رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

چی بگم.....گاهی وقتا چیزی برای گفتن نمیمونه.....حرف نزنی بهتره....سکوت گاهی نشانه قطع امید کردنه....ن نشانه این ک میگن " سکوت علامت رضایته "

  • Like 8
لینک به دیدگاه

به نظرم تا وقتی آگاهی عمومی و سطح افکار عمومی جامعه ما افزایش نیافته بهتر است همین نواندیشان هم فیـلـتر بشه ! چه برسه فیس و بوک و اپلیکیشن های تلفن همراه !

 

مرگ بر بی فکران زود باور !

 

 

از اختشاش افکار عمومی و پایین بودن آگاهی عمومی مردمم رنج میبرم ! نمیتونم جلوی بغض و گریه ام رو بگیرم !:sad0:

 

 

چه کسی به فریاد ما خواهد رسید جز ما ...

  • Like 12
لینک به دیدگاه

برای ﺧﺪﺍوند ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ که تو ﺑﺮﺍﯾﺶﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ، ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﯾﺎ ﻧﻪ،

ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﺶ ضجه ﺯﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ...

 

ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﻨﺪ .

ﻭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻕ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺧﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﺟﺪﻝ ﮐﺮﺩﯾﻢ؛ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺗﺮﻡ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ ﻣﻦ !

 

ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺧﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯾﻤﺎﻥ ﯾﮑﯿﺴﺖ ﻓﻘﻂ ﺭﺍﻩ ﺍﺗﺼﺎﻟﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ .

ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺗﺼﺎﻟﯽ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﻧﺰﻧﯿم ! ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﯿم ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯾﺶ ﻭﺻﻞ ﺷﻮﺩ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﯿﻮﻩ ﯼ ما ....

 

خداوند عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت....:w16:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

منم و تابم....

لعنت به لحظه ایی که یهو دلم میگیره...

 

 

هوای عالی...

عزیزای دلم کنارم....

من خالی از....

پر از دلتنگی و فکر....

 

 

هیچی نمیاد تو ذهنم بنویسم....

 

کاش هیچوقت هیچکس نبود واس آروم کردنم...که حالا این حال و بهم بده و خودم برگردم....

 

تقصیره خودمه...

دل ساده و کوچیک من غصه نخور بزرگ میشی...

 

مینویسم و آرومم...

 

مینویسم و از هوا و این حال و احوال عزیزانم تو ایوان خونه و صدای مهربونشون و خنده هاشون لذت میبرم....از بوی درختا نفس عمیقی که مثل هرشب میطلبه....لذت میبرم...تظاهر میکنم...""که خوبم""

 

من باشم خودم و بالایی...

 

خدایا هوامو داشته باش....

بالایی خدایه منی و من عاشقت....

 

94/4/10

00:39

  • Like 14
لینک به دیدگاه

امروز شاد بودم چون به دیگران توجهی نکردم

حرفهای زیادی شنیدم به روم نیاوردم ......امروز معنی واقعی بزرگ شدن را فهمیدم

  • Like 12
لینک به دیدگاه

امروز روز تقریبا شلوغی بود اما در کل راضی ام!:hapydancsmil:

 

یه نصیحت رو اینجا لازمه بگم به نظرم!:5c6ipag2mnshmsf5ju3

اگه دوست دارین یه روزتون به صورت کامل مفید باشه صبح زود بلند بشید!:w16: اشکالی نداره شب زود بخوابید! اما فقط صبح زود بلند بشید!:icon_redface:

البته اگرچه میگن نصیحتی رو نگو که خودت بهش عمل نمیکنی!!!icon_pf%20(34).gif اما خب باید اعتراف کنم که انصافا این رویه خیلی خوبه!hanghead.gif

 

شنیدم توی ژاپن یا شایدم یه کشور دیگه همزمان با تاریک شدن هوا سعی میکنن بخوابن (برای کاهش مصرف برق) و همزمان با روشن شدن هوا شروع به فعالیت میکنن:ws37:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

مجلس ترحیم خودم

 

آمدم مجلس ترحیم خودم ،

همه را می دیدم

همه آنها که نمی دانستم

عشق من در دلشان ناپیداست

 

واعظ از من می گفت ،

حس کمیابی بود

از نجابت هایم ،

از همه خوبیها

و به خانم ها گفت :

اندکی آهسته

تا که مجلس بشود سنگین تر

 

سینه اش صاف نمود

و به آواز بخواند :

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

راستی این همه اقوام و رفیق

من خجل از همه شان

من که یک عمر گمان می کردم

تنهایم

و نمی دانستم

من به اندازه یک مجلس ختم ،

دوستانی دارم

 

همه شان آمده اند ،

چه عزادار و غمین

من نشستم به کنار همه شان

وه چه حالی بودم ،

همه از خوبی من می گفتند

حسرت رفتن ناهنگامم ،

خاطراتی از من

که پس از رفتن من ساخته اند

از رفاقت هایم ،

از صمیمیت دوران حیات

روح من غلغلکش می آمد

گرچه این مرگ مرا برد ولی ،

گوییا مرگ مرا

یاد این جمله رفیقان آورد

یک نفر گفت:چه انسان شریفی بودم

دیگری گفت فلک گلچین است ،

خواست شعری خواند

که نیامد یادش

حسرت و چای به یک لحظه فرو برد رفیق

دو نفر هم گفتند

این اواخر دیدند

که هوای دل من

جور دیگر بوده است

اندکی عرفانی

و کمی روحانی

و بشارت دادم

که سفر نزدیک است

شانس آوردم من ،

مجلس ختم من است

روح را خاصیت خنده نبود

 

یک نفر هم می گفت :

"من و او وه چه صمیمی بودیم

هفته قبل به او ، راز دلم را گفتم !

و عجیب است مرا ،

او سه سال است که با من قهر است ...

 

یک نفر ظرف گلابی آورد ،

و کتاب قرآن

که بخوانند کتاب

و ثوابش برسانند به من

گرچه بر داشت رفیق ،

لای آن باز نکرد

گو ثوابی که نیامد بر ما

یک نفر فاتحه ای خواند مرا ،

و به من فوتش کرد

اندکی سردم شد

 

آن که صدبار به پشت سر من غیبت کرد

آمد آن گوشه نشست ،

من کنارش رفتم

اشک در چشم ، عزادار و غمین

خوبی ام را می گفت

 

چه غریب است مرا ،

آن که هر روز پیامش دادم

تا بیاید ، که طلب بستانم

و جوابی نفرستاد نیامد هرگز

آمد آنجا دم در ،

با لباس مشکی ،

خیره بر قالی ماند

گرچه خرما برداشت ،

هیچ ذکری نفرستاد ولی

و گمان کردم من ،

من از او خرده ثوابی ، نتوانم که ستاند

 

آن ملک آمد باز ،

آن عزیزی که به او گفتم من

فرصتی می خواهم

خبرآورد مرا ،

می شود برگردی

مدتی باشی ، در جمع عزیزان خودت

نوبت بعد، تو را خواهم برد

 

روح من رفت کنار منبر

و چه آرام به واعظ فهماند

اگر این جمع مرا می خواهند

فرصتی هست مرا

می شود برگردم

 

من نمی دانستم این همه قلب مرا می خواهند

باعث این همه غم خواهم شد

روح من طاقت این موج پر از گریه ندارد هرگز

زنده خواهم شد باز

واعظ آهسته بگفت ،

معذرت می خواهم

خبری تازه رسیده ست مرا

گوییا شادروان مرحوم ،

زنده هستند هنوز

خواهرم جیغ کشید و غش کرد

و برادر به شتاب ،

مضطرب، رفت که رفت

یک نفر گفت : " که تکلیف مرا روشن کن

اگر او مرد ، خبر فرمایید،خدمت برسیم

مجلس ختم عزیزی دیگر ، منعقد گردیده

رسم دیرین این است ،

ما بدان جا برویم ،

سوگواری بکنیم "

 

عهد ما نیست ،

به دیدار کسی ، کو زنده است ،

دل او شاد کنیم

کار ما شادی مرحومان است

 

نام تکلیف الهی به لبم بود ،

چه بود ؟

آه یادم آمد ،

صله مرحومان

واعظ آمد پایین ،

مجلس از دوست تهی گشت عجیب

صحبت زنده شدن چون گردید ،

ذکر خوبی هایم

همه بر لب خشکید

 

ملک از من پرسید :

پاسخت چیست ؟

بگو ؟

تو کنون می آیی ؟

یا بدین جمع رفیقان خودت می مانی ؟

 

چه سوال سختی ؟

بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن

زنده باشم بی دوست ؟

مرده باشم با دوست ؟

زنده باشم تنها ،

مرده در جمع رفیقان عزیز ...

 

 

الله اکبرازین خلایق....

 

 

پ.ن:میدونم کپی کردن تو این تاپیک ممنوعه ولی شدیدا با شرایط روحی فعلیم این شعر زیبا سازگاره:icon_gol:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

از زندگی، از این همه تکرار خسته ام

 

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

 

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

 

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم

 

آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام

 

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

 

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

 

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...

 

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام...

 

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید...

 

از حال من مپرس که بسیار خسته ام

  • Like 10
لینک به دیدگاه

به نام پروردگاری که جان بخشید

 

 

گرامی باد یاد پرواز 655 در تاریخ 12 تیر 67 - که توسط ناو جنگی وینسنس آمریکا مورد حمله موشکی قرار گرفت

 

 

زنده باد هم وطن های عزیزی که در این سفر ابدی شدند !

 

برگی خونین از تاریخ ایران ...

 

 

و زنده باد مسافران غیر ایرانی که در این سفر بودند !

 

 

220px-Iranair655shootdown.png

  • Like 18
لینک به دیدگاه

چه بچه ی خوبی! حس کردم چقد با شعوره...

جالبه حتی تو شعراشم جای خالی باباشو با مادرش پر میکنه..

یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سفید و آبیه....

مشقامو خوب نوشتم."مامان" بهم عیدی داد!!

  • Like 16
لینک به دیدگاه

خیل سخت میگیریم برای خندیدن و خیلی سخت میگذریم از حرفای بقیه...مشکل برای همه هس..مهم اینه بتونی سازمان دهیش کنی...الان روزا امیدوارم همه سلامت باشن و کنار خانواده هاشون..مشکلات اقتصادی هم درت خواهد شد..امیدواریم همچنان:hanghead:

 

اما امشب!!خداییش والیبالم خوبه هاا ولی خب با مردا بازی کردن یه کم سخته(البته آقای داماد هم یه جورایی شبیه منه بازی بد و لب خندون)...قدرتی میزنن منم فرار میکنم یا اگه میزنم باید برن ناکجااباد بیارنش :ws28:...میگم بازی نمیکنم میگن تو نیای مزه نمیده:ws3:انقد متلک میندازن که سنگ اب میشه:whistle:...ولی فقط این شکلیم:ws3:خب بابا چرا باید توپای محکم بزنم!!!حالا ببازیمم چیزی نمیشه که:whistle:

چنان میرن تو حس که انگار جام ملت ها بازی میکنن...حتی شاید از هفته های اینده به ویدیو چکم احتیاج پیدا کنیم:w58:داداشم که اسمش سعیده کلا حس میکنه سعید معروفه و چنان میپره بالا که من کف زمین پهن میشمو میخندم:ws28:عاشقشم.تا خراب کاریم میکنه میگه اوناهم میزنن به تور نمیزنن:w58:

چون دوسشون دارمو میدونم دوسم دارم از اینکه کنارشونم خوشحالم...هر کاری میکنم تا همه چی همینجوری بمونه...:icon_gol:

میگه اگه م مشکلات و برداریم میشه شکلات:ws3:هیچ کس بی درد نیست:w16:

به نظرم خاانواده یه کلمه مقدسه که داشتنش به همه چی میارزه ،ساده از کنارش رد نشیم:ws37:

  • Like 20
لینک به دیدگاه

من باید راه خودم را بروم

مدتی است که نشسته ام روبروی صندلی خالی تو و به تو فکر میکنم

دست ها زیر چانه. نگاه به روبرو

انگار جز نبودن تو هیچ چیز این دنیا را جدی نگرفته ام

اما گاهی فکرم همین است. من هم باید راه خودم را بروم!

ولی حقیقت این است که ذهنم همیشه درگیر این نبودن است...

روی یک صندلی خالی میشود یک بغل کتاب گذاشت

یک فنجان چای ... یک پاکت سیگار!

فکری که مدام میان افکار دیگر جست و خیز میکند: تو اصلا دقت نکرده ای که من هم باید راه خودم را بروم!

 

 

حتی حالا که از دور نگاه میکنم منظره اش چندان هم بد نیست:

 

 

دو صندلی خالی رو بروی هم

...

 

Aram

  • Like 18
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...