رفتن به مطلب

✣ گـاه نوشته های نواندیشانی ها ✣


ارسال های توصیه شده

در پس کوچه های تاریک دنیای خویش ، سنجاقکی پا گرفت که از وقار عقابی بود پنجه طلاو نگاهی داشت اعلم

بالش بر صورتم هست تا نکند خورشید دوباره سیلی زند و من را در این گود بی مرشد بر زمین کوبد

در خیمه شب بازی روزهای خویش ، اینجا که پراست از مردم بی وقار و بی انصاف ، به گنج خانه ای از وجود تو رسیدم

تو که با عالمیان جدایی

تو عقاب هیبت ، سنجاقک سیرت

  • Like 12
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 9.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

تداعی لحظه های پر از حرف...و حرف و حرف...

اما نه صدایی برای نوشتن هست و نفسی برای نوشتن...

نمیدونم چقدر تغییر یه مکان میتونه تو روحیه آدم تاثیر بذاره...

اما از وقتی اومدیم خونه جدید دیگه دریغ از 1 خط خطی...

خونه کودکیام دیروز کاملن تخریب شد...همون که مورد و شمشاد داشت...

همون که رو در و دیوارش نقاشی میکردم...

دیوار اتاقم ...پنجره کناره تختم...خیلی همدمم بودن ...

طفلکی دیوار که خط خطی های بغض آلود و ...رو تحمل میکرد...

چقدر عکس چسبوندم به دیوار تو دوره های مختلف زندگیم...عکسهای مختلف...هر چند وقت یک بار هم رنگش رو عوض میکردم...

یادش بخیر قدیمها دیوار نداشتیم بین خونه هامون ...فقط شمشادهای سبز بود...

کم کم بزرگ شدیم...و اون فنسهای اروپایی ساز و پر از شمشاد رو از بین بردن...

خوب یادمه اون روزی که بابام و همسایه ها کارگر گرفتن دیوار کشیددن و من با بچه های همسایه زار زدیم و با هر رج دیوار بای بای کردیم با هم ...تا جایی که قد دیوار از ما بلندتر شد و من گریه کردم و دیویدم داخل و گفتم دیدییییییییید من دیگه نمیتونم بپرم تو حیاطشون...:4564:

دلم واسه شمشادها ..و چمن وسط حیاط ...و خیلی چیزهای قدیمی و جدید خونه تنگ میشه...

دلم تنگ میشه واسه هدای کوچولوی همون خونه...

راستی مهمتر از همه اینها وقتی آدم واسه اسباب کشی پاشه بره مسافرت وقتی میاد میبینه اشتباهی یه کارتون کتاب و دست نوشته :4564:ازش گم شده و کسی هم نیست بگه چی شدن...

اما مگه احساسات آدم هم گم میشه؟

خوشحالم بعضیاشون (خیلی خیلی کم ) اینجا موندن...:hanghead:

اینجا که اسباب کشی ندارید؟:hanghead:

دیوارم هم با نوشته هاش و رج به رج آجرهاش ؛اسیر کلنگ و بیل مکانیکی شدن...:hanghead:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

به راه عمر صدها قصه دیدم!

 

سفر کردم حکایتها شنیدم!

 

نفهمیدم چه شد تا اینکه روزی،سر کوی رفیق بازی رسیدم!

 

غلامم،چاکرم،لوتی بفرما،همین ها شد همه عشق و امیدم!

 

بدونه هیچ حرفی یا سوالی،پیاله هر کسی داد،سر کشیدم،ولی افسوس با هر که نشستم رفاقت کردم و خیری ندیدم،چشام بارونیه قلبم شکسته،ز این دنیا و اهلش دل بریدم...

  • Like 9
لینک به دیدگاه

گاهی احساس میکنم دنیا دستاشو گذاشته روی گلوم و داره با تمام توانش فشار میده......

 

یا اینکه منو زیر آب نگه داشته و میخواد خفم کنه.......الان این حسو دارم.....دوس دارم به دنیا بگم دست از سرم برداره.....من که از اونی که میخواست گذشتم....

 

دیگه چی از جون من میخواد؟!!!

 

بزاره واسه خودم تنها باشم......تنهایی راه برم.....تنهایی مشکلاتمو حل کنم......به چه زبونی بگم بابا....

 

من توی این دنیا از کسی خیری ندیدم.....نمیخوام کسی رو دوست داشته باشم.....اینو بفهم دنیا.....بفهم.......

 

من از همه اهل زمینت دل بریدم......پس رو من یکی دیگه حساب نکن:icon_razz:

  • Like 17
لینک به دیدگاه

m-MNouri-88_2.jpg

 

 

ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس، چه سفرها کرده ایم

ما برای بوسیدن خاک سر قله ها ، چه خطرها کرده ایم

ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود، خون دلها خورده ایم

 

ما برای آنکه ایران خانهٔ خوبان شود ، رنج دو ران برده ایم

ما برای بویدن بوی گل نسترن، چه سفرها کرده ایم

ما برای نوشیدن شور آبه های کویر، چه خطرها کرده ایم

ما برای خواندن این قصهٔ عشق به خاک، خون دلها خورده ایم

ما برای جاودان ماندن این عشق پاک، رنج دوران برده ایم

 

 

روحش شاد:icon_gol:

  • Like 17
لینک به دیدگاه

من یه پرندم آرزو دارم تو باغم با شی

من یه خونه ی تنگ و تاریکم کاشکی تو بیای چراغم باشی

هر جا که باشم هر چی که باشم تو باید باشی

تا زنده باشم می میرم اگه از تو جدا شم

می میرم اگه از تو جدا شم

اگه تاریکم اگه روشنم اگه پاییزم اگه بهارم

تو رو دوست دارم

تو رو دوست دارم

تو رو دوست دارم

 

:icon_redface:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

-کتایون تو بدتر ازیناشم پشت سر گذاشتی...هیشکی از دلتنگی نمیمیره...میمیره؟

-از کجا می دونی آخه؟ آمارِ همه ی مرده های دنیا رو داری؟ لعنتی من دیگه طاقتم مثلِ قدیما نیست...می فهمی؟

-باز شروع کردی به خیال بافی...باشه تو بمیر...میشی اولیش...نمی فهممت...تو که می دونی آخرش کجاست...تو که می دونی یه روز میاد که خودتو میبندی به بادِ فحش به خاطر همین لحظه ها که از دست دادی...پس همین جا تمومش کن..قول نمیدم دو ماه دیگه از الان راحت تر باشه...

-هیچوقت نفهمیدی..بارِ اولت نیست...من رهاش نمی کنم...منِ احمقو بگو که دارم با کی مشورت می کنم...اون منطقتم ببر بذار درِ کوزه...

-که چی میخوای بگی تا تهش میری؟ باشه برو، ولی رو من حساب نکن...من نیستم...خودت برو...تنها برو...

-بودنت الان به کارم نمیاد...همون بهتر که تنها برم...میرم...حالا ببین...

 

گفتگوی من و خودم جلوی آینه...

  • Like 20
لینک به دیدگاه

یک حقیقت تلخ : حرف دلت رو به زبون نیار

هیچ وقت بذار همونجا بمونه تا ابد

کسی که لایق شنیدنش باشه پیدا نمیشه

 

همه یا مسخرهت میکنند یا دلشون برات میسوزه یا حتما مطمئن میشود که مشکل داری یا............

 

صادق که باشی میذارند پای بیچارگیت..

حتی به دوستات هم نباید چیزی بگی

حتی به شکل درد دل

به هرشکلی

گفتم بدونید بعد نیایم بنالیم

دنیا و آدمهاش نامردتر از این حرفهاند که فکرشو بکنید

  • Like 10
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...