pianist 31129 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۹۰ اونی که رفتنیه باید بره.... خب بره مهم نیست.............. چیزی که مهمه جوونی ماست که اونم کم کم داره میره........ 13 لینک به دیدگاه
DavOOd_TiTaN 10472 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۹۰ پنجره ، وا می شود ... پنجره ، بسته می شود ... پنجره ؛ وابسته می شود 9 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۹۰ اینا حالاتِ الان منن :mornincoffee::mornincoffee: 6 لینک به دیدگاه
from_hell 10964 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۹۰ وقتی کسی نیست یاری کنه... میگرن بدجوری همراهی میکنه... خیلی با معرفته....با مرام...دوست شبهای بیدار موندن و رفیق لحظه لحظه گریه ها... آکسار، کدئین، بروفن، ژلوفن، ادویل ... باید قرعه کشی کنم...بیبنم قرعه بنام کدوم میشه.... 13 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۹۰ چرا توی جمعی وقتی ناراحتی پیش میاد به خاطر یه نفر ما اون جمع رو ترک می کنیم؟ چرا به خاطر دوستامون نمیمونیم و به خاطر اون یه نفر میریم؟ چرا بین خوبی و بدی ، بدی تاثیرش بیشتر از خوبی میشه؟ 13 لینک به دیدگاه
سـارا 20071 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۹۰ امروز یه خبر خیلیییییییییییییییییییی خوب بهم رسید منتها امتحان لعنتی فردا نمی زاره به خاطرش خوشحال باشم 12 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۰ آنکه مانده بر سرکوچه... آنکه خیره مانده بر درگاهی در...لا به لای رقص پرده ی نازک در باد....که بود؟.. که بود که آرام به نزدیکی حوض آب رسید....لختی بر دورش چرخ زد... و با برگ های زرد درون حوض با انگشتانش بازی کرد.... تکه گچی بر کنار دیوار افتاده بود....آرام به سمتش رفت... خم شد و در دست گرفت...آرام نوشت بر دیوار.....یادم تو را فراموش... برگشت و از درگاهی پا در کوچه گذاشت.....در را پشت سر خود نبست... راه افتاد در مسیر کوچه....آسمان در حال بدرقه ی خورشید است... پالتو رو تا گردنش بالا کشید....سر به پایین رفت.... دو قدم تا آخر کوچه مانده برگشت....و نگاه کرد... سایه ای در آنور کوچه ایستاده.... مانده که آیا توهم اوست یا واقعی است... نگاهش بر بر دیوار افتاد.....نوشته بود... آمدم.....نبودی....رفتم....... . . . لذت دیدار...گاه در ثانیه ها گم می شود.... همان گونه که خیلی زود دیر می شود... 10 لینک به دیدگاه
سـارا 20071 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۰ الان دارم به این فکر می کنم که اصلا چند درصد از ایرانیها می دونن گلدن گلوب چیه؟؟ یا چه اهمیتی داره؟؟؟ یا اصلا می دونن اصغر فرهادی این جایزه رو برده یا نه؟؟؟ مطمئنم تعداد کسایی که نمی دونن خیلییییییییییی زیاده 14 لینک به دیدگاه
* v e n o o s * مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۰ امروز امتحان طراحی تولید صنعتی فردا معماری اسلامی پس فردا معماری معاصر هر کدوم هم حداقل 100 صفحه؛ آخه این چه برنامه ریزیههههههه میخوام مثبت فکر کنم و بگم راحتن... میگذره اماااا سختن لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۰ من اگر شانس داشتم اسم شمسُ الملوک بود که!!!! آخه حتما باید دیروز استاد منُ با اون سرُوضع تو خیابون میدید؟! حتما باس این اتفاق میوفتاد؟! 12 لینک به دیدگاه
NEGARi 9387 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۰ بابام پول یونی رو میده عین خیالش نی.. من انگار از چرخ گوشت رد میشم وقتی فک میکنم حداقل نصف پولش این یونی ارزش نداره.... من نخوام درس بخونم کیو باید ببینم؟؟؟ من اصلا میخوام بی سواد باشم.. اونی که پی اچ دی گرفته به کجا رسیده دقیقا؟؟؟ نه من میخوام بدونم این مدرک به چه دردی میخوره؟؟؟ یکی بیاد من سرش داد بزنم دلم خنک شه... 8 لینک به دیدگاه
poor!a 15130 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۰ بیشمارند آنهایی که نامشان آدم است ادعایشان آدمیت کلامشان انسانیت رفتارشان صمیمیت… حال….. من دنبال یکی میگردم که نه آدم باشد… … نه انسان… نه دوست و رفیق صمیمی تنها صاف باشد و صادق پشت سایه اش خنجری نباشد برای دریدن… هیچ نگوید… فقط همان باشد که سایه اش میگوید صاف و یکرنگ 9 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۰ باور کنین دلم دعوا میخواد، با یکی که هم هیکل خودم باشه هم بزنم هم بخورم! دلم میخواد مثل دوران پاره سنگی مشکلم رو با بزن بزن حل کنم! خسته شدم از این فرهنگ مسخره "گفتگو" اونم بدونه فحش دادن نمیدونم چرا دلم برای دعوا تنگ شده دلم برای مشتایی که تو دعوا میخوری و نمیفهمی و فرداش که جاش درد میکنه میفهمی مشت خوردی تنگ شده دلم میخواد گوروپی (یاد ساعت خوش هم بخیر) بیام تو صورتش 9 لینک به دیدگاه
سـارا 20071 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۰ شکلک حسودی خفن به بچه هایی که تو میتینگ ها هی همدیگرو می بینن 8 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۰ "گیرم که باخته ام، اما کسی جرات ندارد به من دست بزند یا از صفحه بازی بیرونم بیندازد، شوخی نیست من شاه شطرنجم. ..." این متن رو خوندم؛ خیلی زیبا و غم انگیز بود، اما همزمان نشون دهنده ی دیکتاتوری هم بود، سربازها بیشتر از همه هستند و در خط مقدم، قبل از همه میمیرند و اصلا مهم هم نیستند! و شاه بعد از فدا کردنه همه حتی وقتی شکست میخوره هم کسی جرات نداره بهش دست بزنه! فقط چون تو کارگاه ساخت مهره های شطرنج پلاستیک اون رو تو قالب شاه ریختن! و الا شعورش با شعور سرباز و بقیه هیچ فرقی نداره! 11 لینک به دیدگاه
::: شیـــما ::: 6955 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۰ ی هفته از تولد بابایی گذشت هنوز وقت نکردم واسش کادو بگیرم ادعام میشه مهمترین فرد زندگیمه و موقع عمل کردن ب ادعام کم میارم 6 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۰ حالی که بعد از دو تا لیوان بزرگ نسکافه به همراه یه سیگار به من دست داد یه جوری بود که حس می کنم بهش نیاز داشتم... منو این جوری نگاه نکن...معتاد نمیشم اگه میخواستم بشم تا حالا شده بودم... 13 لینک به دیدگاه
masoume 5751 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۰ یه حسه خوبی دارم . اولین باری بود که به یه نفر گفتم ازت بدم میاد . حرف 2 سال تو گلوم گیر کرده بود . 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده