*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۱ آسـمـانـی هـا مـهـربـانـنـد بـاور نـداری؟!؟ دسـتـت را بـه آسـمـان بـسـپـار تـا دلـت بـارانـی شـود... 9 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۱ نشسته ای تا کاسه کوزه ی توهم شان را بر سر افکارِ تو بشکنند؟!.... و تو گیج و منگ دست در گردن افکارت بیاندازی و بیاندازیشان در خورجینِ واژه دانِ ذهنت.. و به این بیاندیشی...که نکند من آش دهن سوز شده ام!!!!.. هیس..شرطه ها در کمینند....تا تور بیاندازند و شاه ماهی بگیرند..برای گرفتن کیسه ی زر.... امیرشان هم دل در گرو پاچه وَرمالان دارد..که بیاییند... بیایند در سیاهه ی روزگار...از من برای او دشمنی بسازند...که رستم به مانندش دیو ندیده!!... . . . پس آرام...تا پاچه ی واژه هایت را نگرفته اند......و هیس... 18 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۱ به طور وحشتناکی دلم گرفته امشب میخوام با یکی خلوت کنم یکی دو ساعتی خدایا مهمون نمیخوای؟ دلم بغلت و میخواد خداجون 15 لینک به دیدگاه
سـارا 20071 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۱ چند روز پیش اکثر شهرهای گیلان سیل اومد به غیر از رشت...همه جا سیل جاری شد .همه جا آب گرفت..آب رودخونه ها بالا اومد...جاری شد تو خیابونا ، کوچه ها ، و خونه های مردم...امروز عکساشو دیدم...تا کمر مردم تو خونه هاشون سیل و گل و فاضلاب بالا اومده بود...پدرایی که بچه هاشونو بغل کرده بودن تا زیر آب نمونن! مردی که ظرفهارو از توی بوفه جمع میکرد و همشو تو قفسه بالا می چید تا آب بهش نرسه...دلم خیلی گرفت... مردمی که به کمک طناب و قایق!(!!) سعی می کردن همدیگرو از آب بیارن بیرون... اون همه آبی که من دیدم حال حالاها از خونه های مردم نمیره بیرون...همین بغل گوشمونه ...فومن 18 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۱ بی نگاه احدی روی پاهایم هستم امروز در تنپوش سبز یک فضای باز جوان هایی را دیدم که به ریش سفید پیرمردی چون من میخندیدند و بگذریم بگذریم از عهد های شکسته شده از نامردمان روزگار و بگذریم دلم آرامش سالهای جوانی را می خواهد گرچه بگذریم من در این بی هوایی ها نفس کشیدم ، خار در گلو دارم که سخن نمیگویم این کلمات سخن من نیست ، جامه دریدن هاییست که صدا می دهند و باز هم بگذریم میترسم از روزی که روز نباشد ، شب تاریک باشد و من پیرتر از قبل شوم و باز هم بگذریم میآید آنروز همه می گویند چشم بر امید باز کن - با که سخن میگویید وقتی امیدم بگذریم راستی ، بگذریم 12 لینک به دیدگاه
s.zarei 3090 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۱ فدای چشمات اگه چشمام بارونیه فدای چشمات اگه گریم پنهونیه فدای چشمات اگه هنوز پریشونم برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام خاطر تو فدای چشمات تلخی لحظه های من فدای چشمات لرزیدن صدای من فدای چشمات اگه خراب و داغونم بخاطر تو 7 لینک به دیدگاه
s.zarei 3090 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۱ همين امروز وفرداست كه بايد برم واينجارو ترك كنم سرود خداحافظي بسرايم دلم نمي خواد برم ولي تاب وتحمل بعضي چيزهارو ندارم جدايي برام سخته وجدايي از كسي مجبور به جدايي از اينجا ميكنه منو آره بايد برم ولي دلم حتي واسه ديدن اسمش خوشه آواره ام ودربدر چشمانش بايد برم 10 لینک به دیدگاه
shamim _ thr 505 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۱ بگذار شيطنت عشق..... چشمان تو را به عريانی خويش بگشايد هر چند انجا جز رنج و پريشانی نباشد.... اما کوری را به خاطر ارامش تحمل مکن!!! 10 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۱ امروز به یقین رسیدم یه جاهایی از زندگیت باید یه سختی ها رو تحمل کنی و بعدش تغییر و با تمام وجودت حس کنی... موندم چندوقت دیگه این فرهام باز بشه چه کنم ؟ امروز رفتیم غافلگیری دوستی برای تولدش و اونقدری از دیدن من غافلگیر شد که از تولدش نشد و خوشحالی رو در وجودش دیدم بازم تولدت مبارک شیما جون 8 لینک به دیدگاه
just work 12354 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۱ مغزم دچار بی حسی موضعی شده ... 10 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۱ سکوتم را به پای نفهمیم گذاشتی نفهمیدی سکوت کردم تا به تو بفهمانم که میبینم به سرم چه میآوری حواسم بهت هست ولی تو حواست پرت دیگری شده.... تا کی میخواهی به این بازی بچه گانه ادامه دهی میخواهی بروی؟ برو.... منم با صدای بلند میگویم: به درک...... 9 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۱ دوستی در وبلاگش نوشته بود گاهی نفس به تیزی شمشیرمیشود ازهرچه زندگیست دلت سیرمیشود کارندارم از کجایی چه میکنی بی عشق سرمکن که دلت پیرمیشود . . . . 16 لینک به دیدگاه
R.Irankhah 25490 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۱ خوشبختی توپی است که وقتی می غلتد به دنبال آن می دویم و وقتی توقف می کند به آن لگد می زنیم. 7 لینک به دیدگاه
.MohammadReza. 19850 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۱ اون زمان که 1 میلیون پول بود، نداشتیم الان که 1 میلیارد پوله، همون 1 میلیونم نداریم :| 23 لینک به دیدگاه
nazfar 8746 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۱ اسم تاپیک گاه نوشته هستش... ولی من حس میکنم برای بعضیامون شده از تمامی لحظه هات گاهی رو فاکتور بگیر و مابقیش رو بنویس! 15 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۱ اکثر عشقها ناشی از نشناختن طرف مقابل و قضاوت نداشتن درمورد گذشته و زندگی اون فرده (همون قضیه ساختن تصویر ذهنی از طرف مقابل ) هرچقدر شناخت از طرف مقابل بیشتر میشه به اندازه یه معادله توانی از میزان عشق کاسته میشه اینو از خیلی ها شنیدم و درزندگی خیلی ها دیدم اما وجود یه حس قوی حسی که صب تورو از رختخواب بیرون بیاره بهت جرات زندگی جرات مواجه با مشکلات جرات تغییر کردن و پذیرفتن تغییرات و جرات خندیدن در اوج غمها بده لازم و ضروریه فرقی نمی کنه داس مه نوی 14 ساله باشی یا چهل ساله یا 90 ساله بدون این حس قوی عملا روح و قلبت مرده هس اما اگه بتونی این حس قوی رو در درون خودت زنده نگه داری حتی اگه عامل خارجی دیگه وجود نداشته باشه دیگه تو میشی موجود منحصر به فرد که همه رو گیج می کنی میشی یه معما برا همه ....... یه دوره خیلی کوتاه عشق (همون حس قوی ) رو تجربه کردم عامل خارجی نداشت فقط یه عکس بود همون عکس کلی بهم نیرو میداد بهم جرات مواجه شدن میداد باعث شد نترسم نترسم اگه گاهی سوالات ترسناک به سراغم میاد و .... ازتغییر نترسم و........ حالا اون عکس دیگه نیس deleteش کردم ولی حسش هنوز هس حسش قوی پابرجاست اون عکس یه توهم بود یه برداشت ذهنی یه تصویر ذهنی ولی بود و شد باعث تغییرمن شد چقدر بتونم با این حس زندگی کنم شعله اش تا کی قوت و دووم میاره نمیدونم ولی من حالم خوبه خیلی خوب 20 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۱ به گزارش خبرگزاری هواشناسی ، آسمان قلبم کماکان ابریست و تا بیست و چهار ساعته آینده انتظار می رود با ایجاد سامانه ای باران زا ، شاهد موجی از باران های بهاری باشیم . . . . . 7 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۱ در بلادی زندگی میکنم که دخترکانش آهن می پرستند و پسرکانش مانکن(!) و من نیز شاهد این بیدادم چون سیل می آید و من را نیز میخواهد با خودش یکی کند آی سیل ، سرخی گونه ام از سیلی آبروست کجاست نگاری کجاست حبیبی کجاست خانه ای زندگی می کنیم بسان سگ(!) از احساس گاها سرشاریم اما چه کنم ، چه کنم با این سیل که ایمانم را باید آهن کنم و علاقه ام را به لوبتکان پر ناز و بی اِنگار درکنج دلم عشق کسی خانه ندارد کس جای در این خانه ویرانه ندارد دل را به کف هرکه نهم باز پس آرد کس تاب نگه داری دیوانه ندارد بیداد ها را میبینم و دلم را خوش کردم به چند قرص و آرام بخش و هزار زهرمار دیگر کی از این شبکده خلاص میشویم خدا داند بقول سیاوش کسرایی دل را دریا کردیم دریا را یکجا کردیم دریا را دادیم به دست اغیار دریا را به خون کشاندند من آهن نیستم من خودمم و ای از نظر ما گذشته تو نیز مانکن نبودی گرچه این سیل جان گیر همچنان باقیست ، ساریست ، جاریست شکوه نکن پیر 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده