رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

موبایلمو پیدا نمیکردم به داداشم میگم گوشیتو بده زنگ بزنم ببینم کجاست ...

حالا هرچی میگردم اسممو پیدا نمیکنم !

دیگه آخر سر شمارمو میگیرم میبینم شماره مو به اسم مادر سیو کرده :w58::whistles:

  • Like 22
لینک به دیدگاه

واقعاً کسی ذاتش عوض نمیشه.

متنفرم از دروغ و سیاه بازی و احساس زرنگی

یه ذره هم شرم نمیکنم اگه آبروی همچین کسایی رو تو جمع ببرم :banel_smiley_4:

  • Like 26
لینک به دیدگاه

تو تمام این 4 سالِ کارشناسی ، هروقت خدا که من پروژمو کامل و خوب و به موقع انجام میدادم ، آخرین روز و آخرین لحظات زنگ میزدن بهم میگفتن تحویل افتاده عقب :ws38:

 

این ترم هم که ترم آخره و اسم پروژه شده "پایان نامه" ، اصن عجیب دلم گرفته بود که شنبه قراره تحویلش بدیم و من کارم رو تموم کردم ولی هنوز که هنوزه کسی زنگ نزده به من بگه تحویل افتاده عقب :ws3:

اصن عجیب حالم بد بودا :ws28:

 

تا اینکه همین چند دقیقه ی پیش دوستم زنگ زد گفت تحویل افتاده سه شنبه :w02:

کلی انرژی گرفتم :ws3: انگار سیستم بدنم عادت کرده به این قضیه ، حالم بد میشه غیر از این اتفاق بیوفته :ws3:

  • Like 23
لینک به دیدگاه

یک هفته گذشت...

 

مراسم سومین روز و هفتمین روز هم تمــام شد.

 

همه در ناباوری بودند و هستنـد...!

 

تلاشم را می کنم تا نبودنش مادرم را بیش از این آزار ندهد؛ کسی که برایش عزیــز بود و خاطرات زیادی با او داشت.

 

خـدایــا این سرطان چیست که اینگونه نابود می کند و اینقدر سریع در جزء به جزء بدن ریشه میدواند...!

  • Like 32
لینک به دیدگاه

قصه تمام شد

 

نیمکت

درخت

سایه

باد

 

فقط همینها ماند

و نه اما ما

 

خاطراتی که روی اون نیمکت

زیر سایه ی زیبای همون درخت

بود

با باد همسفر شد

  • Like 13
لینک به دیدگاه

بعضی از خانمها به نوع خاصی از توجه نیاز دارند

نوعی توجه که به سختی میشه ارایه داد و در عین حال که ساده است پیچیده گی خاصی داره

نوعی توجه که ادم حتی به خودش هم نمی تونه داشته باشه یا نمی خواد داشته باشه

نوعی توجه که دیر متوجه اهمیت اون میشیم یا اصن نمی شیم

  • Like 19
لینک به دیدگاه

این چندروزه دل شوره و استرس زیادی داشتم اما یهویی یه خبر خوشحال کننده از طرف دیگه بهم رسید....الان دقیقا نمیدونم خوشحال باشم یا نگران

ولی دروغ چرا شیرینیه ته دلمو بیشتر دوست دارم...پس دلشوره باید بره بیرون:ws3:

خیلی انتظار این روزارو کشیدم:sigh:خدایا ممنونم:hapydancsmil:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

ممنونم از دوست خوبی که امروز صب این پیام را فرستاد و باعث شد روز خوبی را شروع کنم

 

" وقتی قرار است با تمام نفس هایم(با تمام وجودم) بمیرم چرا با تمام ان زندگی نکنم"

 

واقعا چرا؟

  • Like 17
لینک به دیدگاه

احترام گذاشتن به حریم خصوصی افراد واقعا مهمه و اونهایی که اینکارو نمیکنن واقعا بی اخلاق هستن... :sigh:

 

عجب آدمایی هستن اینا... :sad0:

  • Like 17
لینک به دیدگاه

عَطسه می کنند واژه هایم....احساسم سَردش شده....

 

قَندیل ها یکی یکی فرود می آن بر روی دستی که قلم رو گرفته...

 

می شکنن و خُرد می شن لحظه هایی که ساخته شدن از یخِ موقتی بودن...

 

از آبی که از رود رفته و یخ شده و حالا شکسته...

 

فرقش با آب ریخته شده اینه که این یکی رو زود بِجونبی می تونی جمع ش کنی قبل از آب شدن!

 

عطسه می کنند واژه هایم...انگار احساسم سرما خورده...

.

.

.

شَلغم لازم شده احساسم...بار می گذارم بر روی دل..پیچش را کم می کنم تا آرام بپزد این آرام پز....

 

تا از بُخورِ دل نفس هم باز شود....:icon_redface:

 

  • Like 18
لینک به دیدگاه

اون موقع که دوست داری باشه...دستتو بگیره...بغلت کنه...نیست:hanghead:

الان شدیدا نیاز دارم باشه...حتی به اخمش راضیم...به غیرتی شدنش...به اینکه بخاطر من واسه ناراحت نشدنم جلوی غیرته پدرانشو میگیره و از تو حرص میخوره...به اینکه چندساعت بامن بحث میکنه و من خواسته و ناخواسته بهش توهین میکنمو اون فقط سکوت میکنه...به اینکه تو اوج ناراحتی واسه یه دونه دخترش میخنده تا اشک منم درنیاره...:sigh:

چقدر بده ادم یهویی دلش هوای عزیزترین مرد زمینشو بکنه طوری که نتونه چندساعتم که شده صبر کنه تاببینتش...:hanghead:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

یهو جو برداشت منو موقع برگشت به خونه رفتم لواشک خریدم به فروشنده گفتم خیلی خیلی ترش باشه هیچی دیگه الان آوردم گذاشتم جلو دارم نگاش میکنم:banel_smiley_4:این ترش نیست که فرا ترشه موندم چطوری بخورمش یه ذره که میکنم میذارم دهنم عین کسایی میشم که دندون ندارن:banel_smiley_4:

  • Like 16
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...