Paroshat 6378 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۳ دوست دارم برم جایی که نه ادمی باشه نه هیچ موجود زنده ای 15 لینک به دیدگاه
Nazanin.ad 6895 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۳ این روزا واقعا خسته م ... نمیدونم چرا اصلا خستگیم در نمیره! :icon_pf (34):حال ندارم درس بخونم... همه چی یکنواخته... خدایا من هنوز یه جوون ام... 15 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۳ سارا لطفا حلش کن . . . خودت حلش کن . . . 14 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۳ حس خوبیه وقتی واسه کسی ناز میکنی و نازت رو میخره وقتی واسه کسی اخخم میکنی و اخمات رو وا میکنه وقتی واسه کسی فقط دای قهر در میاری و عذر خواهی میکنه حس خوبیه ... 15 لینک به دیدگاه
Gandom.E 17805 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آبان، ۱۳۹۳ تنها تاپیکی که دوسش ندارم ودوسش دارم اینجاس.. به ندرت هم پست میذارم چون دوسش ندارم!ولی الان دوسش دارم چون مثل همه میام حرفمو میزنم و میرم.. مرگ یه جوون دردناکه،چه بسا خواننده ی خوش صدای محبوب که باشه میشه بدتر.. من برای مرگش فقط ناراحت شدم و تاسف خوردم و هردفعه آهنگاشو گوش میدم یه صلوات برای روحش تقدیم میکنم.. ما جماعت ایرانی..به قدری افراط و تفریط داریم که واقعا زبانم قاصره! به قدری علاقه به متفاوت بودن عقیده و تحمیلش به دیگران علاقه داریم که اصلا نمیتونم در موردش حرف بزنم! یه نفر میره تشییع جنازش و اونقدر جنازه خواننده محبوبش رو معطل میکنه که دیرتر به خاک بسپارنش و روحش به آرامش برسه! یه نفر اونقدر به فکر دیده شدن سایتشه که لحظات جون دادن این جوون رو میذاره تو سایتش! یه نفر از فرصت برای خاص بودن عقیده استفاده میکنه و میگه: ملت مرده پرست قبلا کجا بودین؟ ملت،بیدار شید..ما هممون مردگان متحرکی هستیم که هرروز تشییع میشویم در رختخوابمان!! اگر این همه ابراز تاسف و دعا برای شفای این مریض،برای ظهور منجی بود الان اما زمان کنارمان بود! ملت مرده پرست کجایید که مرتضی ها در این دیار دارند هرروز ایست قلبی روحی میکنند..!!!! آه خدا..بسه لطفا یه آدم رفته که واسه خیلیا عزیز بوده..همیــــن 16 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آبان، ۱۳۹۳ چقدر خوبه امروز صحنه هایی دیدم که متفاوت ترین بودن تو زندگیم... واسه نمایشگاه داریم کار میکنیم... .... تازه دوست شدن...انقدر نگران هم بودن که دیگه بعضی اوقات رو اعصابم بودن... دوس داشتم ....این حسی که اون 2تا داشتن و به منم میدادن... ""حس نگرانی از طرف کسی نسبت به خودت فقط..."" کاش عمیقا تا آخر همینطور بمونن... :icon_gol: 10 لینک به دیدگاه
aseman70 790 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان، ۱۳۹۳ فقط یه جمله بود ولی میتونه یه کم کمکم کنه...به پیدا شدنم... ممنونم دوست... 8 لینک به دیدگاه
nasim184 12256 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان، ۱۳۹۳ بچه اخر بودن هم مزیت داره هم زیان... تفاوت نسل ها یه کم اذیت میکنه اینکه تو الان هر چی بگی درس دارم اونا باز انتظارات خودشونو دارن... اینکه اگه باهاشون نباشی فک میکنن که دوسشون نداری...اینکه فک میکنن دانشگاه مثل مدرسس و یک روز غیبتش خیلی هم بد نیست و عواقب نداره:icon_pf (34): حالا برو بالا بیا پایین میگه جان بابا اذیتم نکن بدون تو هیجا نمیرم...میگه حالمو نگیر تو همیشه درس داری و لی معلوم نیس باز جور شه با هم بریم جایی.حیفه..حسش خوبه ها و لی به عواقبش که فکر میکنی.. خدا کمکم کنه در متقاعد کردنه این دو تا عشق زندگیم:hapydancsmil:من خیلی دلنازکم میترسم اونا برنده شن آقا کمک 9 لینک به دیدگاه
Nazanin.ad 6895 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان، ۱۳۹۳ چقدر بده که دلت نخواد با یه نفر آشتی کنی بعد همه بخوان مجبورت کنن... بابا به چه زبونی بگم...آشتی بودن با این آدم یعنی بازم اعصاب خوردی...:icon_pf (34): خدایا به دادم برس.... 8 لینک به دیدگاه
Just Mechanic 27854 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان، ۱۳۹۳ خدایا ممنونتم، از اینکه منو در حد ایوب میبینی 9 لینک به دیدگاه
Nazanin.ad 6895 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۳ فردا شب واسه یکی از عزیزانم شب بزرگیه... یه شروع، یه جهش بزرگ... :hapydancsmil: با خوشحالی اون منم خوشحال میشم.دوستای گلم واسه موفقیتش دعا کنید . 4 لینک به دیدگاه
Mina Yousefi 24161 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۳ : + میدونی چشات خیلی قشنگ اند ؟ من : ؟!! :+ سعی کن هیچوقت نبندیشون... من : : | :+ خوابیدن با چشم بازُ یاد بگیر ! من : ( لبختد تلخ ) --------- p.s : نمیدونست که سالیان ـــه سالِ با چشم های باز میخوابم ! 9 لینک به دیدگاه
sun-shine 7672 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۳ یه جا این نوشته رو خوندم: زیاد که باشی، زیادی میشی یعنی درسته !!!؟ 5 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۳ چالش جدید نمیدانم شاید عصرهای پاییزی ، شاید رزم فقر و ثروت و یا شاید قوانین اساسی روزمرگی همه ی این ها وقتی در هیات غضب آلود روزگارم جمع می شوند مرا باعث میشوند که دیگر آن چیزی که سالهاست در قلمم نهفته است را عقیم کنم خوب یا بد بودنش نسبیست درد من این است که گاهکی از خود دور میشوم و متاسفانه در راه بازگشت به خود هم گم می شوم همین . . . 8 لینک به دیدگاه
zahra-d 4993 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۳ امروز پایان ناممو تحویل دادم دیگه جدی جدی فارغ التحصیل شدم 8 لینک به دیدگاه
دختر باران 18625 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آبان، ۱۳۹۳ این روزا در اوج حواس پرتی های گاه و بیگاهم سعی میکنم خیلی حواسمو جمع کنم.به زندگی..به آینده...به تو ...و به خدا........ میدونم زمان هیچ وقت به عقب بر نمیگرده...اما برای آینده....باید جبران کنم.همه چیزو... اما قبلش یه اتفاقی باید بیفته.یه اتفاق خوب...یه گذشت...یه بخشش.که پشت سرش فقط آرامشه خدایا خودت کمکم کن 7 لینک به دیدگاه
nasim184 12256 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آبان، ۱۳۹۳ .............................. اعصاب خوردیمو نوشتم ها ولی دلم نیومد!خواستم یه پیام اموزنده بدم دوستان داخل کار گروهی رعایت کنید...به خدا یه نفر مگه چقد جون داره که حواسش به همه چی باشه...تا شب اخر که گوشی جواب نمیدید و.... خیلی کارای گروهی این ترم خستم کرده....انگار بچه دبستانین!مدام باید یاداوری کنی ....انگار فقط کار منه...میگم فردا اریه نوبت شماس میگه نمیشه من هفته بعد آقا چرا میاید درس میخونیدددددد خب هر هفته همین ماجراااسمن نهایت میبینمتون یه غر بزنم...دوباره ازتون دور که میشم همون اش و همون کاسه من میگم بیخیال ولی نمیشه.... . . . من الان داغانم برم تا برام بد نشده باشه خداجون بازم شکرت شاید از این بدترم میشد بشه:hapydancsmil:مثلا اینکه شب اخرم جوابمو نمیدادن والااا آقااا کمک 7 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آبان، ۱۳۹۳ یعنی بعضیها یه بلایی به سر درس و زندگی و همه چیزیت میارند که حتی نمیتونی بگی یادش بخیر کارگروهی اونم با دوتا آدم که اصلا اهل درس نبودند باعث شد آخر سر من کارمو تکی تحویل بدم و بماند که چقدر بخاطر کم کاریهاشون حرف شنیدم از استاد مزخرفمون . ولی خب آخر خودمو جمع کردم و کارهامو تحویل دادم بازم بماند که مثلا توی یه درس خروجیش باید حداقل 20 صفحه میشه ولی من کلی زدم شد 5 صفحه خب حواسم نبود باید تک تک حساب کنم ولی در کل تجربه ای شد که یا با آدمها درست و درمون کار گروهی اجباری بردارم یا کلا تکی کار کنم . جای حرص خوردن و خراب شدن واحدهای سنگینم با نمره های در حد قبولی کاشکی از همون اول یاد میگرفتم موارد مورد نیازمو.... رفتن به دانشگاه بهم یاد داد کارهامو انفرادی اداره کنم و وابسته هیچ کسی نشم مثل دوران مدرسه ! نصفیها واقعا نمی دونند برای چی اصلا میایند دانشگاه 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده