رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

نمی دونم بگم زود گذشت یا دیر...

کلا این روزا زمان دیر میگذره...

ولی کاش هنوز تموم نشده بود

خداجون توی این ماهی که گذشت خیلی چیزا یاد گرفتم که قبلا نمی دونستم...

نمی دونم....نمی دونم باید چیکار کنم...

خداجون تو هستی...می دونم که هستی...ولی دلم میخواد بیشتر وجودتو حس کنم...

کاش جوابمو می دادی...می دونم که بالاخره جوابمو می دی...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

عاشق که باشی عشق می کنی با دنیایت

هرچند همین دنیا باشد که نمی ارزد به هیچ

 

وقتی کسی باشد که باشد ، با اویی ، گرچه او دیگر او نیست جزیی از من ِ توست

عاشق که باشی همه چیز لمسناک است حتی کاکتوس لبه پنجره ای که همه از او گریزانند

جوان که باشی لطافت پوست میشود سرسره ، گاه انگشت روی آن میگذاری سر میخوری تا دره های دور!

پیر که می شوی عاشق که باشی می بوسی چروکی که به عشق تو روی پیشانی دعوت شد

 

به زمین میریزد غرورها ، کمرها شکسته می شود زیر بارها ، همین عشق را می گویم

عاشق که باشی عشق میکنی با خودت

چون قلب کسی را وحشیانه تاراج کردی

بقدری که به وی توان نفس کشیدن هم ندادی

 

عاشق که باشی ، قِر از فرط گستردگیِ مزاج در مهره های کمرت خشک می شود ، اشک که میریزی انگار انزال توست در حین خنده ها ی مدام

صداها زیبا میشود برایت ، صدای یک بوس آبدار گرم ، صدای ریختن جرعه ای حرامی به سبویی از خاک پاک ، صدای نم باران روی شیشه ی ماشین ، صدای شانه ی مو که خود ِ صدای دیوانگیست

 

عاشق که باشی عشق می کنی با خوبیها ، کیف می گنی با گناه ها

خدا را هر روز به نوشیدن اسپرسو دعوت میکنی

تقدیم به دو دوستم که عاشق همند (و خودِ گم شده ام)

  • Like 14
لینک به دیدگاه

دو روزه با آبجی کوچیکم قهرم !مثلا می خوام تنبیهش کنم ادب شه!:banel_smiley_4:

یکی نیست بگه آخه خودت مثلا خیلی ادب داری داری بچه رو اذیت می کنی!:icon_razz:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

دفتر خاطرات 16 سالگیمو پیدا کردم. با عکسای دوران دبیرستان. با خطی خرچنگ قورباغه از عالم و آدم نالیده بودم. از همه ابراز بیزاری کرده بودم، پدر، مادر، خواهر، برادر و همه. با همه اینا خیلی منطقی بودم تو اون سن. و چقدر زشت بودم و چقدر احساس تنهایی میکردم. نمیدونم چرا با اینهمه احساس تنهایی و از خودبیزاری؛ افسرده نشدم هرگز!!! :icon_redface:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

پروردگار عاشق شد و انسان را افرید که معشوقه اش باشد .............

 

 

او از عشق خود درانسان دمید .......از وجود خودش و از روحش در انسان دمید ..........

 

 

چه زیباست ............عشقی را که از وجود پروردگارمان در ما نهفته شده است به انسانها هدیه دهیم ............

  • Like 2
لینک به دیدگاه

حال غریبی دارم

شبیه طفلی که دست مادر خویش رها کرده و در بازاری گم شده و بغض و ترس او را امان بریده

به کدامین سوء می کشیم ای روح نجوا گر ای که گاه پاره میکنی لگام و می اندازی زین خویش را

بر جانم آهی گرچه برای اغیار تکیه گاهی

برای خودم دامی گرچه برای دیگران نردبامی

 

شبیه لباس ژنده ای شدم که در هوای یخ دی ماه روی طنابی تنها پهن است به امید ساعتی که خشک شود ، ولی سوز ها حیات را از او میبرند و او یخ می زند

شبیه صدای همایون هستم وقتی خیلی داغدارانه میخواند

شبیه استرس های مدام یک مرد پشت اتاق عمل وقتی که زنش آبستن طفلیست

شبیه هیچکسم و شبیه هیچکس نیستم

شبیه خودمم ، خودی که هیچ کس توان همراهی و همخواهیش را ندارد

شبیه حسرت قدمی هستم زیر باران رحمت الهی

 

شبیه رود جیحونم که بخاطر نداشتن ها خوب پر بار است

شبیه ابر بهارم که خوب میبارد

شبیه هائدم

  • Like 5
لینک به دیدگاه

امشب ماه به طرز وحشتناکی زیبا بود و بزرگ

هرچند فردا شب بزرگتر میشه

من عاشق ماه هستم

عاشق نور و روشنایی

 

عاشق بزرگی و صلابتش

همه انرژی مثبتم رو از ماه میگیرم

............

دلم میخواد ساعتها بشینم نگاهش کنم

ازش عکس بگیرم و از دیدنش لذت ببرم

 

دلم یک خلوت با ماه و معشوق میخواد

من باشم و تو باشی و یک شب مهتابی باشه:ws37:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

وای که چقدر شهر شلوغه و ترافیک

رفتیم تا بازار وکیل و برگشتیم دچار قوس و پیچیدگی کمر و بدن شدمw58.gif

با وجود تمام گرونیها مردم هنوز سفر می روند

ولی تروخدا رعایت کنید

شهر ها رو به گند نکشید

هرجا رسیدید چادر نزنید

قوانین رانندگی رو رعایت کنید

......

نوروز بهتون خوش بگذره

  • Like 10
لینک به دیدگاه

بودن ها هم بودن های قدیم! نه اینترنت بود، نه تلفن

 

فقط نگاه بود، روبرو، چشم در چشم

 

حرف بود، ولی صادقانه

 

به همین خلوص، به همین کیفیت

 

 

به همین سادگـــــــــی

 

عاشق بودن

عاشقی کردن

برای هم نمردن

ولی برای هم زندگی کردن

کاش

کاش

امروز از انها چی باقیمانده است

  • Like 12
لینک به دیدگاه

یه وقتایی، از یادآوری بعضی احساسات و هجوم بعضی افکار به ذهنم هراس دارم. الان از اون وقتاست،از اینکه داره باز میاد سراغم هوووووووم :sigh:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

در زندگی هر کس زمانی فرا خواهد رسید که دوست دارد عادت کند.... دوست دارد در بازه های مشخصی از زمان برگردد به خودش و عادت هایش و مطمئن شود که هنوز خودش را خوب به یاد دارد... می ترسد از اینکه مبادا در یکی از مسیر های زندگی که تندتند راه رفته است بخشی از خودش را جا گذاشته باشد....امروز رفتم یکی از همان جاهای همیشگی ای که دلگرفتگی ها و شادی های زیادی را به آنجا برده بودم... قدم زدم... نفس کشیدم و خوب تماشا کردم.... هنوز همه جا را می شناختم...لازم بود باید از روحم نبض می گرفتم

  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...