رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

یه زمانی با چه شوق ذوقی تاپیک تبریک میزدیم واسه دوستامون..

الان دیگه اون شوق و ذوق رو نمیبینم ، نه اینکه نمیزنن ، حس وحالش عوض شده..

 

ولی همین که گاهی بچه هارو میبنم خوشحالم ...

 

ممنون از همه دوستانی که با اینکه تو این چند سال حضورم کمتر شده اما بازهم حالمو میپرسن..

 

هنوز اونقدر عوض نشدن ... حتی با درگیری ها و دل مشغولی هایی که تو زندگیشون دارن

هنوز دل بزرگی دارن

 

تشکر از همتون..

1394.8.3:icon_gol:

:icon_gol:

  • Like 26
لینک به دیدگاه

سلام

خیلی وقته میخوام بیام منم مثل بقیه دوستان چیزی بگم ولی نمیدونم از کجا و چجوری شروع کنم

 

خیلی حرف ها رو دوستان به زیبایی گفتن

منم سومین انجمنی که عضو شدم اینجا بود از محیط فضاش دوستی ها و شوخی هایی که بود

خوشم اومد و جذبش شدم یه جورایی همه انگار یه خانواده بودن

یه مدت طولانی نبودم و دوباره برگشتم اما یه چیزی داشت کمتر میشد اون رفاقت

نمیدونم شایدم اشتباه فکرمیکنم

رفاقت شد رقابت کم کم به نظرم یه جورایی هرکسی فقط با دوستایی که میشناخت حرف میزد

(منم این وسط رفیقم شد پست و خبر )

هنوزم حس میکنم اون صمیمیتی که تا قبل بود الان نیست

هستن کسایی که هنوزم مثل قبل هستن ولی تعداد کم شده

 

منم مثل بقیه میخواستم تک تک اسم یبرم بگم به یادتونم ولی ممکن بود اسم کسی رو

فراموش کنم میشه گفت همه ما یه خانواده ایم و اسم خانوادمون نواندیشان

پس میگم خانواده نواندیشان همیشه و هرجا که باشم به یادتون هستم و از همتون ممنون

خیلی چیزها یادم دادین

دوستون دارم

  • Like 14
لینک به دیدگاه

بعضی وقتا فکر میکنم همه احساساتی که لازمه تجربه کردم

 

و از اینجا به بعد

 

دیگه احساس جدیدی نخواهم داشت ....

 

هر چی هست فقط یه نسخه ضعیف تر از احساساتی ـه که قبلاً داشتم !

 

...

  • Like 14
لینک به دیدگاه

متاسفم

برای اون آدمایی که به اسم خادم مردم بودن، خیلی راحت به خودشون حق میدن دیگران رو قضاوت کنن و در موردشون نظر بدن!

متاسفم برای اون آدما که این حق رو برای خودشون قائلن که غذای نذری امام حسین رو، بیشتر از حقشون بین خودی‌هاشون تقسیم کنن و به مردمی که پشت درها ایستادن، دروغ بگن که غذا تموم شده!

به خودشون حق میدن که سهم دیگری رو بخورن چون مثلا اون خانوم، آرایش داره و سزاوار خوردن غذای نذری امام حسین نیست...

گناه پشت گناه! قضاوت، تهمن، خوردن حق دیگری، دروغ، ... .

از خدا انتظار چی رو داری؟؟ که ثواب خدمت‌ به مردمو بهت بده؟...

 

این شهر پر از درده...

درد بی درمان

  • Like 9
لینک به دیدگاه

مدتی معانی ایات قران رو میخونم

ازمایش کردن انسانها خیلی تکرار شده

 

با ترس، گرسنگی ، کاهش در مال و جان و میوه ها

 

برای کسی که همه اینها رو از دست داده گاهی خوندن همین نوشته ها میشه دلخوشیش، میشه وسیله ی تحمل و صبر .

  • Like 15
لینک به دیدگاه

ﺑﺮﺍﻱ ﺣﺬﻑ ﺍﺩﻡ ﻫﺎﻱ ﺳﻤﻲ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﻴﺘﺎﻥ ﻫﻴﭻ ﮔﺎﻩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ

ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻭ ﭘﺸﻴﻤﺎﻧﻲ ﻧﻜﻨﻴﺪ ...

 

ﻓﺮﻗﻲ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ،ﺍﺯ ﺑﺴﺘﮕﺎﻧﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﻋﺸﻘﺘﺎﻥ ﻳﺎ ﻳﻚ ﺍﺷﻨﺎﻱ ﺗﺎﺯﻩ ...

 

ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﻧﺞ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺩﺭ ﺷﻤﺎ

ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺟﺎﻳﻲ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﺪ ...

 

ﺟﺪﺍﻳﻲ ﻫﺎ ﺗﻠﺨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ!

ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﻗﺪﺭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﻴﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ

ﻧﻤﻴﮕﺬﺍﺭﺩ

 

ﺩﺭ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻣﻨﻔﻌﺖ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺧﺴﺎﺭﺕ ...

ﻫﺮﮔﺰ ﺳﻌﻲ ﻧﻜﻨﻴﺪ ﻛﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺭﺯﺷﺘﺎﻥ ﻛﻨﻴﺪ ...

 

ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺩﻱ ﻗﺪﺭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﻴﺪﺍﻧﺪ ﺍﻳﻦ ﻳﻌﻨﻲ ﻟﻴﺎﻗﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ

 

ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻛﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ

ﺍﺭﺯﺵ ﻗﺎﺋﻠﻨﺪ❤️

  • Like 16
لینک به دیدگاه

......

شادی و عشق ...

کنار هم اگه باشند چه شود .....

میدونین چرا یه غم باهاشه چرا شادی کم رنگ میشه کنار عشق ایا این خاصیت عشقه یا عشقمون مشکل داره کدوم ؟؟؟

شاید انتظارها بالا میره شاید میخواییم تا فقط برا خودمون باشه و شاید بزرگ نشدیم تا عاشق باشیم و شاید ...

چرا با عشق زمان فراموش میشه و با زمان عشق؟؟؟

دقایق زندگیتون پر عشق شاد .......

  • Like 14
لینک به دیدگاه

شب عاشورا به خاطر اینکه یه بار دیر نرسن به مراسم مسجد محله خوابیدن پیش من...فرهان دوست داشت زود بیدار شه و ساعت میخواست.گفتم عمه جان شما بخواب من تا صب بیدارم...راضی شد با مصیبت که بخوابه...

..

ماهان بعد از نیم ساعت مامانش میخواست و گریه که دلم تنگ شده و فلان ,در نقش عمه مهربان بغلش کردمو گفتم تا چند بلدی بشماری ,گفت 13.وا مصیبتا.تا شروع میکرد تموم میشد...میگفت عمه دیدی خوابم نبرد.منم میگفتم نه اینجوری بشماری قبوله...ییییییییکککککک....نفس عمیق..دووووو....و تا صب کنارم خوابید با این حالت که با هر لگد هر آن احتمال کله پا شدنم از روی تخت بود...فرهان به در خواست خودش پایین تخت خوابید و تا موقعی که خوابش برد بلند میشد نگاه صورت من میکرد که ببینه بیدارم یا نه ,منم با نور گوشی نشونش میدادم بیدارم و خیالش راحت میشد, ازونجایی که خیلی با تبل زدن درگیر بود.نیمه شب بلند شد در حالت خواب لبه تخت رو گرفته بود و داد و فریاد که ماهان چرا هل نمیدی,محکم تر طبل بزن...من کلا یه چند دیقه خیلی خندیدم بعد به زور متوجهش کردم داره خواب میبینه و خوابوندمش سر جاش....ساعت 7 نشسته بودن بالای سرم:icon_pf (17):...ما قدیما بچه بودیم به زور بیدارمون میکردن..دنیا چرخیده کلا

. .

اینطور بگم که کلا نخوابیدم,اما خیلی خندیدم....:ws28:فرداش برای خودشون تعریف میکردم کلی میخندیدن...تازه هر کسم از در میومد میگفتن عمه بیا تعریف کن دیشب چی شده و میخندیدن!!:ws3:

گفتم که بگم دنیای بچه ها,درگیریاشون خیلی قشنگه،...دلم خیلی زیاد تنگ بچگیم گرچه هنوز بزرگم نشدم

بچه باشیم الهی...

 

خدایا شکرت این ایام هم به خوبی گذشت امسال:icon_gol:

به فرمایش آقا سهند : دقایق زندگیتون پر عشق شاد .......

  • Like 18
لینک به دیدگاه

چند روز پیش داشتم یه سخنرانی رو گوش میدادم که موضوعش شکست بود ...

چیزهای جالبی از این فایل در وجودم بیدار شد ،چیزهایی که شاید روشون رو غباری از گرد ،برف یا هر چیز دیگه ای پوشونده بود ...

یکی از این جملات که از اونروز با خودم مرور میکنم این بود : شکست بهترین واژه برای توصیف تعالی است .

جمله ای که اگر بیشتر روش تمرکز کنیم میبینیم همیشه همینطور بوده ،خواه یا ناخواه همین مسیر رو ادامه دادیم اماااا یه جاهایی کشیدن این باور از زیر تلی خاک سخت بوده برامون .شاید هم در حقیقت سخت نبوده اما توانی در خودمون نمیدیدیم .این هم مسلما به این معنی نیست که هیچ توانی نداشتیم ولی شاید ...

بهرحال ،فکر کنم قضیه داره میره سمت فلسفی شدن ،برای همین ادامه نمیدم که شایدِ من چه چیزهایی میتونست باشه و حتی مثال هم نمیزنم !

یه چیز دیگه هم میخواستم بگم و اون این که : اگر کم بدست آوردیم از همه چیز ،برای این بوده که کم خواستیم ...

خواستن به معنای واقعی ،خواستی هست که اراده و باور در اون موج بزنه ،و اراده و باور از نگرش و آگاهی ما نشات میگیره ...خیلی ساده س ولی شاید ما (البته منظورم من و من های نوعی بود ) خیلی وقت ها در مورد هیچ کدوم از خواسته هامون اینجوری نخواسته باشیم!

داشته های خودمون رو با خواسته هامون محک بزنیم ،میتونیم ببینیم خواستنمون چه جوری بوده ،منم همین کار رو میکنم....

  • Like 13
لینک به دیدگاه

چند روز پیش یه بنده خدایی بعد از مدت ها پیامک داد حال و احوال و اینا بعد مبلغی پول ازم خواست ، چون انتهای برج بود حساب جاریم ته کشیده بود گفتم ندارم، خلاصه گذشت یکی دو روزی گوشیم دست خانمم بود که این بنده خدا دوباره پیامک داده بود و ازونجایی که خانم هم بود همسرگرام فضولیش گل کرده بود این پیامک رو خونده بود که آره اگه حقوقت رو دادن بهم قرض بده و اینا، خانمم هم اومد بهم گفت این دختره کیه ازت پول خواسته منم گفتم از دوستامه قرض خواسته:ws3:خلاصه خانم ما هم روشنفکر گفت تو همه دوستات قرض میدی؟:vahidrk: منم گفتم اگه داشته باشم اره:5c6ipag2mnshmsf5ju3 خلاصه نشست به نصیحت کردن بنده:ws41:و ازم قول گرفت که جوابش رو ندم:hanghead: من هم ازونجایی که با خودم شرط کردم به همسر گرام دروغ نگم حرفشو گوش کردم و جواب ندادم حالا این بنده خدا چندبار دیگه هم پیام داد و من جواب ندادم خلاصه چند روزه عذاب وجدان دارم موندم بین دو مسئله که عمل به توصیه خانم صحیح بوده یا کمک به یک دوست :sigh:کیست که مرا یاری کند؟:5c6ipag2mnshmsf5ju3

  • Like 14
لینک به دیدگاه

یه توصیه ایمنی به همه بکنم اگه هارد اکسترنال دارید حتما ازش بکاپ تهیه کنید ، چند روز پیش هاردم دچار اشکال شد و ارور فرمت داد ، دقیقا 15 ساعت طول کشید تا تونستم ریکاوریش کنم و الان حدود 12 ساعته که داره اطلاعات ریکاوری شده رو روی یک هارد دیگه کپی میکنه :ws27:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

یه سری از آدما هستن که نه تو اونا رو میشناسی، نه اونا تو رو؛ ولی عجیب (!!!) بودنشون توی محیطی که هستی، حس خوب و آرامش‌بخش بهت منتقل میکنه!

خدایا اینجور آدما رو از زندگیامون نگیر :hapydancsmil:

آمـــــــیــــــــــــــــــن :ws3:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

چقدرررررر یه آدم می تونه بزدل به معنای واقعی باشه که پروفایل و فیس بوک و وبلاگ و ایمیل و هر راه ارتباطی رو که داشته در اثر یه سری اتفقات ببنده!!!!:w58:

خب که چی؟ یعنی واقعا اینقدر بز دل و بی ریشه؟!

بنده خدا همکارات و هم کلاسی و خانوادت رو هم می خوای اینجوری از خودت دور کنی؟! یا با دروغ؟ !

آدم این روزا چه چیزا که نمی بینه و نمی شنوه!:w58::w58:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

اصن منکه دیگه تعطیل شدم!یعنی بنیادنخبگان چرااینقدر فرومایه س!!فرق بین مخترع را،با قفل ساز نمیفهمه!!خدایش حروم شد جوانیم

 

فرستاده شده از LT22iِ من با Tapatalk

  • Like 7
لینک به دیدگاه

اینکه توی این دوره زمونه یه انسان اونم جوون سخاوتمند باشه خیلی حرفه ، خیــــــــــــــلی.

 

خیلی چیزها رو توی یه دوره زندگی از دست دادم اما شکر این ادما رو کنارم دارم ، شکر :icon_gol:

 

خدایا کمک کن مثل این ادمها باشم ، خدایا کمک کن بتونم جبران کنم :icon_gol:

  • Like 17
لینک به دیدگاه

او هم آدم است

 

اگـــــــر دوستت دارم هـــایت را نشنیـــــده گرفت

 

غصه نخــــور

 

اگــــر رفت گریـــــــه نکن

 

یک روز چشمــــهآی یکــــ نفر عــــاشقش میکند

 

یک روز معنی کم محلی را می فهمد

 

یک روز شکستـن را درک میکند

 

آن روز می فــــــهمد آه هـایی که کشیدی

 

از تـــــه ِ تـــــهِ قلبت بوده

  • Like 14
لینک به دیدگاه

از کتاب زویا پیرزاد:

 

 

ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺁﺧﺮﺵ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...

 

 

ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ

ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ

ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﮐﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻢ

ﻏﺼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﺩ...

ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻧﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ

ﺑﻌﺪﺵ ﻻﺑﺪ ﻃﺒﻖ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻋﻠﻮﻡ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻭﻝ

ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﯾﮏ

ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻌﻘﻮﻝ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ

ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ "ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻋﺸﻖ "

ﻭ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ

ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ

ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ، ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻣﯽ ﭘﺰﻡ ، ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ

ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻏﺶﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ

ﻭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺖ ﮔﻞ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻫﻨﺪﯼ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻤﮑﺎﺭﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﻭ ﻏﺶ ﻏﺶ

ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ

ﺑﻌﺪ ﺗﺮﺵ ﻫﻢ ﻻﺑﺪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ

ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻢ

ﻣﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻭ ﮐﻼﺱ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ،

ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮐﻪ ﻻﺑﺪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﺍﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ

ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﻬﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺍﺻﻼ ﻫﻢ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻢ

ﺗﻮ ﻫﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﮊﯾﻤﻨﺎﺳﺘﯿﮏ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ

ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺖ ﺗﺎﮐﯿﺪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﻭﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻫﻦ

ﻫﺎﯼ ﭼﯿﻦ ﺩﺍﺭ ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ﻭ ﻋﯿﻦ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ

ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ...؟ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ

ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ

ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪﺵ ﺍﺯ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﯾﮏ ﺟﻮﺟﻪ ﺗﯿﻐﯽ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻣﻈﻔر

ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﻬﻮ ﯾﮏ ﺑﻤﺐ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...!

ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﺘﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﺑﻮﺩ

ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ

ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﻬﺶ ﻏﺬﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﯾﺎ ﻫﺮ ﮐﻮﻓﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ،

ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻤﺐ ﻫﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ

ﻭﻟﯽ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻓﺮﻗﯽ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ

ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻻﺑﺪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ

ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭘﯿﺸﺖ ﻭ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ

ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻮﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ

ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﯼﻣﺎﺩﺭﺵ

ﻭ ﻫﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ

ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺧﺘﺮﺕ

ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ

ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ

ﻭ ﻫﯽ ﺗﻘﯽ ﺑﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﯾﺎﺩ ﻫﻢ ﻣﯿﻔﺘﯿﻢ...

ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ

ﻭ ﻣﺎ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯿﻢ ﭘﺎﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻏﺼﻪ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ

ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ

ﺑﻌﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ:

" ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ"

ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ:

" ﺑﺎﺑﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮﯼ ﮐﻠﯿﭗ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﻌﯿﻦ ﺍﺳﺖ"

ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﻫﻢﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ

ﺷﺎﯾﺪ ﻧﻮﻉ ﻋﺎﺩﺗﺶ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ

ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ...!!!

 

و در اخر تولدت مبارک:sigh:

  • Like 18
لینک به دیدگاه

نمیدونم دارم چه بلایی سر زندگیم میارم ولی با همه ی ترسام تصمیممو گرفتم.

خدایا دیگه منتظر یه روز خوب نیستم. یه روز عادی کی میاد؟

  • Like 12
لینک به دیدگاه

یه روزایی تو زندگی هست ، یه اتفاقاتی پیش میاد که غرق اون اتفاق میشی ، شاید واسه خیلیا پیش اومده باشه

 

نه اینکه بقیه ی زندگی تعطیل شه ، نه. اما همه زندگی یه طرف اون اتفاق یه طرف.

 

مدت زمان داره، زمانش که بگذره میری رو روال عادی زندگی

 

منو ببخشید که از خیلی از دوستام کمتر خبر میگیرم ، از بعضیا اصلا خبر نگرفتم و با خیلیا کمتر صحبت میکنم . عذر میخوام:icon_gol:

  • Like 13
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...