رفتن به مطلب

✣ گـاه نوشته های نواندیشانی ها ✣


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 9.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

نـه تـلـخــــــم ، نـه شـــیــریـن .

مــزه ی بی تفاوتی می دهم این روزها !

جنــــس حـالم زیـاد مـرغــــــوب نیســت ...

  • Like 11
لینک به دیدگاه

من چند روزه خیلی شیطونی کردم و هنوزم می کنم TAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif

 

 

کسی نیست جلومو بگیره icon_pf%20%2834%29.gif

 

 

تو رو خدا کمکم کنید ... من زدم به سیم آخر ... icon_pf%20%2834%29.gif

 

 

به هر کی می پرستین یکی به دادم برسه icon_pf%20%2834%29.gif

 

 

وضعیت من اورژانسیه icon_pf%20%2834%29.gif

 

 

من نرمال نیستم

 

:w02: ...

 

 

من سه نقطه چین پس از واژم hapydancsmil.gif ...

  • Like 14
لینک به دیدگاه

انسان ها در زندگی دغدغه های بسیاری دارند اما به قول مارکس بزرگترین دغدغه آدمی ابتدا شکم است.

 

من این هفته یادم رفت دانشگاه غذا رزرو کنم، روز فروش هم محدوده، موندم در تنازع برای به دست آوردن غذا در دانشگاه هفته بعد را چگونه سپری کنم.

 

صف های غذا، من گرسنه ام و می آیم.

 

 

عمر گران مایه در این صرف شد ..... تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا. :icon_razz:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

بعد از انتخابات 88 يكي از كارهايي كه ارومم ميكرد انداختن روزنامه جام جم و ايران تو سطل زياله بود

خب اينجا هر روز اين دو روزنامه را روي جا كفشي كنار در اتاق ميزارن يه مدت براي خالي كردن عقده هاي رواني ناشي از اون انتخابات مسخره ، بدون اينكه حتي به تيتر اين روزنامه ها نگاه كنم يك راست پدال سطل زباله رو فشار ميدادم و جام جم و همشهري رو مي چپوندم اونجا ...بعد يه مدت نشستم با خودم فكر كردم كه واقعا اين چاره كاره،مثلا با انجام اين كار مشكلي حل ميشه ؟ ! اگر خبارشون رو نخونم چيزي عوض ميشه ؟

الانم گاهي وقتا با ادمايي برميخورم كه حسم نسبت به اونا درست مثل روزنامه همشهري و جام جمه، و همون مشكل دور انداختن و ني انداختن را دارم باشون از طرفي حرفاشون را نشنيده ميگرم از طرفي هم به خودم ميگم اينجوري هيچي عوض نميشه !

  • Like 8
لینک به دیدگاه

اولين چيزي كه در برخورد با يه نفر نظرم رو جلب ميكنه بوي بدن و لباسشه تو اين زمينه متاسفانه از شامه سگي خداداي برخوردارم، فك كنم ژنتيكي باشه مثلا بابام طعم چاي رو از بوش تشخيص ميده براي خودم پيش اومده كه دوستام را از بوي كه مي دن بشناسم به هرحال دست خودم نيست مطمعنا اگه دست خودم بود حس لامسه رو به عنوان حس اولم انتخاب ميكردم چون مثل حس بينايي و شنوايي نيست كه خيلي چيزا رو ببني و بشنوي ولي كاري از دستت برنياد وبشني حرص بخوري از حس بويايي و چشايي هم كارايي بالاتري داره مثلا با نوك انگش ميشه كسي رو لمس كرد نوازش داد و ابراز عشق كرد ولي با حس بوياي و چشايي هرگز ...

خلاصه اينكه خواستم بگم حس بویایی اگه حساسیتش بالا باشه چندان هم جالب نیست.

  • Like 11
لینک به دیدگاه

تنهايي

 

شاخه‌ي درختي ست‌ پشت پنجره ام....

 

گاهي لباس برگ مي‌پوشد.

 

گاهي لباس برف

 

اما هميشه هست ....!

  • Like 14
لینک به دیدگاه

حکایت من ، حکایت کسی بود ، که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت!

دلباخته سفر بود ، اما همسفر نداشت !

حکایت کسی بود که زجر کشید ، اما ضجه نزد !

زخم داشت اما ننالید !

گریه کرد ، اما اشک نریخت!

حکایت من ، حکایت کسی بود که پر از فریاد بود ، اما سکوت کرد تا همه صداها را بشنود........:sigh:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

نمیگم من زدم احساسمو کشتم ... نمیگم بعد تو خالی شده پشتم ...

 

نمیگم تا ابد یادت نمیافتم ...

فقط میگم ... جدایی رو پذیرفتم ...

 

از اینجا تا ته دنیا ... خداحافظ ... آهای دلتنگی فردا ... خداحافظ ... :sad0:

یه خواهش میکنم حرف منو گوش کن ...:hanghead:

تموم خاطره هامو فراموش کن ... :5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

 

:ws3: :ws3: :ws3:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

گــــرمـــی دستهـــای تــــو

آتشـــــی است که بـا آن

تمـــــام وجــــودم را گــــرم خواهــــم کـــرد

حتـــی در سرمـــای زمستــــان

وایــن یعنـــی همـــان دوســــت داشــــــتن

و مـــن بـــرای دوســــت داشــــــتن

دلیــــل نمـــی خواهــــم

همـــین دستهـــای تـــو کـــافــــــی است

  • Like 14
لینک به دیدگاه

دیروز حول و حوش 100 تا بچه 4-5 ساله رو با هم یه جا دیدم...

میخواستم لپ همه شونو بکشم...:persiana__hahaha:

نشد که...

خب دلم میخواست منم...

یعنی نباید میگفتم،کاشکی منم مامان بودم...:girl_blush2:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

کاشکی میشد که یک شب ،مهمون خواب من شی ، حتی واسه یه لحظه رویای ناب من شی ...

دیدار ما عزیزم ، باشه واسه قیامت ، اما بدون به دوریت ، هرگز نکردم عادت ...:sigh:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

می نویسم از لحظات دمه صبح...از گرگ و میشی هوا....

از آفتاب...که از شرق دنیام...داره کم کم سرک می کشه به پرچین زندگی...آماده می شه برای طلوع...

ومن فنجون به دست....تمام شب را بر ایوان...به انتظار این لحظه....

تا ببینم....شبنم را بر روی گلبرگ داوودی...بر روی نرده ی زنگ زده....

تا بشنوم..صدای گنجشک هایی را که کم کم به تکاپو افتاده اند.....در لانه شان...در سایه بان پنجره....

تا حس کنم....نسیم دریا را....که می رقصد لا به لای پرده ها....

و لمس کنم گرمای...کم رنگ خوزشید را...بر تنی که سرمای صبح را در خود دارد...

.

.

.

لا به لای این همه تجربه های زیبا.....به یک نقطه رسیدم....شروع.....

شروعی که هنوز برایم عادت نشده....

 

 

 

  • Like 16
لینک به دیدگاه

بارونو دوست دارم هنوز:hapydancsmil:

چون تورو یادم میاره:hapydancsmil:

فکر میکنم پیش منی:hapydancsmil:

وقتی که بارون میباره:hapydancsmil:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

نمیدونم چرا مرگم رو نزدیک می بینم ... ولی انگاری حس خوبی دارم ...

 

این چه حس مرموزیه که چند هفته ست منو درگیر کرده ... ؟

 

کاش زمان زودتر بگذره ... انتظار رو دوست ندارم ... :hanghead:

  • Like 16
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...