رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

وقتی حالم بد است صدای سه تار نوازی،  پدرم را در می آورد!!

خودم رو کشتم و حالا و دوباره یهو صدای سه تار باید بشنوم؟!

خدایا شوخی داری با ما؟

البته که من میدونم ... :))

میدونی که الان رفته روی دور تکرار و من خودآزاری دارم!!

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

یا عزیز 

 

امروز از صبح قصد میکنم بیام ذهنم رو اینجا سبک کنم نمیشه . 

دو روزی میشه هیجانزده و نگرانم خیلی . بالاخره بعد از مدتها کلنجار رفتن با تردیدهام و سبک سنگین کردنها و مشورتها ، تصمیمی گرفتم . خیلی می ترسم ولی باید دل رو به دریا زد  . یکبار چشمام رو بستم و پریدم و نتیجه نداشت . بار دوم جدی ترم گویا 

ذهنم بی وقفه داره برنامه ریزی میکنی . انشالله همه چی خوب پیش بره ... 

امشب دارم میرم اصفهان برای صحبت با بابا . برم شارژ روحی بشم برگردم .

دلش هم تنگ شده . دیگه دعوام کرد که چقدر نیستم پیشش . عزیز دلم ♡

 

پاییز تازه با آبان شروع میشه ... 

  • Like 5
لینک به دیدگاه

کشاله رانم کش اومد انقدر این پله هارو بالا پایین کردم ! دی

اونم به خاطر کم کاری ی عده کودنِ بی مغزِ بی شعورِ ..  

بابا ی کم انصاف داشته باشید تو کارت رو درست انجام ندی میوفته گردن من

میفهمی؟! نه دیگه اگه میفهمیدی تو این همه سال میبایست فهمیده بودی!

خداییش اون از ریس که تو تازه ترین حرکتش حلیم بار گذاشت تو کارخونه

اونم وقتی که هزار تا مشکل قد و نیم قد داریم که یکیشم حتی پیگیری نکرده

اینم از بچه ها که فکر میکنن بچه زرنگن که کاراشونو درست انجام نمیدن

بابا مدیون میشید ، از ما گفتن

اینجا ایران است.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

لطیف

 

همه چیز نه اونطور خوب و عالیه که انگار موهبت زیادی باشه ، نه بد و مایوس کننده که روشنی دلمو ببره ...

نه پرتم از زمان و مکان ، نه قراره رسوب کنم 

و مگه نه اینکه ته قلبم میخواستم اینجوری باشه ؟  که تافته ی جدا بافته ای نباشم ... که همه چیز گردن خودم باشه ، خود لنگر باشم 

پس فدای سرم که سخته

فقط شکر 

 

 

اگر که عشق نباشد ، هلاک خواهم شد 

حیاتِ رود ، گره خورده با پریشانیست ... 

 

.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

بارون که میاد حس خوبی دارم  وقتی زیر بارون قدم میزنم حس خوبی دارم

 فکر میکنم بارون ذهن منو میشوره که فراموش کنم اونچه رو که نگرانش هستم

بارون بهم ارامش میده

  • Like 2
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

در هم پیچیده ام.مثل يك پاييز گرم و بدون باد,كه خودش هم كلافه مي شود از اين "بودن"هاي غلط!
دلم مي خواهد كمي دست از "ادا" بودن بردارم و در دقيقه ي نود زندگي ام،يك انتخاب اشتباه داشته باشم!

پاییز گرم و پر اشتباهی است..من اما ...دلم می خواهد آفتابِ صبح, پوست یخ بسته ی احساسم را لمس کند...

این روزها کم تر می خوابم..کمتر آدم ها را نگاه می کنم..کم تر زندگی می کنم...دنیای این روزها رنگش به من نمی آید...

 

+بیا یه کم مهربون نباشیم..بیا باور کنیم آدمای خوب مردن...

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

فقط چند روز مونده...

 

ميدوني چندبار نوشتم و پاك كردم...

 

دلم تبريز ميخواد...

 

 

هر جمله بالا شروع كلي حرفه نزدس كه بمونه اينجا بهتره...

 

٩٨/٩/١

به وقت 00:34بامداد

 

 

  • Like 5
لینک به دیدگاه

نقطه ی هراسناک ماجرا اونجا میشه که حس درونیت - چه خوب چه بد - توی هربار نگاه کردن به تصویرت ، هربار پلک زدنت ،  تغییر کنه

توی بلبشوی صداها و تصویرا ، دنبال خلق منِ تازه ای ، کامل تر و بی نقص تر 

وقتی انقدر خطای دید باشه که دستای آدم خالی بنظر بیاد باید چنگ انداخت به هر چی رنگ و بوی بچگیا و نوجوونیا رو داره

تنها راه از نو ساختن اون هویتی که ازت به یغما رفته همینه ... 

هعییی منِ خالی ... من سرگردون

مایوسم از خودم اما مایوس بودن تقدیر محتوم کسی نیست .  همینم خوبه ... همینم خیلی خوبه 

.

.

.

.

شاید غزل هوای دلم را عوض کند

شاید رها شوم کمی از این ملودرام

این بیت ها همیشه مرا فاش میکند

این بیت ها روایت تلخیست هر کدام ...

ز.ش

 

۲ آذر ۹۸

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ميخوام هرشب همين جا برات بنويسم...

 

بمونه خاطرمون...

جلوي چشم جفتمون...

دارم لحظه شماري ميكنم واس ٢روز ديگه...

 

٩٨/٩/٢

به وقت 00:40بامداد

  • Like 1
لینک به دیدگاه

لطیف المنظری 

 

حال بدیه روز که میشه میفهمی همه ی شب تب داشته و بخودش پیچیده تا صبح دم هم نزده . کِی دست از ملاحظه زیاد برمیدارن دوتا مظلومِ زندگیم . 

 

ما چقدر موقع شروع فعالیتمون اینجا معذب بودیم. نواندیشان خودش کم آتیش پاره نداشته . تاپیک متفرقه هم کم نبوده . حتی سیاسی

ولی از نقطه نظر کیفی  فعالیتا به نسبت درست حسابی بوده خدایی :))

کاش حداقل تورها و گردشا هنوز برقرار میبود . جو جالبی بوده ... عاری از وهم و فانتزی جات :دی

 

قشنگ سه هفته طی شد و هر هفته ش با یک ماجرا .. برای شخصی که منتظر بازرسی و تماسشم .

این حد از خوش شانس بودنم کائناتو خسته نکنه یه وقت :)) این هفته منتظر برخورد شهاب سنگم 

 

 

تعبیر خواب گل نعنا چیه یعنی : ) ... 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

بعضي وقتا انقدر كند ميگذره كه بيشتر از قبل دل آشوب ميشه...

 

لحظه اي كه گفتن بايد بري...جلوم ذهنم عقلم دلم تو بودي...

 

از امروز و امشب شما كلمه ها بمونيد همينجا...

 

 

٩٨/٩/٣

به وقت01:02بامداد

  • Like 3
لینک به دیدگاه

پاييـز

 

تو معجزه بزرگ زندگيمي...

 

پاييــز

 

واس ما شروع قصه اي شده كه بدون برنامه ريزي بود...

آذر...تو دختري با موهاي بلند كه دلم هرسال با رسيدنت بيشتر بي قرار ميشه....

 

٩٨/٩/٤

به وقت 00:17بامداد

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ی ذره بود کوچولو و ریز نقش ، هم شوت میزد هم کله میزد هم دریبل و هم نفس کم نمیاورد! و البته خیلی خوش اخلاق و مودب و این رو یادم نمیره.

احساس میکنم بینیم رفته تو جمجمه ام ، شوت هاش خیلی خوب بود!

دو تا گل خوردم ازش که مقصر نبودم ،  مساوی شدیم باید میبردیم بد بازی کردیم

نــــازی داور آخر بازی چقدر حرف شنید ، هم دانشگاهیم بود رفتم از طرف همه ازش معذرت خواهی کردم

پُفیوز ؟  مُدیر من خجالت کشیدم ازین حرفت خداییش!

تمام مدیرای کارخونه رو انداختی دنبال خودت آوردی اینجا که چی؟ ای نا چــــــیز

تیمت ثانیه ی آخر مساوی کرد باید همچین حرفی بزنی به بازیکن ما؟!

"انقدر گفتیم مهندس مهندس سرتون گیج میره حالتون بد شده آقای مهندس !" دی

این رو یکی از هم تیمی ها گفت خوب هم گفت!

و چقدر در گیری تو زمین

و ایران اعصاب ندارد .. 


5 آذر 98

مسابقات فوتسال داخلی کارخونه.

  • Like 4
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

امروز شبیه به یک زخم عمیق بر روی زندگی ام باقی می ماند..
از همان زخم هایی که سال ها بعد نگاهش کنم تا امروز را به یاد بیاورم
گاهی فکر می کنم من همه ی تلاشم را کرده بودم...
من به جای تمام دیوارهای زندگی ام, پنجره ساخته بودم
اما اشتباه می کردم..پنجره ها آدم را از واقعیت دور می کند...
پنجره ها, افکار را تبدیل به رویا می کنند و آن وقت , کارمان ساخته است!
می بینی چه بر سرِ چهارفصلِ تفکراتم آمده؟
من در پاییز گیر کرده ام...
کاش کسی باشد که بتواند برود در مغزم دستمالی دست بگیرد و گرد و خاکش را تمیز کند...خاطرات پراکنده را مرتب کند
بعد تر خاطرات غمگین را بگذارد در یک چمدان و جایی پنهانش کند...جایی که دیگر دستم به آن نرسد...
اما دلم می خواهد امروز را بچسباند به جایی که,فعلا, در دید باشد...
تا هر بار به آن نگاهی بیندازم و با کوچک ترین کلمه ای به یاد بیاورم
که چه شد
که چه کردند
که چه کردم..

 

  • Like 5
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

شکوفه ی نامیرا

 

دلم میخواد بهش میگفتم وقتی سعی میکنی مرموز بنظر بیای دقیقا همون خطاییه که منجر به رنج بردن بیشترت میشه ... اما دلم نمیاد توی ذوفش بزنم . جلوش نقش آدم گیج رو بازی میکنم و میدونم که خائنم 

همیشه خائن بودم حتی نسبت به خودم . وقتایی که بوی دلِ سوخته مشامم رو پر میکنه اما با لبخند و لطیفه  توی سرم عود روشن میکنم ...

تحمل کردن بلد بودن میخواد. هربار که کارد روی استخونت کشیده شده تو بلدتر شدی ... و مهم نیست چند تا پاییز رو توی یک ماه یا یک هفته از سر  میگذرونی

اینا چیزی که البته نیست . واگویه هاییه که وقتی سر میری از زندگی ، می نویسی .

و هر گوشه ش ترجمه یه نت هست روی سیمای ادراک ...هوممم

تو الهه ی نازی .. در بزمم بنشین 

.

.

.

من 

تو 

را

وفادارم 

چرا که جز این ...

 

 

۸ آذر

  • Like 5
لینک به دیدگاه

گاهی یک حرف تو را پرت می کند در گذشته ای که همیشه کِش می آید در روزهایت و یک دفعه به خودت می آیی و میبینی افکار مسموم تمام لحظه هایت را بیمار کرده اند.

همه ی لحظاتی که می توانستند با لبخند همراه باشند..لحظاتی که می توانستند قلبت را نوازش کنند..همه آن ها را یکجا به آتش می کشد.

بعضی خاطرات آن قدر برایت پررنگ هستند که می توانی تمام عمرت را با آن ها زندگی کنی و از درون تمام شوی
خیلی وقت است که فهمیده ام زندگی قوانین مسخره ای دارد... از همان روزی که فهمیده ام من بایدها و نبایدهای متفاوتی دارم... از همان روزهایی که فهمیدم من حق عصبانی شدن ندارم..من فهمیدم نمی توانم خشمگین باشم..من فهمیدم اگر بگویم هیچ چیز بدتر از این نمی شود؛ اشتباه است..همیشه بدتر و بدتر می شود...
بعضی وقت ها آدم های اشتباهی را وارد زندگی مان می کنیم و برایشان از رنج ها می گوییم از لبخندها می گوییم از این که دیروز چگونه گوشی امان را فراموش کرده بودیم برداریم..از اینکه گوجه گران شده است...بعد همان ها تبر می شوند برای رویاهایت و تو را میان زندگی و رویاهای مرده ات, رها می کنند

و تو حتی نمی توانی اعتراض کنی چون حق خشمگین شدن نداری..از آن روز به بعد است که شیرینی حرف های آدم ها گلویت را می زند

  • Like 4
لینک به دیدگاه

خُدایا خداییش منتظرم ببینم زور تو( عدالتت و .. ) بیشترِ یا مدیر عامل شرکت بوووووق استان و کمیته ی جذب و .

با اون همه نفری که از بیرون معرفی کردن و میخوان حق خوری بکنند برا اون یک نفر استخدامی؟

ما کوچیکا هم خدایی داریم؟!

خدایا جسور شدم و عصبی ، خودت ببخش ولی این رسم خوبی نیست.

اینجا ایران اسلامی است.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

به وقتِ خوندن آزمون دكتري معماري...

 

غيرقابل باور...حتي قبولي غيرممكن:)

 

كي من انقدر محكم شدم!

 

كه درس رو درس اضافه كنم!

 

كه ذوقم واس هردرس معماري بيشتراز قبل بشه:)

 

كه در عين حال دو زبان بخونم:)

 

بينش آزمون نظام تمرين كنم:)

 

شب زنده داري كنم واس پايان نامه:)

 

جراحي دندونام بين هفته جا كنم تو برنامه هام:)

 

اخر هفته رو هيچ جا نرم كه غرق شم تو كاراي شركتي كه دارم برنامه ريزي ميكنم واسه انتخاب مكان و اسمش:)

 

صبح قبل طول آفتاب طرح بزنم:)

بهت بگم مراقب خودت باش:)

كه بگي....:)

كه باهم بريم جلو:)

نوشتم كه بمونه:)كه اينجا شاهد روزاي خوب زندگيمه:)

 

كه يه روز بيام بگم همه اين اتفاقا بهترين شدن برام:)

به وقت ٩٨/٩/٢٧

بامداد00:50

 

+هواي قشنگم خوب شو من برم تبريزم:)

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...