فکور 352 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت، ۱۴۰۱ چرت و پرت نویسی و چرت اندیشی نشانه ذهن پوچه و بت کردن همسر نشانه چراغ سبز نشان دادن به قبول بردگی است. به همین دلیل است که دیه اونا نصف حساب میشه و تنهایی نمیتونن قضاوت کنن ، چون نصف یه آدم حساب میشن. اینا رو جامعه تحمیل نمیکنه ، روحیه برده صفتی شان باعث میشه. لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۴۰۱ شلوغ ترین روزها.. خوشحالترین روزها... گفته بودم میرسم جایی که افسوس میخوری از نبودنم کنارت.. 2ساعت دیگه پرواز دارم بوشهر واس بازدید پروژه در حال اجرا.تنها.من با رفتنت خیلی قوی شدم...ازت ممنونم رفتی...تو جلوی پیشرفت من گرفته بودی...تمام زندگیم شده بود تو تو تو.... ببین همون عطی ترسو امروز تنها آزمایش چکاپ داده تو بقیه ش تصور کن:) خوشحالم رفتی:) 1401/2/24 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۴۰۱ صبور باش... هم قسمت را میدانی... هم حکمت را میفهمی... هم معجزه را میبینی.:) 1401/2/24 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۴۰۱ راستی 22 اردیبهشت رفتم بازدید باغش... هنوز همونجور جسور و قوی ومحکم و مغرور وایساد کنارم.. بمونه اینجا این بازدید...پر از استرس. 1401/2/22 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 خرداد، ۱۴۰۱ یه راهی رو انتخاب کردم که 1 ماهه ضربان قلبم رو هزاره.... هی میگم آروم باش درست میشه... و دقیقا زمانی که همه رو گذاشتم کنار .... هر کار خدا که حتی با میل خودم نبود فقط به اختیار خدا بود برام شد معجزه و بهترینا شد برام... و حالا هرروز غصه و ترس دارم. ولی من از این حرفا قوی ترم و مهم نیست برام. گریه هم کردم...ناله هام کردم...غر زدم...ضربان قلبم رفت... صبح آرایش کرده و تمیز نشستم پشت میزم... من واس رفتن کسی که 7سال زندگیم براش گذاشتم 24 ساعت ناراحت بودم...اینکه حالا مربوط به کاره. آره عزیزم مسئله اینه جونشون هم برات دادن تو براشون نهایت 24 ساعت ناراحت شو... موفقیتت خنده هات زندگیت خیلی باارزش تر از ناراحت شدن اوناس دستت بزار رو قلبت...تنها دارایی تو از دنیا همینه...تو یه جای تنگ و تاریکه...وظیفه توئه که براش نور و امنیت فراهم کنی... پس بزار برن... هر که آمد خوش آمد....هر که رفت به سلامت. 1401/3/5 1 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد، ۱۴۰۱ یک ساعته روسری افتاده.. از استرس حتی جون ندارم بکشم سرم همکارم پاشده رفته تو لیوانم چای و نبات درست کرده آورده برام و صندلی زرد کشیده سمت من و نشسته کنارم... داره نگاه میکنه انجمن... میگه اینجا همون که با سهیل آشنا شدی...میگم بله... میگه استرس چی داری میگم تحویل پروژه ها روسری میکشه سرم میگه دوس ندارم موهات کارفرماها ببینن نگاش میکنم میگم چرا انقدر مواظبمی چرا حواست همیشه پیش من که مبادا چیزی بشه بهم میگه عین گل لطیفی نمیزارم یه پرت حتی پژمرده بشه... دلم میخواد همه ی خستگیام بزارم رو دوشش میگم عین دخترت میگه اره اگه دختر داشتم مثل تو بزرگش میکردم لبخند میزنم میگه فرشته ای که من دوسال باهات همکارم.. بلند میشه قاشق میاره برام میگم من فقط آدم معمولی ام میگه کاش همه آدم معمولیا عین تو بودن...سهیل سالها بعد میفهمه چی از دست داد میگم مهم نیست کی بفهمه.... چای هم میزنه میگه بخور میگم تهوع دارم میگه بخور دل دردت خوب بشه داری از حال میری با زور همیشگیش میخورم نگام میکنه صورتش برمیگردونه سمت بیرون میگه بهتری میگم بله صدای فندک میاد که پیپ بکشه میخواد بره بیرون بکشه میگم همینجا بکش بوش آرومم کنه میخنده میگه من خوشبوکننده ام میخندم میگم نه منظورم اینه خوبه اینجا بکشید میگه ببین میخندی ارومی میگم کار میگه تو گور هرچی کار از صبح حالت بده کاری نکن لپ تاپت بردارم ببرم با خودم ساکت میشم...میدونه از صدای بلند بدم میاد معذرت خواهی میکنه تو دستش شکلات میاره میده آروم میگه آشتی کنید خانوم مهندس خسته میخندم باز میره کنار میگه بخند دلمون گرفته تو ساکتی سرم برمیگردونم میره بیرون 15 دقیقه بعد با اسمارتیز میاد نمیدونستم چی بگم گفت بخور و بخند میدونست من عاشق اسمارتیزم قرار شد شب همگی بریم شام به مناسبت برد استقلال با میزبانی من.... خوشحالم فقط کارام حل بشه 1401/3/12 1 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۴۰۱ الو عطی کجایی دیوانه؟ خندم جمع میکنم آروم میگم داد نزن. میگه حرف نزن کجایی چندثانیه سکوت میکنم میگه الوووو میگم خودت گفتی حرف نزن آروم شده میگم درمانگاه زیر سرم نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت چشام بسته از بوی عطرش میفهمم اومده چشمام باز نمیکنم صدام میکنه جواب نمیدم معذرت خواهی میکنه مرض کناریم میگه خوشبحالت چشمام باز میکنم یه شاخه گل تو دستش مظلوم وایساده رو میبینم میدونه وقتی سکوت میکنم باید حرف بزنه شروع میکنه به خندوندن من سرم برمیگردونم درد سرم اذیتم میکنه میگم بگو بیاد نگاه کنه رگ قبلی عوض کرد ببین باز باد نکنه دستم بلند میشه بره دستش میکشه سرم لبخند میزنم مریض کناری میگه نامزدی میخندم میگه کم کسی دیدم واس یه سرم گل بخره بیاره میگم عادتشه امروز ندیده بودیم همو گوشیم زنگ میزنه مامانم اومد پیشت میگم آره مرسی خدافظی میکنیم پرستار دستم چک میکنه یه آخ میگم از دردش میبینم هول میشه عصبی به پرستار میگه خانوم یواش دستش درد کرد خندم میگیره از این حساس بودنش پرستار میگه این درد میکشه میخنده تو داد میزنی....آروم باش:) چشمام میبندم میگه قول میدم کارات اوکی بشه نگران نباش بغض میکنم میگم اگه به موقع تحویل ندم پروژه هار,....قلبم درد میکنه.... میدونم بغض داره دستم میگیره فشار میده میگه پس من واس چی کنارتم دستش فشار میدم میگم میدونم...دست خودم نیس... میگه بریم 1 روزه شمال قول میدم صبح بیارمت سرکار میگم آره زنگ میزنه مامان وسایلامون جمع کنه بهتر میشم سرم میبوسه میره بیرون مریض کناریم شروع میکنه و من بی حوصله فقط لبخند میزنم پیام میدم بیا سرم تموم شد با پرستار بالا سرم وایساده هی میگه یواش یواش میخندم میگم خوبم درد نمیکنه بلند میشم نمیزاره برم میگه بشین یکم بعد میریم نمیدونم چی بگم سرم میزارم رو شونش میگه اخیش تو گوشش میگم همه زندگیم شدی میگه میدونم دیگه میزنمش میخندم میخنده 1401/3/17 1 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۴۰۱ 4روز مونده مراسم... من نشستم اینجا... نقشه اجرایی و تحویل پروژه اصفهان میدم و گل خواستگاری و شیرینی همکارم سفارش میدم...مشعل و چراغ واس مراسم عروسی 5 شنبه... هندل کردن این کارا اونم با این حجم از استرس برای منی که سالها بود استرس نداشتم واقعا سخته... من تمام 7 سال با سهیل یادم نمیاد استرسی داشتم یا نه.... و حالا 5 کیلو تو دوماه کم کردن و استرس این روزا در حد خفگیه برام... دلم میخواد برم جایی که گوشی نداشته باشم چند روز صدای هیچ کدوم از کارفرماهارو نشنوم... 3 شب کلا نخوابیدم... دلم اون خوابای 3 سال پیش میخواد...عمیق بی فکر و استرس... 1401/3/22 1 لینک به دیدگاه
eng.l.s 5684 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۴۰۱ سالها ادما رو دوست داشتیم ولی دوست داشتن و احتراممونو نادیده گرفتن پسمون زدن (جز منفعت خودشون چیز دیگه رو ندیدن ) به اعتماد دیگران احترام گذاشتیم مثبت بودیم ولی از اعتمادمون سواستفاده شد با کسایی که دوستشون داشتیم دردو دل کردیم و چیزایی که اذیتمون می کنه رو گفتیم تا رابطه ها بهتر شه ، هموناشد نقطه ضعفمون وبا همونا داغونمون کردن یه مدت به معنای کارما فکر می کنم کارما با این فرق داشت ؟؟؟ کل عمرمون با این گذشت یه روزی یه جایی یه کسی صبر داشته باش "جمله معروفی بود تو دوره دبیرستان ?" 4 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 تیر، ۱۴۰۱ میام بنویسم....یادم میره... از کجا بگم... از عروسی که بهترین بود.. از اینکه اولین شب باهم بودنمون شد... لبخند رو لبم میشینه... این آرامشم این پروژه هام این خوشیام نتیجه سختی پارساله شکر.. 1401/4/1 4 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۴۰۱ برای من این انجمن شده بقچه خاطرات گاهی میام بازش میکنم ? 3 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۴۰۱ شب قبل فقط ساعت حدودی فیکس کردیم.... 8یا9 شب... هیچ استرسی نداشتم انگار دفعه هزارم بود که میبینمش در اصل اولین دیدار بعد 12سال آشنایی بود. صبح بیدار شدم قلبم فقط رو هزار بود.. رفتم دفتر تا ساعت 2 با نقشه ها بودم که رفتم خونه و ناهار 4 قاشق خوردم و رفتم دراز کشیدم بدون اینکه بهش فکر کنم با کارفرما چت میکردم ساعت شد 4 دوش گرفتم تیپ مشکی رسمی زدم منی که داشتم میرفتم سر اولین قرار قبلش باید میرفتم ساختمون اومدم دفتر که نقشه هارو بردارم و برم پرینت بگیرم و برم سرساختمون کارفرما زنگ زد نیا نیستم خودم 7 میام دنبالت نقشه ها پرینت شده منتظر بودم که اومد تا8:30 که زنگ زدم...محمدرضا میای؟ گفت نه نیم ساعت صبر کن جلسه ام که گوشیم خاموش شد. 9:5 رسیدم دفتر گوشی که روشن کردم وااای از میس کال و پیاماش.... 9:14 کنارش بودم تا 10:30 شب.... من آروم ترین شب کنارش تجربه کردم... 1401/4/14 با یه تاریخ قشنگ لینک به دیدگاه
Rose6 863 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 تیر، ۱۴۰۱ امروز یکی از بدترین روز های عمرم بود امروز .. در کمال ناباوری یکی از امیدبخش ترین راه های جلو زندگیم از بین رفت :( .. تصمیم گرفتم گوشیمو به همراه خط های داخلش خاموش کنم . الان دارم در تاریکی با نور فلش لایت اینو مینویسم . نیاز به یه معجزه دارم اشکی هم ندارم برای خودم بریزم .. حس میکنم آخر خط رسیدم و تو یه حصاری گیر افتادم و قادر به تقلا کردن هم ندارم . الان در نهایت بن بست هستم . خدایا آی نید هلپ . بیستم تیر ۱۴۰۱ ساعت ده و سیزده دقیقه شب لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۴۰۱ من منتظرم تا شنبه معجزه بشه...همین. 1401/4/29 تولدت مبارک همکار. لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مرداد، ۱۴۰۱ کت شلوار طوسیت بپوش با استیکر قلب رفت صبح تایپ کردم بیا از عروسی تعریف کن نوشت خواب دست از سرم برنمیداره پاشدم دوش گرفتم رفتم سرساختمون 2ساعت بعد گفتم پیام داد ناهار باشیم خیلی یهویی بدون برنامه هم دیدیم واس شنبه قرار داشتیم اومدی بیرون کنارم وایساد خندید خندیدم حرف زدیم کل کل کردنا هنوز ادامه داره. وکیل باشی انقدر شوخ باشی:) من اورد دفتر و رفت باغ همکارم اومد....بازم شوخی وخنده تا7:30 عصر که دیگه جون نداشتم... اومدم خونه خوابیدم.....با زنگ گوشی بیدار شدم10 شب شد.. دیدار دوم 1401/4/31 چه تیر ماه قشنگی شد برام 1 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۱ - تو لازم نکرده بری + ولی اخه به من گفت برم کارت بگیرم - خب من میرم تو نرو + نمیشه که میگه چرا خانوم مهندس خودش نیومد چه جوابی میدی _ میگم کار داشت + خوبه میشناسیش تا ته حرف در نیاره ولت نمیکنه که _ باشه برو ولی منم میام کنارت +باشه _ راستی پروژه جدید اسمت مینویسم + جدی؟ _آره میخوام پیشم باشی + باشه آزمونم میخونم از فردا _ دیگه حق نداری تنها بری پیشش..یا من میام..یا با رضا میری پیشش...کارشم دیگه انجام نمیدی...آخرین باره...این ولت نمیکنه...این رو تو چشم داره نمیدونه تو بامنی...بگو..بگو با منی...دیگه مهم نیست برام...فقط تو اذیت نشی... +نمیشه که بگم با توام.... _ پس میرم بهش میگم حق نداری رو همکارم چشم داشته باشیا +دیوانه:)))) _ نخند +خب آخه چرت میگی...من 2 سال جدی تو کارم همیشه این مشکل دارم...نمیتونمم بکشم کنار...باید دووم بیارم...میتونم...اینکه همه کارفرماهام خواستگار میشن یا برام پیدا میکنن...دلیل نمیشه من کارم ول کنم یا هرجا با تو برم...من بیشتر از تو اذیتم...من فکرم تو کارم باید باشه یهو این حرفا کل تمرکزم بهم میزنه...ببین دیگه از صبح یه خط نکشیدم دلم آشوبه... _ حق داری..فقط کمکت میکنم قوی بشی...قول میدم...کنارتم + میدونم همه ی این 2 سال هیچ حرفی نمونده بهت نگفته باشم...این یعنی حالم باهات خوبه.. _خداروشکر +ناهار نداریما _ بریم خونه شما + آره قرمه سبزی داشتیم صبح _ یاخدا نیام نمیشه...ارغوان باید برم نقشه برداری + برو میرم میخورم میارم برات دفتر بیا بخور _ تورو نداشتم چیکار میکدم + پاشو دیر میشه قرار داری امروزم دیدیش به روش نیار... _ میخوام بدونه که فهمیدم... + فرقی به حال قضیه میکنه؟ _ قطعا...تو مونده تا اینارو بدونی یه ساعت دیگه ام زنگ بزن بگو ناهار آوردی بیام دفتر +چشم 1401/5/9 1 لینک به دیدگاه
eng.l.s 5684 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۱ بنویسیم اینجا تو این آشفتگی هایی که پیش اومده ، تنها دلخوشیم شد کارم که دارم کار مورد علاقه مو انجام میدم باید لذت ببرم ازش ، خیلی زحمت کشیدم خیلی مفت کار کردم هر چی ازم خواستن یاد گرفتم اگه بلد نبودم و... ولی تنشش خیلی شده تا جایی که امروز به خواهرم می گفتم قراردادی که دادی من امضا کردم تا کیه ؟؟ والا خسته شدم از دست همکارا ،فقط میخوان بیکاد بگردن مفت حقوق بگیرن همه چی هم وظیفه منه، خواهرم گفت تا اخر این ماه قراردادت ،اخر ماه میتونی بری ? از اون ور یه دونه از همکارا دوماه اومده رو دارن میگن نیاد ؟! خیلی ناراحت شدم خو منم دخیل بودم ازش راضی نبودم مهندس گفت میخوام بگم نیاد ، از دخیل بودن در این ماجرا بهم ریختم تا یه حرکتی باز زد دیدم واقعابخواد بمونه جز حرص و کاراضافه کردن چیزی نداره و کلی خودمو کنترل کردم بهش زنگ نزدم برای کارشو سوتیش ، اومد دیگه کنترل از دستم رفت و به قول داداش مدیرمون، بچه مردم رو نابود کردی ، گفتم من چی کنم در برابر فهمیدن مقاومت می کنه و کلی تایم میزارم تهش کار خودشو انجام میده گند میزنه ? الکی خودمو به خاطر بی مسئولیتی ادمای دور و برم ناراحت می کنم و ناراحت میشم ولی در کل حال دل این روزام هر چی سعی کردم تا این سن دلم خوش باشه ادما با کوتاه فکریاشون ، دخالتاشون ، خودخواهیاشون خراب کردن ! یعنی یه نقطه و حالت هم نیس دلمون بهش خوش باش ? چ طولانی 2 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۴۰۱ + تو درصورتی کنار من میتونی بمونی که این کار من قبول کنی... _ اذیتت میکنن لعنتی + آخه لعنتی اون روزایی که من درس میخوندم برسم اینجا....کجا بودی؟؟؟که الان دستور میدی کارم که باهزار بدبختی تازه رو روال افتادم ببوسم و بزارم کنار... _ داری آب میشییییی...(داد زد)نگاه کن خودتوووو...چی مونده ازت؟؟؟؟؟؟؟؟ + درست میشم...فشار کاریم این چند ماه صدبرابر بود.. _تو هر پروژه میگی این حرف و بعد هم باز پروژه بعدی...نه استراحت نه تفریح....همینطوووووری میری جلوووو + دوسش دارم _لعنتی +کنارتم... _میدونم....میدونم خسته میشم غر میزنم سرت...ببخشید...بزار این دوماه تموم بشه ...تکلیف خودمون مشخص بشه ....میریم مسافرت... +کجا مثلا؟ _کجارو دلت میخواد؟ + مالدیو _مطمئنی؟؟؟ +اوهوم _اوکی میکنم +پس خبرش بده اون تایم پروژه نگیرم... _دوماه مونده که +آره قرار داد یهو میبندم....نمیشه برنامه هام بهم میخوره..مراسمامونم هست ....فکر میکنم یه ماهی پروژه نگیرم بهتره... _آره آره آرومم میشی....مراسم و مسافرتم داریم بدون استرس میگذرونی +چشم _چشمت روشن چشم خوشگل _شام نداریما +دفتر هست بچه ها خریدن امشب اونجاایم توام گفتن بیای _برم دوش بگیرم میام دنبالت میریم....چیزی بیارم؟ +نه...کیفم خونه شماست اون بیار بردارم... _فردا میریم تهران؟ +آره لباساتم جمع کردم.صبح برم سرساختمون بیا دنبالم بریم...تو که دادگاه نداری؟جلسه و موکل اینا نداری؟ _نه شب لایحه بنویسم صبح بدم و میام دنبالت. +اوکی.. _میام...فعلا 1401/5/19 لینک به دیدگاه
eng.l.s 5684 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۴۰۱ نمی دونم چرا باز اومدم اینجا شاید نخواستم آشناها بفهمن تا چه حد ضعیف و خسته شدم اومدم اینجا مشاور قبل عید بهم یه حرف زد تو این چند ماه هی میگم چرا انجامش نمیدم ، و همه راه ها رو امتحان کردم شاید بهتر حل شه ولی نشد کسی متوجه نشد تو این ۵ ماه بهم چی گذشت ، خیلی از ادما ک برام عزیز بودن ، همین دیدن مشکل پیش اومده پشتمو خالی کردن خو خون ، خونو می کشه . امشب که نهایت پاشیدنمه میگم انجام میدم حرف مشاوره ولی حرکتش خیلی پرتنشه ، واقعا قدرت تنش، بحث ، استرس ، دیدن حماقت ادما ، بی مسئولیتی و نمیفهمن چی کردن رو ندارم، فکرش ، کل انرژیمو خالی می کنه به بدترین حالت موجود ته می کشه وجودم ولی از یه طرف باید حل شه تحمل این اوضاع هم سخته خیلی دوس داشتم بابا بود اون کارا انجام میداد حداقل یه قسمت از این همه استرس و عصبانیت و تنش کم میشدخیلی این اوضاع برام سنگینه ولی از یه طرفم میگم چه خوبه نیس داغون ترین حالمو نمبینه به هم نمیریزه و غصه مو نمی خوره تودل ادما هیچ وقت غم نباشه 3 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 مرداد، ۱۴۰۱ از خستگی چشمام میسوزه... خودم میفهمم چقدر خشک و بی جون شدن... مخصوصا این هفته پرفشار بی برنامه بودنم تو هزینه های مالی ....اذیتم میکنه و نمیفهمم این همه پروژه کجا میاد و میره... خستگی کاری که هنوز از سمت همه سرکوب میشم که چرا معماری خوندم...چرا این کار سخت ادامه میدم و دارم ....گوشام میگیرم و کیفم برمیدارم میرم... حتی همه اونایی که موقع اعصبانیتشون من پیدا میکنن... عین دیروز... شب از بی جون بودن و بی حالی فقط چشام بستم...نفهمیدم کی صبح شد... حتی 3 روزه ازش بی خبرم...جوابش نمیدم.. که نیاد این حال و روزم ببینه خودم با حال خودمو درست کنم...نه هیچکس من خودم این راه انتخاب کردم... با جون و دل همه سختیاش تحمل میکنم شکر که اینجاام و رسیدم به چیزی که آرزوش داشتم... 1401/5/26 2 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده