lorena 10304 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ چقدر دلم میخاد رنگ موهامو قرمز کنم 12 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ نـه تـلـخــــــم ، نـه شـــیــریـن . مــزه ی بی تفاوتی می دهم این روزها ! جنــــس حـالم زیـاد مـرغــــــوب نیســت ... 11 لینک به دیدگاه
felorans666 12046 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ من چند روزه خیلی شیطونی کردم و هنوزم می کنم کسی نیست جلومو بگیره تو رو خدا کمکم کنید ... من زدم به سیم آخر ... به هر کی می پرستین یکی به دادم برسه وضعیت من اورژانسیه من نرمال نیستم ... من سه نقطه چین پس از واژم ... 14 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ انسان ها در زندگی دغدغه های بسیاری دارند اما به قول مارکس بزرگترین دغدغه آدمی ابتدا شکم است. من این هفته یادم رفت دانشگاه غذا رزرو کنم، روز فروش هم محدوده، موندم در تنازع برای به دست آوردن غذا در دانشگاه هفته بعد را چگونه سپری کنم. صف های غذا، من گرسنه ام و می آیم. عمر گران مایه در این صرف شد ..... تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا. :icon_razz: 16 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ بعد از انتخابات 88 يكي از كارهايي كه ارومم ميكرد انداختن روزنامه جام جم و ايران تو سطل زياله بود خب اينجا هر روز اين دو روزنامه را روي جا كفشي كنار در اتاق ميزارن يه مدت براي خالي كردن عقده هاي رواني ناشي از اون انتخابات مسخره ، بدون اينكه حتي به تيتر اين روزنامه ها نگاه كنم يك راست پدال سطل زباله رو فشار ميدادم و جام جم و همشهري رو مي چپوندم اونجا ...بعد يه مدت نشستم با خودم فكر كردم كه واقعا اين چاره كاره،مثلا با انجام اين كار مشكلي حل ميشه ؟ ! اگر خبارشون رو نخونم چيزي عوض ميشه ؟ الانم گاهي وقتا با ادمايي برميخورم كه حسم نسبت به اونا درست مثل روزنامه همشهري و جام جمه، و همون مشكل دور انداختن و ني انداختن را دارم باشون از طرفي حرفاشون را نشنيده ميگرم از طرفي هم به خودم ميگم اينجوري هيچي عوض نميشه ! 8 لینک به دیدگاه
Iman-Emperatour 4937 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ یکی پاور این وایکینگ ماهرخ خواموش کنه 9 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ اولين چيزي كه در برخورد با يه نفر نظرم رو جلب ميكنه بوي بدن و لباسشه تو اين زمينه متاسفانه از شامه سگي خداداي برخوردارم، فك كنم ژنتيكي باشه مثلا بابام طعم چاي رو از بوش تشخيص ميده براي خودم پيش اومده كه دوستام را از بوي كه مي دن بشناسم به هرحال دست خودم نيست مطمعنا اگه دست خودم بود حس لامسه رو به عنوان حس اولم انتخاب ميكردم چون مثل حس بينايي و شنوايي نيست كه خيلي چيزا رو ببني و بشنوي ولي كاري از دستت برنياد وبشني حرص بخوري از حس بويايي و چشايي هم كارايي بالاتري داره مثلا با نوك انگش ميشه كسي رو لمس كرد نوازش داد و ابراز عشق كرد ولي با حس بوياي و چشايي هرگز ... خلاصه اينكه خواستم بگم حس بویایی اگه حساسیتش بالا باشه چندان هم جالب نیست. 11 لینک به دیدگاه
vergil 11695 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ تنهايي شاخهي درختي ست پشت پنجره ام.... گاهي لباس برگ ميپوشد. گاهي لباس برف اما هميشه هست ....! 14 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ حکایت من ، حکایت کسی بود ، که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت! دلباخته سفر بود ، اما همسفر نداشت ! حکایت کسی بود که زجر کشید ، اما ضجه نزد ! زخم داشت اما ننالید ! گریه کرد ، اما اشک نریخت! حکایت من ، حکایت کسی بود که پر از فریاد بود ، اما سکوت کرد تا همه صداها را بشنود........ 13 لینک به دیدگاه
sinister89 4245 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ نمیگم من زدم احساسمو کشتم ... نمیگم بعد تو خالی شده پشتم ... نمیگم تا ابد یادت نمیافتم ... فقط میگم ... جدایی رو پذیرفتم ... از اینجا تا ته دنیا ... خداحافظ ... آهای دلتنگی فردا ... خداحافظ ... یه خواهش میکنم حرف منو گوش کن ... تموم خاطره هامو فراموش کن ... :5c6ipag2mnshmsf5ju3 :ws3: 12 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ جایی وجود داره به نام “ســــــــــــیم آخر” من دقیقا همون جام! بزنم بهش یا نه . . . !؟ 18 لینک به دیدگاه
M.P.E.B 4852 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ تاريخ باز تكرار ميشود اما من خسته تر از ديروز آيا باز هم پاهايم توان ايستادن دارد؟!!!!!!! 13 لینک به دیدگاه
محمدa 1104 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ گــــرمـــی دستهـــای تــــو آتشـــــی است که بـا آن تمـــــام وجــــودم را گــــرم خواهــــم کـــرد حتـــی در سرمـــای زمستــــان وایــن یعنـــی همـــان دوســــت داشــــــتن و مـــن بـــرای دوســــت داشــــــتن دلیــــل نمـــی خواهــــم همـــین دستهـــای تـــو کـــافــــــی است 14 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ دیروز حول و حوش 100 تا بچه 4-5 ساله رو با هم یه جا دیدم... میخواستم لپ همه شونو بکشم...:persiana__hahaha: نشد که... خب دلم میخواست منم... یعنی نباید میگفتم،کاشکی منم مامان بودم...:girl_blush2: 16 لینک به دیدگاه
Saman_88 8062 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ کاشکی میشد که یک شب ،مهمون خواب من شی ، حتی واسه یه لحظه رویای ناب من شی ... دیدار ما عزیزم ، باشه واسه قیامت ، اما بدون به دوریت ، هرگز نکردم عادت ... 15 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ تو که هستی خوبه:hapydancsmil: دل من آشوبه:hapydancsmil: 9 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ می نویسم از لحظات دمه صبح...از گرگ و میشی هوا.... از آفتاب...که از شرق دنیام...داره کم کم سرک می کشه به پرچین زندگی...آماده می شه برای طلوع... ومن فنجون به دست....تمام شب را بر ایوان...به انتظار این لحظه.... تا ببینم....شبنم را بر روی گلبرگ داوودی...بر روی نرده ی زنگ زده.... تا بشنوم..صدای گنجشک هایی را که کم کم به تکاپو افتاده اند.....در لانه شان...در سایه بان پنجره.... تا حس کنم....نسیم دریا را....که می رقصد لا به لای پرده ها.... و لمس کنم گرمای...کم رنگ خوزشید را...بر تنی که سرمای صبح را در خود دارد... . . . لا به لای این همه تجربه های زیبا.....به یک نقطه رسیدم....شروع..... شروعی که هنوز برایم عادت نشده.... 16 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ بارونو دوست دارم هنوز:hapydancsmil: چون تورو یادم میاره:hapydancsmil: فکر میکنم پیش منی:hapydancsmil: وقتی که بارون میباره:hapydancsmil: 12 لینک به دیدگاه
partow 25305 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۰ نمیدونم چرا مرگم رو نزدیک می بینم ... ولی انگاری حس خوبی دارم ... این چه حس مرموزیه که چند هفته ست منو درگیر کرده ... ؟ کاش زمان زودتر بگذره ... انتظار رو دوست ندارم ... 16 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده