B nam o neshan 12214 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۱ عجيبه!!!خيلي عجيب!!! من با اينهمه ضعف!بشم تكيه گاه يه آدم ديگه! به نظر تو اين عجيب نيست؟! فكر مي كني بتونم تكيه گاه خوبي برات باشم؟ من كوچيكم...و ضعيف... اگه تو اين فكر به ذهنت رسيد كه ميتونم لابد مي تونم!نه؟! باشه!قبول!...ولي... نه نه!...ولي نداريم...من ميتونم!...تو تنها كسي هستي تو اين عالم كه مي خواي بهم تكيه كني!من بايد قوي باشم!بايد بتونم محكم و استوار پشتت باشم!تا ته خط!تا اونجا كه بهم بگي چقدر خوب به تو تكيه كردم! ضعيفم...اما...براي تو..قوي ميشم و محكم! 28 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۱ گاهی آدم دلش می خواهد یک خط بنویسد;اما خودش می داند این یک خط یک دنیا حرف دارد...کاش آن کسی که باید آن را بفهمد، آن را بخواند... همین می شود یک دلخوشی بزرگ .... 25 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۱ خوشا آندمی کز فراق تراب جگر پاره گردد دو دیده پر آب . . . . 19 لینک به دیدگاه
ara engineer 1866 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۳۹۱ عجیبه هنوزم موقع انجام کارها استرس دارم با اینکه میدونم خدا با ما است.... 11 لینک به دیدگاه
.Yaprak 15748 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ اگه من نخوام کسی به فکر من باشه و مواظبم باشه باید چیکار کنم 14 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ خِنزِر پِنزرهای ذهنم را گذاشته ام برای حَراج... خریداری پیدا شود که یک جا بردارد ...کنار می آیم با او...آنچه گران خرید کرده ام...مُفت می دهم برای رهایی... دو کوچه آن طرف تر یکی سِفت خنزر پنزرهای ذهنش را چسبیده...خانه ی فکرش پُر شده... لا به لای آن همه کهنه جات در مرزِ خفگی ست!!!..ولی.... ولی دل ندارد....دل ندارد خنزر پنزرهای ذهنش را دور برزید.....او ذخیره می کند برای روز مَبادایی که هیچ وقت نمی آید... یک سِمسار آمده...می گوید...یک جا همه را می برم...بیا این هم دو زار پولِ سیاه! آنجاست که لبخند می زنم....چه خوب که زود رَد کردم در این بازارِ خراب جنس های بُنجُلِ ذهنم را..... با فرض آنکه سمسار مُنصف است و بر سرِ مال نزده...که زده...ولی باز دو زار با سه زار چه فرقی می کند... در ذهنم جایی باز شده به اندازه ی آنچه کهنه شده بود و در حال نیست.... حال باید بروم در بازار...باز افکار نو.. گران خرید کنم!!....و چند صباح بعد به پول سیاهی بفروشم... . . . میان من و او که دو کوچه بالاتر زندگی می کند.... فرق آن ست که او همیشه بوده هایش را فریاد می زند....ولی من می خواهم هَست هایم را فریاد بزنم.. این میان هر که راهِ خود می رود....قضاوت با شما 18 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ خیلی بده به جایی برسی که هیچی آرومت نکنه!! نه راه رفتن زیر بارون شدید و نم و چندساعته.. نه رفتن به دوستات.. نه آغوش کسی.. نه بازی با کوچولوها.. نه غذاخوردن.. نه آشپزی با خلاقیت .. نه لاک زدن با طرحهای جدید.. نه تاتو.. نه هیچی .. نه بافتن فرشت که قبلناآرومت میکرد.. . دلم دیگه خوب نمیشه میدونم .. دیگه دماغی نداره که بوی آسایش و راحتی و دلخوشی رو بو بکشه.... حالم از خودم گرفته .. دیگه ته خطتم فکر کنم.. کاشکی ۲۱ دسامبر واقعا دنیای من تموم بشه دیگه نمیکشم واقعا 13 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ کاش یه روزی میومد ... یه جوری میشد... که دیگه اینجوری نبود... 14 لینک به دیدگاه
sahar 91 9480 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ من امیدوارم...امیدم به فردا را هیچ وقت هیچ کس نمی تواند از من بگیرد...وقتی خسته ام از دلسنگی بعضی ها...وقتی دلگرفته ام از بی رحمی بعضی ها...وقتی جز او کسی را ندارم که گلایه های بغض آلودم را ببرم پیشش...وقتی اوست که همه را می شنود...وقتی او را دارم که حتی بدون نشستن در کنارم حضورش را حس میکنم...وقتی او را دارم که حتی بدون گفتن کلامی و گرمی نگاهی، خالی می شوم از هر چه کینه و ناراحتی...پس نمی توانم بگویم تنهایم ...من در پناهگاه تو دیگر احساس بد ندارم ...همه و همه سرشار از حس خوشایندم...من به تو امید دارم. 9 لینک به دیدگاه
Hossein.T 22596 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ یکی باید ظرف ماکارونی رو از من دوور نگه داره! برا سلامتی خودم خیلی حیاتیه این قضیه! ( ̄ー ̄) 21 لینک به دیدگاه
Hossein.T 22596 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ اوریون قول داده برام تیارا بخره با یه دست لباس که باهاش ست شه ( ̄ー ̄) عنوان کردم که نزنه زیرش ( ̄ー ̄) 14 لینک به دیدگاه
Hossein.T 22596 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ ماکارونی تنها شیطانیست که نمیتوانم از بند آن رها شوم ( ̄ー ̄) 15 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ دارم کم کم ایمان می ارم به تنهایی............ 15 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ نمیدونم چرا انقد جدیدا با تمام کارای عقب افتادم اصلا استرس ندارم وحس بی دغدغه ای میکنم 14 لینک به دیدگاه
farhatami 1390 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ ما آدما هیچوقت نمیتونیم فکر همو بخونیم، هرگز نتونستیم احساس دیگری رو درک کنیم، اگه با کسی درد دل کردی و گفت درکت میکنم دروغ میگه،اون میخواد دلداری بده، بیایید حداقل از ته دل خودمونو جای شخص مقابل بگذاریم ، والا کوچک نمیشیم ،بلکه به خودمون ارزش میدیم، چون اونم یه روزی خودشو جای ما قرار میده،شاید اون روز بیاد که هیچ کسی هیچ چیزی ته دلش عقده نشه و دردشو با دیگری بیان کنه،دیگری کیه؟ اونم خودشه،درست مثل آینه با هم باشیم، به امید اون روز..... 8 لینک به دیدگاه
vergil 11695 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ پشت سرم ... کـ ـویرِ خشکیست! گویا پشتِ سر من به جای آب خاک می ریزند .../ My life...Z _l_ My Rules...Z 17 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ چه خوب بود تابستانهای کودکی وقتی کرم های ابریشم را به مهمانی برگ های توت می بردیم و در ولنگاری روزهای بلندش هر روز کمی قد می کشیدیم یادش به خیر پاهای خاکی و پاشویه های حوض یادش به خیر حرفهای همسایه و آفتاب و فراقت 9 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ چرا نمیتونه بیخیال شه آخه... نمیتونم حتی ذره ای از معرفتشو جبران کنم...خدا کنه بیخیالمون شه... 9 لینک به دیدگاه
سـارا 20071 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ یکی دو هفته پیش تو یه سایتی دیدم دانلود آلبوم جدید احسان خواجه امیری هست ! منم سایتو بستم تا دانلودش نکنم و روز بعد برم بخرم! هنوزم که هنوزه نخریدم.هی یادم میره . این وجدان هم اذیت می کنه ها 11 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ اگر این زندگی باشه اگه این سهمم از دنیاست من از مردن هراسم نیست 13 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده