Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ امان از دست بی معرفتا... اما از دست همیشه طلب کارا... امان... بی خیال بابا میگذره! من کم نمیارم. 12 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ اوممممممممممم اهلش نبودم ... اهلش شدم و دیگه اهلش نخواهم شد یه اشتباه یه بار کافیه وقتی میشناسی خودتو و دلتو خوب به خودت رحم کن والا ...... پ.ن : آنکه پرنده نیست نباید در پرتگاه ها آشیانه بسازد ................. 5 لینک به دیدگاه
anvil 5769 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ موندم بعد ازین چطور میخوای زندگی کنی جون یک نفر اصن چیز کمی نیست...چطور تونستی اینقد پا رو وجدانت بذاری یا اصن وجدانی داشتی چطور تونستی اینقد بی تفاوت باشی؟؟حقش نبود واسه شماها جون کنداز طرفی دلم برات میسوزه عجب احساس مذخرفیه عجب چیز مذخرفیه این موجود دوپا...ای وای 5 لینک به دیدگاه
partow 25305 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ تا حالا اینجوریشو ندیده بودم ... 5 لینک به دیدگاه
.Pa.Ri.Sa. 4116 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ فکر کن! با آدمی که یه زمانی حالت از دیدنش به هم میخورد میشینی 3 ساعت بحث منطقی میکنی!بدون دعوا!بدون حس نفرت!تازه لذتم میبری! یا خیلی دمدمی مزاجی یا داری پخته تر میشی توی ابراز نظر کردن! کدومش به نظرت؟ 10 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ خدایـــا! امشب دلمـان می خواهد مثل بچه های لوس، گریه کنیم و جیغ بکشیم و پایمـان را به زمین بکوبیم! شما هم لطفـاً به ما رحم کن و آنچه را که می خواهیم، بهمـان بده! می دانی که زیاد جیغ بکشیم گلویمـان درد می گیرد. به گلویمـان رحم کن! با تشکـر! بنده ی جیغ جیغویِ شمــا...! 11 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ کتاب... واژه ای که خودش صندوقچه ی واژه هاست... بی صدا...آرام...بدون هیاهو... از زمانی که چشم باز کردم...لا به لای کتابخانه ی قدیمی پدر بزرگم...کتاب ها را بازیچه ی خانه سازیم کرده بودم... گاهی باز می کردم..به رسم مالوف...نگاهی هم به اندک عکس های آن کتاب های قطور می انداختم... اغلب تاریخی بودند...و من متعجب از این ریش های طویل و آن اندام های غیر طبیعی این شاهان...که یا قجر بودند...یا زند...یا افشار... آن موقع که توانستم اولین واژه ها را بگویم...موجی از کتاب های مصور...هم بازی های من بودند... و این شد یک عادت...و چه عادت خوبی....که وابستگی اش..تاوان ندارد...شاید کمی... به همان کم سو شدن چشم.... آرامش را لا به لای همین واژه ها آموختم...و چه زیبا گوهری بود که آن ها به من هدیه دادن.... تا چوب پنبه ی ناشنوایی بزنم بر گوش هایی که پر شده بودند از هیاهو...و زبان بازی... و چه خوب که تو زبان نداری...تا با لحنت...مرا قضاوت کنی...یا که تو را قضاوت کنم..... . . . یار مهربان...خلاصه شده در همان دیار یار دبستانی....و هیاهو پر کرده گوش هایمان را... و غافل شدیم از آن ها که در کنارمان هستند....آنجا در گوشه بوفه.....که جلد آن را با رنگ بوفه ست کرده ایم.... عجب... 14 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ دوستت داشتم دارم خواهم داشت هر چند نیستی 8 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ گاهی برای اینکه در میان جمعیت گَم نشی باید فاصله بگیـری! و من این روزها مدام فاصله گرفتن را تمرین می کنم...! 13 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ دلــــــم گرفته....دلم عجیـــــــب گرفته... 8 لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ دلم دوستای نوجوانی و بازی های اون موقع رو میخواد....چه لذتی تو بازی ساده اسم-فامیل بود که تو صد تا بازی کامپیوتری و مدرن پیدا نمیشه 8 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ خدایا خستم.... میشه فردا بیدارم نکنی؟ 8 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ تو رو خدا مواظب انجمن باش.....ما اینجا دوسال لحظه لحظه خاطره داریم.... 20 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ کامنت های موبایلم را از بالا تـــا پایین نگاه می کنم. بیش از 30 نفر را به نام دوست! ذخیره کرده ام. ولـی دریغ... دریغ از یک نفـر که امشب به درد و دل های من گوش دهد. امشب شدیداً احساس بی دوستی می کنم...! 18 لینک به دیدگاه
nazfar 8746 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۰ وقتی دلم میگیره دوست دارم ساکت باشم... بغض کنم و بعد گریه کنم و بعد هم دوباره ساکت شم... دوست ندارم با هیشکی حرف بزنم میخوام تنها باشم مثل همیشه 17 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۰ هوا را از من بگیر....خنده ات را نه 10 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۰ آزداگی... واسه انسان هایی که همیشه اسیرن تو یکسری حصار های ذهنی....آزادگی معنی رهایی میده... رهایی از بند یکسری تعلقات که چنگ انداخت به دامن ذهن...و رها نمی کنند او را... حر بودن تو این وادی...داستانی جداست....کسی نیست که تو یاری کنه.... شاید فقط یک راهنمایی کوچک...اون هم شاید....و خود باید به دنبال آن شاید بروی....شاید.... داستان از مقدمه سخت شروع می شود...و سخت تمام.... و لیاقت آن سختی....شرینیه یک رهایی است.... آنجا که حتی پیروزی این شیرینی را هم باید فقط با خود تقسیم کنی... چون آزادگان کمند در این دوران..... و شاید اگر داد بزنی..آدمکان اسیر....دوباره تو را هم اسیر کنند..... . . . اسارت ذهن...پس ترین و پیچیده ترین اسارت هاست...... که او نقطه ی شروع همه ی بندهاییست که مارا به تعلقات چسبانده اند.... و رهایی از این بند....آزادگی می خواهد....که معنایش در وجود هر کسی در پس هزاران واژه پنهان شده... 9 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۰ اون زمانی که بیکاری هیچکی نه اس میده نه میزنگه همینکه کتابو باز میکنی 10 تا 10 تا اس میاد:banel_smiley_4:قانون جذبش چیه ؟نیوتنم کشف نکرد 18 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۰ وقتی سرت شلوغه کارداری بدبختی و زندگی همه هی میایند به اینجا و اونجا دعوتت میکنند دشت و تفریح و خونشون و مهمونی های خوب ....... حالا که بیکاری حال و حوصله هم نداری.. دلت میخواد بری یکم تفریح همه کاردارند و خلاصه مه وخورشید وفلک درکارند که حال تورو بگیرند 12 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۰ [h=6][/h]گاهی برات مهم نیست فلانی چی نوشته ناخودآگاه تا اسمش رو میبینی تشکر میزنی چون اون آدم رو دوست داری انگار با تشکرت میخوای بهش بگی: تو هر چی میخوای بنویس، ولی فقط باش 23 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده