رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

به نظر میرسه بهتره آدما یا از هم انتظار نداشته باشن، یا اینکه اول ببینن اون کاری که میخوان یکی براشون انجام بده رو خودشون میتونن برای کسی انجام بدن یا نه !!!

لینک به دیدگاه

این نصیحتو از من داشته باشین:

اگه امروز به فکر فردا نباشین، فردا به فکر امروز میفتین:ws37:

لینک به دیدگاه

گاه و بی گاه به این تاپیک سر میزنم و مطالش رو میخونم نوشته های بچه هارو حرفاشون رو و گاهی هم تجربیاتشون

ولی یه مدت دیگه مثل قبل رغبتی ندارم گاه به گاه به اینجا سر بزنم:banel_smiley_4:

لینک به دیدگاه

حسِ پسر بچه ای رو که تاحالا سوار پله برقی نشده رو می فهمم...

 

اینکه پاش رو گذاشت رو اولین پله..محکم جانپناه پله برقی رو می گیره...اونم قسمت رونده اش رو ...

 

در نتیجه یکدفعه ای بی ترمز می ره جلو...

 

ولی اون موقع باباش دستش رو می گیره...دو تا پای بابا رو می چسبه تا پایین پله...

 

می فهمم این حسِ آرامش رو...

 

البته قبل از اون حس گرفتن دست و پشتیبان رو می فهمم...

.

.

.

 

قبل از اینکه دیر بشه....سعی کنیم بیشتر بفهمیم...:icon_redface:

 

لینک به دیدگاه

دیشب برام تعریف میکردن...در مورد برنامه صبح بود که علی ضیا مجریشه...من وقتی برام تعریف میکردن فقط اشک میریختم

مهمونش یه پسر جوون بوده که مدتی به خاطر تصاده در حال کما در بیمارستان بستری بوده و دقیقا زمانی که فرم اهدا عضوش امضا میکنن به هوش میاد

و تمام اتفاقایی که در عالم کما براش اتفاق افتاده یادش مباد

اینجوری که برای من تعریف کردن!

گفته که در اون حال رفتم به یه دکتر مراجعه کردم نمیدونم چه بیماری ای داشتم که رفتم دکتر...فقط یادمه که دکتره تمام کارامو برام لیست کرده بود...اصلا از کارای خوبم حرف نمیزد و فقط جا و زمان انجام کارای بدم سرم فریاد میزد....هر چی میخواستم انکار کنم نمیشد چوون واقعا داشت درست میگفت من همه اون کارارو انجام داده بودم...و مدام فریاد میزد که فلان موقع حرف مادرت گوش نکردی ...فلان موقع با پدرت اینجوری و ...اصلا کار خوبی وجود نداشت انگار...و همش از کوچکترین برخورد منفی با پدر و مادرم عصبانی تر میشد...بعد دکتره اومد روی سینم نشست و تا اومد تیغ بزنه زیر گلوم به هوش اومدم

شاید چیز خاصی نباشه ولی گاهی که همچین اتفاقایی این ادمارو چنان به خدا نزدیک میکنه که اصلا خودشونم نمیتونن فکرش کنن و من بهشون حسودی میکنم

چرا ما از بقیه درس نگیریم...چرا فقط وقتی برای خودمون اتفاق بیفته فکر میکنیم حالا موقشه

خدا یا بمون شعور و معرفت بده تا بفمیم با تو بودن چه لذتی دارد

مراقبمون باش تا قدر پدر مادرامونو بدونیم و حواسمون باشه که تو چقدر تاکید داری به احترامشون...به اینکه دوسشون داشته باشیم وووو

خدایا شکرت:hapydancsmil:

لینک به دیدگاه

آخه یکی نیست بگه دوست عزیز وقتی صمیمی نیستی با کسی و فقط در حد احوال پرسی روزمره ارتباط داری بر فرض صمیمیم باشی به چه اجازه ای این حقو به خودت میدی تو کار مردم دخالت کنی؟

یکی باید بگه آی ملتتتتتتتتتتتت اونی که شما اسمشو کنجکاوی گذاشتید به خدا فوضولیه فوضولی نکن عزیز من فوضولی نکن

لینک به دیدگاه

خدایا

همه چیز دست توئه!!!

شکرت به خاطر همه چیز!

 

نمیفرستی، وقتی میفرستی چند تا چند تا میفرستی!:icon_redface:

 

شکرت برا همه چیز:icon_gol:

لینک به دیدگاه

امروز یکی از بهترین روزام بود

بعد از چند روز که حالم خوب نبود بازم همون دوست خوب باعث شد خیلی بهتر بشم

خیییلیییی دوستش دارم خودشم میدونه

 

خدایا شکرت به خاطر همه چی

همیشه خودت حواست بهمون باشه ...:icon_gol:

لینک به دیدگاه

بعضی وقتا چقد دلم برای خانواده ام که کنارم هستن تنگ میشه:sigh:

 

خودمونو مشغول چیزایی میکنیم که موندنی نیستن ارزش هم ندارن

 

خدایا یه عقلی بده به بنده هات.به من مخصوصا:ws3:

لینک به دیدگاه

اینجا خیلی دلگیره

کو اون ایام

میری وبرمیگردی

می بینی همه چی رنگ باخته

کاش رنگ می باخت

رنگ عو ض کردن دلگیر تر و سخت تره

بگذریم

رسم روزگار همینه

باید بگذاشت و بگذشت

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...