skalaskala 1624 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ پروردگارا تو را به مهربانی می شناسمت. تو را مهربان تر از آنچه مادر بزرگ ها می گویند یافته ام آیا چنانی که پس از آن که به تو ایمان آوردم به بزرگیت و کرامت و رحمانیتت امید بسته ام عذابم کنی؟ یا از خوشی دورم کنی و محرومم سازی؟ پروردگارا چشم را به دیدار عطوفت و کرامت روشن کن و روانم را آرام گردان که با یاد توست که دلها آرام می گیرد پروردگارا چشمانی که از شرم گناهان گذشته این چنین بارانی ست و دستانی که فقط بسوی تو دراز شده و چهره ای را که در آستانه عظمتت به خاک نهاده شده را دست خالی و رو سیاه بر نگردان که تو خالق منی 5 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ مردی را میشناسم با بوی تیز عفونت در یک بیمارستان بود ، بدون اینکه کسی در کنارش باشد شب را به سحر رساند گرچه هنوز بود اما خیلی زود تمام شد قلب ناآرامی دارد ، هر روز خوب می تپید ، اما شب گذشته انگار اینگونه نبود او مانده با دستی که خوب تکان نمی خورد گاهی از غم ایامش از این بی کسی هایش ، همین دست را می گویم با او لجبازی میکند او میخواهد انسان باشد ، بخدا قسم دوست دارد در میان آدم ها باشد ، نفس بکشد نمیتواند دیگر کسی او را نمیخواهد همدرد و همداستان او قرص های قرمز زیر زبانیش است و یک باند قهوه ای که هر وقت دست چپش سرد میشود به این دست می بندد شب ها در بیمارستان سر میکند روزها در صندوقچه خاطراتتش می خزد جوان است اما خوب پیر شده کند بود دیگر تیغ شده دیوار بود تخریب شده ترد بود خرد شده سالم بود کبود شده آخ آخ که چقدر حرف ناگفته دارد چقدر بغض دارد چقدر تنهاست روزی بالاخره میمیرد این روز کم و بیش میاید این بار بجای سنگین حرف و نگاه این همه مردم نامردم فقط یک سنگینی حس میکند سنگینی سنگی که روی آن نوشته است فلانی فرزند فلانی طلوع: زمان بی آغاز غروب: یک بهار خزانی این داستان واقعیست 11 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ به همه عالم میگوییم تو تنها عشق منی به وجودت افتخار میکنم عشقی را که در خانه دل حبس شود عشق نیست عشق باید مایه سربلندی شود در تمام وجوه زندگی 8 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ انگاری باید رفت با سال جدید فصلی تازه در زندگی من رقم خورده 6 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ یاد اخوان بخیر یاد مشکاتیان هم همینطور . . . . 9 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ سمیرا که از همان حوالی میگذرد از ان دور میگوید : من با مریم موافقم ... هر یک از دو مریم هم زمان به دیگری میگوید : دیدی حق با من بود ... چند ثانیه بعد از میان دعوای مریم ها ... سحر ... پانته ا ... سمانه و ..... جدا میشوم و میزنم بیرون ... هنوز نفهمیده ام درست است یا غلط ... تا به خیابان اصلی برسم موزاییک های کف پیاده رو را میشمارم .... درست است ... درست نیست ... درست است ... درست نیست .... تا به موزاییک اخر میرسم ... موزاییک اخر ... نصفه است ...!!!!! 20 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ وقتي با خود در ريا نباشم به صفحه روح به لوح نازك افكارم خيره ميشوم نميدانم در اين دنيا چند نفر وجود دارند كه بتوان دربرابر انها با طن خود را انگونه كه هست به تصوير كشيد به نمايش گذاشت بي هيچ ترسي از عريان شدن احساس ميكنم ديگر چيز جالبي برايم نمانده جز زندگي كردن در لابه لاي كلماتي كه جرعه جرعه پر ميشوند براي خالي شدن هاي پي در پي، پي در پي ، پي در پي ... 8 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ بيهوده ترين راهي كه پيموده ام يافتن خود بود در تو، وقتي كه كنجكاو و سردرگم به چهره ات چون سوالي گنگ خيره ميشدم و بيهوده تر در انتظار جوابي مي ماندم از تو كه حالت بد بود، بد بود بد بود ، بدبود .... 9 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۱ عجب!!!!!!! تا وقتی میخندیدم شاد بودم کنسرو معرفت بودم واسه دوستام!!!!!!!!! حالا که تو خودمم لحنا برگشته!!!!!!!!!!! حتی لحن بهار!!!!!!!!! رفیق با معرفت ما هم تو زرد شد یادم باشه کارت پستال بگیرم براش ....روش بنویسم بهارم خزان شد 11 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ گامی به دره ی آگاهی گذارده ام ، گویی آشنایی مرا فرا میخواند و می داند که من نمیدانم او کیست؟ به نابینایی رسیدم و مرا گفت: آی پیر چه عجب به آگاهی آمده ای و نیز به کجا شتابانی خواندمش و گفتم به دنبال غاری هستم تا در آن دمی بیاسایم آندم که آسودگی در تنهایی با خویشتن است ، و خسته از روزگار سیاهی ها که باری آن غار روشن تر است از این روزگار ما آدمیان ناسوتی گفت: غارت کجای این دره ی آگاهیست گفتم : شاید نامش حرا باشد ، آخر مردیم و برای زندگیمان و تنهاییمان با معبود غاری نجستیم گفت: حال که می روی تسبیحی برای شمارش اذکارت نداری گفتم: ای روشن بینای بی دید! اشکها ، اشکهایم شمارش گر است!از این چه مهتر گفت : راه را بتو میگویم تا آن را بیابی ابراهیم گونه گفتم: یا دوست با این دید نا دیدت چگونه مرا استمداد میکنی تو که خود آن پایت به آن دیگری ارادت دارد و راه را به بیراهه میخزی با تبسم گفت: ای پیر کهنسال این زمین ، چه میگویی که من با چشم دل یافتم و آن دم من نیز کور شدم گمراه بلد راه 5 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ مولانا می گوید:چه کسم من؟ چه کسم من؟که بسی وسوسه مندم همین 12 لینک به دیدگاه
M_Archi 7762 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ از چیزی که بینهایت متنفرم ادمهای مدعی، دورو، ریاکار و حزب باده چیزی هم که اینجا (مثل خیلی جاهای دیگه) زیاد داره فقط و فقط همینه متاسفم! 19 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ یادم باشد...وقتی آمدم....دست راست و چپم را گم کرده بودم.... چون آشنا نبودم...چون گنگ بود...این محیط برایم... اولین نوشته ها را که در این دنیا گذاشتم....دیدم که دیده شد... از این دیده شدن...احساسم عوض نشد.... و حال رسیدم به شش هزارمین نوشته.... از اول که نوشتم...چه به بهانه ی گفت گوی علمی..چه بهانه ی گفتگوی ادبی... و چه آنکه بیشتر بود...و بیشتر شد....و آن گفتن حرف دل... در میانشان مراقب بودن...که به کسی بر نخورد.... راه طولانی بود....گاه تا لبه پرتگاه قضاوت رفتم.... ولی برگشتم....آنجا که کسی یقه ی افکارم را از پشت گرفت... آمدم...آرام آمدم.... امیدوارم آرام هم بروم... . . . چه خوب که گه گاه به پشت سر نگاه می کنم...و می بینیم آنچه انجام داده ام... آنچه بودم....آنچه هستم....و آنچه فک می کنم می خواهم باشم.... ولی مهم آن است...که وقتی بر می گردم....در این هزاران هزار....چیزی نباشد..که برایش پشیمان باشم.... 21 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ خیلی سخته یه حرفی تا گلوت بیاد اما نتونی بزنی 20 لینک به دیدگاه
viviyan 12431 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ دلم بحث مذهبی میخواد. وافن کجایی؟ 7 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ چی میشد هوا همیشه هوای این 30 روزه 15 فروردین تا 15 اردیبهشت میموند؟ :( یعنی آب و هوای خوب 90٪ روحیه آدم رو بهتر میکنه ها، اگه فشار عصبی الان رو زمستون داشتم الان داشتم جون میدادم! 12 لینک به دیدگاه
H O P E 34652 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ بدبینی ( اونم تا این حد ) بزرگترین بدبختی ایه که یه نفر می تونه داشته باشه ... همچین آدمی اصلا دشمن لازم نداره ، همین بدبینی می کشتش بسشه ... 15 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ گـــاه سکـــوت یکــــــ دوستـــــ معجــــــــزه میکنـــــــــــــد ، و تـــــــــــو مــی آمــــوزیـــ کــه همیشـــه ، بــــودن در فریـــــاد نیستـــــــــــ … 12 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ ........از آدمای بی معرفت بدم میاد..... 9 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ هیچکس هم اگر باور نکند تو باور میکنی، تو میدانی که مرا نیاز به دروغ گفتن نیست، مگر حرف راست تمام شده است؟ چه بسیار حرف راست که هنور ناگفته مانده است، چرا دروغ بگویم؟ اصلاً چه اصراری است که مردم باور کنند؟ مردم دیدههای خویش را باور میکنند که هنر نیست، هنر در باور کردن ندیدنیهاست. ولی مهم است برای من که تو مرا و این واقعه را باور کنی. اما دیگر بین شیطان و آدم نمیاستم، قضاوت را به عهده خود آدم میگذارم. او کارش را خوب میداند و آدم همچنان ساده است و اعورانه به اطرافش مینگرد. و شیطان همچنان میخندد.......... 19 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده