

 

تخمه های شمس دو جور بود 2 تومنی و 5 تومنی ..

رفتم داخل بقالی خاله صنم گفتم خاله خاله صنم تخمه 5 تومنی چقده؟

 

اونم گفت نسیه نمیدم راستش دلم واسه خودم سوخت چون پول داشتم:4564:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

یه روز پسر عمه ام که خیلی پاستوریزه بود اومد خونمون ..داداشه کوچیکم یه حرفی زد از اونجایی که اولین حرف جهت کنف کردن میگیم اینه

اره جونه عمه ات ......

 

هی وای من منم یه عمه بیشتر ندارم سریع حرف از دهن این بچه نیومده گفتم اره جونه عمه ات برو سره عمه ات کلاه بذار عمه .......فلان

 

پسر عمه ام داشت خون میخورد:ws38: ...برگشت گفت مثل اینکه عمه ایشون مامانمه منم فکر نکرده گفتم خوب تو هم به عمه من بگو .:ws3:اونم رفت گذاشت دست مامانش و کل فامیل ..البته بابام به این صورت:vahidrk: قلنجمو گرفت

  • Like 19
لینک به دیدگاه

واااااااااااااای خداااااا ینی امروز ترکیدم از خنده:ws28:

یه دختر خاله دارم، رو مماخش خیلی حساسه... کلِ فامیل میدونن در حدی که کسی جرات نمیکنه نگاه چپ بندازه به بینی خانوم:banel_smiley_4:

امروز رفته بودیم خونه مامان بزرگ همین دختر خالم(مامانِ باباش) کلی پسر و دختر بودیم...

داشتیم راجع به بینی حرف میزدیم....

یهو دختر خالم طبق معمول شروع کرد به غُـــر زدن و ایراد گرفتن از بینیش:banel_smiley_4:

هی گفت دماغم بزرگه... من میخوام عمل کنم... من از بینیم خوشم نمیاد ... دماغم به بابام رفته... دماغ مامانم قشنگه... کاشکی بینیم شبیه مامانم میشد.............

 

(دیدین از نظر مامان بزرگا هرچیزی بزرگ و درشتش بهتر و قشنگ تره؟؟؟:ws3:)

یهو مامان بزرگش پرید وسط حرف دختر خالم گفت: وااااااااااا مادر؟؟؟ چِشه مگه دماغت به این قشنگی....؟!!!ماشالا دماغ تو که 2، 3 برابر دماغِ مامانته....:w000:

:w58::w58::w58::icon_pf (34):

 

ینی اینو که گفت همه 5 دقیقه سکوت کردن....:w58::w58::w58::w58:

بعد ما همه====>:ws47::lol::biggrin::ws28:

دختر خالم به شخصه====>:cryingf::cryingf::cryingf::w821:

  • Like 26
لینک به دیدگاه

یه مدتیه هم اتاقیم رژیمه بعد از وقتی اومدیم خوابگاه من بیچاره رو هم مجبور کرده رژیم بگیرم یکی نیست بگه من کجا چاقم آخه:4564:

هرچی میام بخورم،میگه همین الان نصفش کن:w000:

امروز خواستم گز بخورم گفت باید نصف کنی با هم بخوریم:whistles:

منم خب بقیه چاییم موند رفتم یه نصفی کلوچه در اوردم بخورم گفت اااااا کلوچه میخوری؟:vahidrk:

هول شدم نمیدونستم چی بگم حواسم نبود گفتم خو کلوچه ش تلخه:5c6ipag2mnshmsf5ju3

دیدم خودش غش کرده از خنده

گفت شدی مث بچه ها که میخوان دروغ بگن بعد یه چیز عجیب غریب میگن:ws3:

  • Like 18
لینک به دیدگاه

دیروز گفتم با اتوبوس دانشگاه بیام وقتی وایساد دیدم ماشالله تا دمش پره (همه هم دختر:ws3:) ولی چون حوصله نداشتم وایسم تا بعدی بیاد گفتم هر جور شده اینو سوار میشم. :ws37:

حالا چند تا پسرم بودن اونا هم جلوتر از من سوار شدن منم دیگه به هر زوری بود سوار شدم. اون قدر وضعیت وحشتناک بود که پام فقط رو پله های اول بود :ws3:خلاصه بعد از کلی تلاش رسیدم به سطح اتوبوس:banel_smiley_4:.یه دفعه این راننده وایساد و دکمه‌ی درو زد و دره شروع کرد به باز شدن. حالا منم اون وسطه گیر کرده بودم جلو پسرا هم روم نمی‌شد چیزی بگم.:icon_pf (34): گفتم عیب نداره حتما نیم باز میشه بعد خودش خسته میشه بسته میشه :ws3:حالا هر چی میگذره این بیشتر باز میشه منم دارم له میشم اون وسط.:icon_pf (34):

از شانس کل اتوبوسم داشتن منو نگاه میکردن و نطق نمی‌زدن:4564: دیگه عاقبت آبرو رو بی‌خیال شدم بین اون همه آدم داد زدم من گییییییییییر کردم:4564::icon_pf (34)::w000::icon_redface:قشنگ احساس کردم صدام داره میپیچه:4564:

وای یعنی دخترا و بعضا پسرا غش کرده بودن از خنده:icon_pf (34):

بعد که در بسته شد فقط خودمو زودی از چشم بقیه گم و گور کردم و تا خود دانشگاه به افق خیره شده بودم:hanghead:

  • Like 26
لینک به دیدگاه

امروز میخواستم توی یه سایت عضو بشم

یکی یکی پر کردم اومدم پایین، یه کادری بود مثل این (فکر کنم به جای 7، 9 بود)

attachment.php?attachmentid=15555&stc=1&d=1393359856

منم هر چی توی تصویر بود، عینا توی کادر وارد کردم: =10*7

اصلا به این فکر نکردم که * و = این وسط چکار میکنن.

هیچی دیگه دکمه "ثبت نام" زدم، Error داد: Invalid CAPTCHA

گفتم چی میگه 5 کاراکتر دیگه، میخواستم هم نمی تونستم غلط بنویسم

دوباره داشتم همونجوری وارد کنم (فکر کنم وارد هم کردم)، ولی خب به خیر گذشت.

Invalid CAPTCHA.PNG

  • Like 16
لینک به دیدگاه
دیروز گفتم با اتوبوس دانشگاه بیام وقتی وایساد دیدم ماشالله تا دمش پره (همه هم دختر:ws3:) ولی چون حوصله نداشتم وایسم تا بعدی بیاد گفتم هر جور شده اینو سوار میشم. :ws37:

حالا چند تا پسرم بودن اونا هم جلوتر از من سوار شدن منم دیگه به هر زوری بود سوار شدم. اون قدر وضعیت وحشتناک بود که پام فقط رو پله های اول بود :ws3:خلاصه بعد از کلی تلاش رسیدم به سطح اتوبوس:banel_smiley_4:.یه دفعه این راننده وایساد و دکمه‌ی درو زد و دره شروع کرد به باز شدن. حالا منم اون وسطه گیر کرده بودم جلو پسرا هم روم نمی‌شد چیزی بگم.:icon_pf (34): گفتم عیب نداره حتما نیم باز میشه بعد خودش خسته میشه بسته میشه :ws3:حالا هر چی میگذره این بیشتر باز میشه منم دارم له میشم اون وسط.:icon_pf (34):

از شانس کل اتوبوسم داشتن منو نگاه میکردن و نطق نمی‌زدن:4564: دیگه عاقبت آبرو رو بی‌خیال شدم بین اون همه آدم داد زدم من گییییییییییر کردم:4564::icon_pf (34)::w000::icon_redface:قشنگ احساس کردم صدام داره میپیچه:4564:

وای یعنی دخترا و بعضا پسرا غش کرده بودن از خنده:icon_pf (34):

بعد که در بسته شد فقط خودمو زودی از چشم بقیه گم و گور کردم و تا خود دانشگاه به افق خیره شده بودم:hanghead:

اخ اخ دقیقا همین حالت برا منم پیش اومد .هیشکیم چیزی نمیگفت.منم نگفتم دیگه تا ایستگاه بعدی درو باز کردن پامو برداشتم.:4564:

  • Like 12
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...