رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

شایدحق با هگل باشد که می گفت:«تاریخ دوبار تکرار می شود» و مارکس که آنرا اینطور تکمیل می کند که:«بار اول بصورت تراژدی و بار دوم بصورت کمدی»...

این قطعه یکی از حکایات شیرین و نکته آموز رساله دلگشاست، نوشته عبید زاکانی و نیز نموداری از بینش خاص و لحن طنزآمیز او و تصوری از روزگار وی...

«

لولیی با پسر خود ماجری می کرد که تو هیچ کاری نمیکنی و عمر در بطالت به سر می بری،

چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم کن

تا از عمر خود برخوردار شوی،

اگر از من نمی شنوی،به خدا تو را در مدرسه اندازم

تا آن علم مرده ریگ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد.»( غلامحسین یوسفی،سی و چهار خطابه،ص408)

ایستاده مابین تراژدی،کمدی!

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه

وسط یه خواب شیرین با نسیم خنکی که میزد بهم خواب رنگی رنگی میدیدم:)

که صدای آیفون دراومد...قبلش تلفن خونه رو کشیده بودم که کسی زنگ نزنه گوشیمم خاموش کردم بودم به خیال خودم دیگه مزاحم نیست خوابیدم.:/

با یه اخم پاشدم رفتم دیدم دختر همسایه که نقش گربه خونمون داره اومده...درباز کردم و اومدم دراتاقم ببندم که نامرتبی تختم دیده نشه...

دیدم نخیر ول نمیکنه دستش گذاشته رو زنگ پشت سر هم میزنه...آیفون برداشتم میگم فرنیا چرا نمیای داخل؟؟؟؟؟؟

-میگه آخه یه لحظه بیا حیاط کارت دارم.

رفتم دیدم نمیاد تو حیاط همون کوچه وایساده

+میگم فرنیا بیا تو خب چرا تعارف میکنی؟

-میگه خاله عطی خونه ایی درس نداری کار نداری بیام پیشت؟کارت دارم

+میگم نه فرنیا جان بیا داخل کار ندارم.کلافه وار میگم فرنیا بیا دیگه واس چی تو این گرما وایسادی بیرون

-میگه خاااااااله تو با این وضع میری مهمونی که من برم؟اشاره میکنه به خودم...

میخندم

+میگم لباسای توام خوبه کسی نیس بیا حالا بعدا میری عوض میکنی اگه کسی اومد

-میگه نه میرم میااام زود خااااله

میره ....میام داخل خودم میبینم تو آینه....اوه....موهام که باز...با لباس خواب...نگم بهتره...

تا اون بیاد میرم اتاق تخت مرتب میکنم و تیشرت عوض میکنم یه رژ میزنم میام زیر کتری روشن میکنم...

میبینم داره خاله خاله کنان میاد داخل.

میگم بیاااااا فرنیا تنهام کسی نیس.

میاد تو آشپزخونه میشینه

-میگه خاله ظهره چرا الان صبحونه میخوری!!!!!

+میگم 2ساعت اومدم از 7بیرون بودم فرنیا خسته بودم دراز کشیدم خوابم برد...

-میگه خاله خوشگل کردی توام...منم رفتم خوشگل کردم....حالا خانوم شدیم:))))))

+میگم بعلهههههه خانوم کوچولوی مننن.

-میگه خاله اومدم بهم نماز خوندن یاد بدی...آخه تو جشن تکلیف هیچی نفهمیدم حاج آقاام فقط گفت دخترا دخترا:((((

نمیدونم چی بگم....من اول دبیرستان نماز خوندن یاد گرفتم اونم با گشتن تو نت که چطوره خوندن نماز....

+میگم چشم خاله همه رو یاد میدم بهت...

-میگه خونه ما که هیچ کس نماز نمیخونه و بلد نیستن یا میگن حوصله نداریم و بهم یاد نمیدن...

+میخندم و میگم فرنیا منم عین تو بلد نبودم ولی برعکس خونه ما همه نماز میخوندن حتی خواهرم که از منم کوچیکه تا الان نماز قضا نداره.

-میگه پس چطور یاد گرفتی؟

+براش تعریف میکنم....کامل...اول دبیرستان چون خجالت میکشیدم از کسی بپرسم که بلد نیستم و یاد بده تو نت سرچ کردم.بهش نگفتم چادر نداشتم انقدر که دلم پر بود روتختی چادر کردم نصف شب هیچ اذانی گفته نشده بود....دل پر این چیزا حالیش نمیشه....

-میگه خاله الان میخونی؟

+باز خجالت میکشم میگم بعضی وقتا...

-میخنده میگه اشکال نداره ناراحت نباش من واست دعا میکنم خدا ببخشه:))))بوسم میکنه

+میگم سیده خانوم تو که برام دعا کنی من تو بهشتم میبوسمش

-میگه خاله عطی برم وضو بگیرم بیام توام چاییت بخور...

+میگم چشم خانوم :))))تا وضو بگیره وبیاد منم وضو گرفتم و جانماز باز کردم...

میبینم یه کیف صورتی خوشگل باز میکنه چادر و جانماز درمیاره...دلم ضعف میره واسه خوشگلی ساکش.

-میگه واس جشن تکلیفمه از مدرسه دادن.میفهمه چشمم به وسایلاشه...

اول بلند بلند میخونم اونم تکرار میکنه.

تموم که شد میگه خاله سلام یاد نمیگیرم...

میرم کاغذ و خودکار میارم واسش مینویسم میگم بگیر دستت و از روش بخون...منم همین کار کردم:)

میگه خاله تقلب میکنیم:)))

بعد تموم شدن...میگم فرنیا بمون نماز عصرم باهم بخونیم...

-میگه خاله به مامانم نگفتم زنگ بزنم اگه اجازه داد میمونم.

تازه یادم میاد تلفن کشیدم و گوشی خاموش کردم...

اجازه صادر میشه و میمونه کمکم میکنه ناهار درس کنم دوتایی میخوریم...صندلی میزاره میشینه و کمکم میکنه ظرف بشوریم...

میخندم به اینکاراش که میخواد زود بزرگ بشه...

باید واسش یه چیزی درس کنم که جایزه بشهواس یادگرفتن نمازش...عاشق اینه واسش چیزی درس کنم...

لپ تپلش میکشم میگم فرنیا عسل منی...

-میگه خاله توام خامه ایی...:))))

-------

"برشی از نوشته"هزاروسیصد و نود و پنج/چهار/چهار"

عطیه.

  • Like 9
لینک به دیدگاه

از آزادی های یواشکی من اینه که دور از چشم دیگرون "رو زمین بخوابم...":icon_redface:

 

بنا بر بعضی ملاحظات اگر من رو در این حالت ببینین حُکمِ تیر دارن و خونم حلاله!(شکلک مو افشان با نیش باز)

.

.

.

خیلی خیلی وقته این رو ته نوشته هام نمی نویسم:

 

من سه نقطه چینم بعد از واژه...

  • Like 11
لینک به دیدگاه

همیشه میگفتم جای گذشته تو گذشته اس معتقد بودم گذشته رو نباید حمل کرد بلکه باید نتایج آخرشو برداشت گذاشت یه جای خوب که مبادا راه رفته(چه خوب چه بد)دوباره تکرار بشه...

از این نظر هیچ وقت نه حسرت گذشته رو خوردم نه آرزوی برگشت بهش نه درست کردنش نه و نه های دیگه...

معتقد بودم هزار بارم برگردی به عقب بازم هرچی رو درست کنی یه جارو ناقص می کنی این طبیعت بشره (کار خرابی:ws3:)

 

امروز با همه ی اعتقاداتم به حرفام دلتـــــــــتنگم دل تنگ برگشت یه دقیقه ای به گذشته فقط برگردم بچه بشم بیرون باشم خوابم ببره,خسته بشم,و...مامانم بغلم کنه سرمو بذارم رو شونه اش چادرشو بکشه رو سرم از اونجا همه رو ببینم...آخ که چه لذتی داشت:icon_redface:

 

کفر نگم مامانم حکم خدامو داره رو زمین...منبع کامل آرامش-عشق-امنیت-مهربانی-استقامت-و.......عاشق ماماناتون باشید :icon_gol:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

ای خدایی که به من نزدیکی...

خبر از دلهره هایم داری؟

خبر از لرزش آرام صدایم داری؟

ای خدایی که پر از احساسی...

چینی روح مرا بند بزن...

تو که در عرش بلند...

تکیه بر تخت حکومت داری...

تو که دنیا همه از پشت نگاهت پیداست...

تو که ذوق و هنرت را به سرم می باری...

و مرا با همه ی رنجش جان می خواهی...

چینی روح مرا بند بزن...

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺩﻧﺠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩ... ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ...

گاﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ...

ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺷﺮ ﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ...

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ...

ﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ...

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ...

ﮐﻪ ﺩﺭ آﻥ ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭد...

ﺯﻧﺪﮔﯽ آﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ...

ﯾﮏ ﺳﺮ آﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭد...

زندگی کن...

ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ

ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ، ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ...

ﻗﺼﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ...

ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎﺳﺖ...

ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ...

ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ...

ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ می گیرد...

ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ توست!

ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ...

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ...

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎیی...

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ...:a030:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

بعضی نوشته ها رو میخونم (اینجا رو نمیگم ) آرزو میکنم که ایکاش گفتن و خوندن و نوشتن هیچوقت بوجود نمی اومد.

ما هیچ

ما نگاه

لینک به دیدگاه

محبت کردن تنها بخششی است که بی چشمدات بخشیدنش حماقته، عشق و محبت تنها بده بستون واقعی دنیاست؛ معامله یک طرفه تو این قضیه خیانته، هم به خودت هم به دیگری

  • Like 9
لینک به دیدگاه

سریال شهرزاد که تموم شد, انگار یه چیز کم شد تو زندگی خیلیهامون. :4564:

اولین بحث هر مجلس با این جمله ها شروع می شد: خوبید؟ چه خبر؟ شهرزاد می بینید؟ :ws3:

همه بی صبرانه منتظر سری دوم هستن.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

من الان یه چیزی میخوان بگم اما مطمئنم همه کتکم میزنن. یکی از هنرهای کارگردانهای ایرانی مخصوصاً حسن فتحی این هست که عشق بین دو نفر رو با همه ی محدودیت های موجود به قدرزی زیبا به تصویر میکشه, که این عشق تو نگاه و دیالوگ ها فریاد زده میشه.

به قول خارجی ها: ریِفر تو : ویدئوی دیوونه, محسن چاووشی برگرفته از قسمت ۲۷ سریال شهرزاد.

اون نگاه ها هر کسی رو میخکوب می کنه.

  • Like 8
لینک به دیدگاه

گاهنوشته بنویسید دوستان..گاهنوشته !!!

از خودتون بگید. از دغدغه هاتون.از این روزهاتون... جمله های زیباتون

خلاصه از خودتون

(امیدوارم متوجه منظورم شده باشید)

 

کلی گفتم... نره به سمتی که پاک شه نوشته هاتون :)

 

ممنون:icon_gol:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

[ما، نیازمند بیان حرفها و خواسته ها و افکار خود در اجتماع برای یافتن آدمهایی مثل خودمان هستیم تا احساس آرامش کنیم. آرامشی برای آنکه بفهمیم در میان بیش از هفت میلیارد آدم تنها نیستیم! اما در عین حال، در میان اینهمه هیاهو، گاهی نیازمند نجوای تفکرات خود برای خویشتنیم. تا ابتدا تکلیف خود را با خود مشخص کنیم. تا به درکی ثابت و پایدار برسیم.

 

این جمله ی (از خودتون بگید و از خودتون بنویسید) , درست معنی نمیشه .

از خودتون بگید یعنی نوشته های ادبی و اجتماعی و فرهنگی فاخری که خودتون از ذهن خودتون کمک میگیرین و مینویسین . درسته ؟

خیلی ها فکر میکنن وقتی گفته میشه از خودتون بنویسید , یعنی اینکه بیان اینجا و از ناهار و شام و تلفن دوستشون و حتی دیدن خاله و عمه شون بنویسن و فکر میکنن که این ها هم شامل از خودتون نوشتن میشه.

از خود نوشتن یعنی نوشتن عبارات و کلمات قصاری که خودمون بهش رسیدیم . نه اینکه یه عده بیان اینجا و از خصوصی ترین اتفاقات زندگیشونم بنویسن و فک کنن از خود نوشتنه.

از خود نوشتن یعنی نوشته هایی مثه نوشتار های مرحوم حسین پناهی و حتی خیلی از دوستان حاضر که لطف میکنند و مینویسن.

بهش میگی نوشته هات از خوذت باشه . اونوقت میاد مینویسه : هوای اتاقم گرمه , میخوام برم تو پذیرانی چائی مو بخورم ( مثلا )

این که نشد از خود نوشتن . از خود نوشتن یعنی : برای ماندن بنویسم. نه برای بقا و نه برای جاودانگی.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

کسانی که دنیا را تکان داده اند در استعدادهای طبیعی نابغه نبوده اند ، بلکه بر عکس قوای عقلی آنان از حد معمول و متوسط تجاوز نمی کرده است ولی به یک صفت ممتاز بوده اند : ثبات و استقامت . دیسرائیلی

خیلی از افراد نادان و بی خرد از این جمله سوء استفاده میکنند و متوجه نیستند که مخاطب این سخنان اونا نیستند.

و دنیا بخاطر همین اشتباه آنان قادر به رشد متعالی نیست.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

مغز هم حالت safe mode داره، زمانی که هیچ چیز هیچ اهمیتی نداره و همه وقایع زندگی مثل یک فیلم به نظر میاد.وقتی فشار روانی و استرس به اوج میرسه برای حفظ حیات مغز میره در حالت safe mode

  • Like 16
لینک به دیدگاه

دیروز عجب روزی بود. کلی سورپرایز شدم. از صبح مامان زنگ زد و گفت: یه خبر توپ جشن تیرگانی, فلانی رو میشناسی؟ دارن مادر و پدر میشن, دست و جیغ و هوراااا

بعد گفت تو چرا اینقدر راه میری؟ گفتم مامان عصر مهمون داریم, خانم خوارزمی و دخترش میان‌ خونمون برای اولین بار.

مامانم گفت خب چی میخوای بپوشی؟ گفتم یه بلوز گل دار حریر دارم با دامن, یا چمیدونم , شلوار جین. ساده.

مامان گفت: اولین بارشونه, یه لباس بپوش!!!! لباس؟! اوکی!

خانوم خوارزمی و مرمر اومدن. کلی ماچ و موچ... مر مر به خاطر دیسک کمر نشست رو صندلی. خانوم خوارزمی هم گفتن منم میشینم رو صندلی, من در حال جا بجا کردن میز عسلی و صندلی بودم که از پنجره ماشین رو دیدم, گفتم به, جان جانان هم اومد. میز رو گذاشتم جلوشون و یه عصر بخیر سر سری دادم, تا سرم رو آوردم بالا دیدم یه نفر با یه عروسک قلب و فیل و یه جعبه رو به روم واستاده:w58: حالا من هول کردم غش غش دارم میخندم عین خُلا :ws28:

گفت: دو سه روز مونده که ۱ سال بشه با همیم, حاضری بقیه ی زندگیمونو با هم باشیم؟ در جعبه ی حلقه رو باز کرد و گرفت به سمتم :5c6ipag2mnshmsf5ju3

هیچ چی دیگههههههه. نیش من از اینور تا اونور باز, عرق سررررد, گریه هم نکردم, فقط هنگ بودم :w58:

گفتم: با کمال میل عزیزم :icon_redface:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

هنگم ...

 

گیج ....

 

و مقداری عصبی ...

 

گاهی انگار کل دنیا جمع میشن که واست ساز ناسازگاری بزنن .... حتی کیبرد لپ تاپ که گاهی باید مث چکش بزنی روش که بتونی تایپ کنی

 

بعضیا میگن دنیا دار مکافاته... بدی کنی بدی میبینی... بعضیا میگن دنیا گذراست ، بدی ببینی اون دنیا جوابشو میبینن ... بعضیا میگن همه چی همین دنیاست و دنیای دیگه ای در کار نیس همین دنیا جوابشو میبینن ...... بعضیام میگن نخیر هیچیشونم نمیشه ..... گاهی میگن هر اتفاقی نتیجه ی عملته .... گاهی میگن حکمته ... بعضیا میگن ازمایشه ... بعضیا معتقد تقدیر و سرنوشته ....

 

ای وااااای مردم چقد حرف میزنن

 

سرم گیج رفت

 

سکوت رو بلد نیستین؟

  • Like 13
لینک به دیدگاه

باید اعتراف کنم که یک ماه اخبر بدترین یک ماه عمرم بوده.

دیگه دارم دیوونه میشم

دارم دیوونه میشم به خدا

خدایا به حق وقت سحر ازت میخوام اگه ادامه‌اش هم مثه الانش انقدر گنده و این جنگ اعصاب نه بهتر که بدتر میشه هر چی زودتر تمومش کنی.

بخدا من دیگه مخم نمی‌کشه.

...

  • Like 14
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...